«فقط درصد کمی از احساسات ما توسط کلمات منتقل میشه! در واقع کلمه نمیتونه چیزی که بدن نشون میده رو توصیف کنه!»
تهیونگ به شدت حساس و زود رنج شدهبود. دو روز از اون اتفاق تکوندهنده گذشته و فردا کمیسیونی در بیمارستان برای بررسی موضوع تشکیل میشد. همین هم باعث شده بود اون پسر با هر نفسی که میکشید و به صبح نزدیکتر میشد، عصبیتر و اخموتر بشه.
و جونگکوک حس میکرد داره روی زمینی پر از مین راه میره و هر لحظه ممکنه باعث انفجار بشه!
تیکهای از گوشت که هنوز پودر فلفل بهش نزده بود رو توی بشقاب تهیونگ گذاشت و با لبخندی گفت:
-این مخصوص توئه!-نمیخورم!
با اخم به صندلی تکیه داد و با قاشق گوشتهایی که جونگکوک توی بشقابش گذاشته بود رو بازی داد.-چرا نمیخوری؟
اخمهای پسر بزرگتر پررنگتر شد و با لبهای آویزون گفت:
-میل ندارم، چرا طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟جونگکوک توی دلش پوفی کشید و برای بار هزارم به شانسش لعنت فرستاد که باید امروز تعطیل میبود و با تهیونگی که شبیه پسرهای تازه به بلوغ رسیده شده، سر کنه و به سازش برقصه.
-با غذا نخوردن که چیزی درست نمیشه عزیز من. تو...
تهیونگ وسط حرفش پرید و درحالیکه با اخم بشقاب رو از خودش دور میکرد، گفت:
-با غذا خوردن مگه چیزی درست میشه؟ من دارم از استرس میمیرم تو به فکر گوشت و غذایی؟جونگکوک نفس عمیقی کشید و بازدمش رو پر سر و صدا بیرون فرستاد.
-تهیونگ، عزیز دلم، قبول دارم که نه بیشتر تو، اما حداقل در حد تو منم استرس دارم. ولی دوتامون از پا بیفتیم، چی درست میشه؟ باید دست همدیگه رو بگیریم دیگه، مگه نه؟تهیونگ از جاش بلند شد و با اخم های غلیظی گفت:
-نظرت چیه تو این وضعیت شبیه این مربیهای انگیزشی حرف نزنی؟ حالم بهم میخوره!جونگکوک با نگاه خنثی و کاملا جدی، صاف نشست و گفت:
-من پسرت نیستم تهیونگ، سر من داد نزن!تهیونگ پوزخندی زد و در حینی که کاملا مشخص بود رفتارهاش دست خودش نیست، با صدایی که ذرهای هم پایین نیومدهبود، گفت:
-منم پسرت نیستم، سعی نکن مثل مامانا مراقبت کنی ازم و الکی حالم رو خوش کنی!-دارم ازت دلخور میشم کیم تهیونگ!
پسر بزرگتر موهاش رو چنگ زد و لبهاش رو چندبار مثل ماهیای که تو ساحل افتاده باشه، باز و بسته کرد اما در نهایت بدون اینکه چیزی بگه به اتاقش رفت و در رو بهم کوبید.
کوک پوفی کشید! بیشتر از تهیونگ، از خودش ناراحت بود که چرا باید تو این موقعیت، یک درد دیگه برای پسر بزرگتر باشه؟!
بدون اینکه به سر و صدای حاصل از بهم کوبیدن ظرفها اهمیت بده، مشغول جمع و جور کردن میز شد.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...