S 03 - E 10

179 41 109
                                    

«بعضی چیزها رو نباید از بزرگترها، بلکه باید از بچه‌ها یاد گرفت! شاید دست‌ها فقط برای بغل کردن و لب‌ها برای بوسیدنه!»

-بیا می‌خوام زیر نور ستاره‌ها ببوسمت، دکتر!

تهیونگ مستطیلی خندید و چشم‌هاش رو هلالی کرد. تمام طول مسیر بیمارستان تا خونه رو جونگ‌کوک از خوشحالی تقریبا روی سر و کولش بود و به محض رسیدن به خونه، با کشیدن دست پسر بزرگتر، اونو همراه خودش به پشت بوم آورده‌بود‌.

بعد از اینکه بی‌گناهیش تو مسئله فوت اون دختر بچه ثابت شد، حس میکرد دوباره پزشکی قبول شده و یک پله برای رسیدن به رویای بیمارستان کودکان رو ساخته. اما برخلاف چند سال پیش که با شنیدن خبر قبولی سر از پا نمی‌شناخت، این بار خوشحالیش رو با لبخندی که از چشم‌هاش مشهود بود، نشون داد. در واقع ترجیح میداد به شور و شوق پسر کوچکتر خیره بشه و به نوعی حال خوبش رو از آینه تماشا کنه!

جونگ‌کوک دست‌های گرم پسر رو گرفت و با چین‌های کوچیکی که گوشه چشم‌هاش بود، گفت:
-امیدوارم دنیا، چشم‌های معصوم بچه‌ها رو از دیدن لبخند گرم و صمیمی تو محروم نکنه. امیدوارم روزهایی برسه که بوسه‌های شفا بخشت رو به پیشونی بچه‌هایی بزنی که تو رو فرشته زمینی میبینن.
قدمی نزدیکتر شد تا بدنش رو به تن پسر بزرگتر بچسبونه. صورتش رو قاب گرفت و چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه به چشم‌های عسلی تهیونگ که مردمک‌هاش تا آخرین حد بزرگ شده‌بودند، خیره شد و فقط لبخند زد. بعد با صدای آروم‌تری ادامه داد:
-امیدوارم تو اون روزها منم کنارت باشم که همینطوری خوشحالیت رو از چشم‌هات ببینم. حس میکنم عسلی داره میشه رنگ مورد علاقه من!

تهیونگ لبخندش رو پررنگتر کرد و پیشونیش رو به پیشونی داغ پسر کوچکتر چسبوند.
-حس میکنم قبل از تو اصلا زندگی نکردم!

جونگ‌کوک اخیرا خیلی بیشتر حواسش به خودش بود و تقریبا به طور کامل میتونست احساساتش رو از هم تفکیک بده. میتونست ببینه که هنوز هم دلش پر از حسرت های نداشتنه، پر از دلخوری نسبت به پدری که میشه گفت باهاش قطع ارتباط کرده، پر از استرس برای رشته‌ای که هر روز بیشتر از دیروز با سختی‌هاش آشنا میشد و بیشتر شک میکرد که آیا به درد این کار میخوره یا نه، پر از دلتنگی برای مامانش که واقعا نمی‌دونست تا دقیقه بعد زیر دست پدرش کشته میشه یا هنوز هم زنده است!
همه این‌ها رو میدید اما در کنارش حضور تهیونگ رو هم میدید. حس خوبی که اون لحظه داشت، حضور گرم اون پسر تو یک شب سرد از اواخر پاییز، نگاه عسلی و لبخند شیرینش، همه و همه دقیقا جلوی چشمش بود.

«اگه می‌خوام خوشبختی رو ببینم، نباید چشم‌هام رو روی شوربختی ببندم. به قول بزرگی، جهان محل اضداد است! من خودم رو با همه شرایط خوب و بدی که داشتم پذیرفته بودم! این به معنای سر خم کردن در مقابل سرنوشت یا اتفاقات ناگوار نیست، فقط من دیگه خودم رو به ندیدن نزدم، چون هرجا از درد فرار کردم، لذت رو هم از دست دادم!... واو، چه جمله دو پهلوی زیبایی!»

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now