«همهٔ روزها بد نیستند!»
با رسیدن به در کافه، جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و وارد شد. پسر بزرگتر انتظار همچین حرکتی رو نداشت، برای همین حین رفتن به سمت میزی که معمولا اونجا جمع میشدن، سرش رو نزدیکتر برد و دم گوشش گفت:
-از این اخلاقها نداشتی!
جونگکوک خندید و با انگشت شستش دست پسر بزرگتر رو نوازش کوتاهی کرد.
-سال جدید، عادتهای جدید مستر کیم!
-مثل اینکه امسال قراره سال خوبی باشه!جونگکوک لبخندی زد و سکوت کرد. با رسیدن به دوستانشون، جین اولین کسی بود که متوجهشون شد. دستش رو بالا برد و با لبخند دندون نمایی، با حرکت لبهاش سلام داد.
این کارش باعث شد یونگی نگاهش رو از جیمین که روی صحنه بود، بگیره و به سمت پسر بزرگتر برگرده. با دیدن اون دو نفر، بدون اینکه واکنش خاصی نشون بده، خم شد و دو تا صندلی که کنار هم بودن رو عقب کشید. بعد دوباره سرش رو به سمت جیمین چرخوند!تهیونگ و جونگکوک بین یونگی و جین و رو به روی هوسوک نشستند و مشغول احوالپرسی و صحبت شدند. جیمین به محض تموم شدن اجراش، با قدمهای سریع به سراغشون اومد و دستش رو دور گردن کوک انداخت.
-چطوری؟
-خوبم جیمینی، تو چطوری؟
-منو ول کن، تو چطوری؟
جونگکوک که به خوبی چشمهای شیطون و لبخند خبیثش رو میشناخت، نیشگونی از رون پاش گرفت و با دندونهای چفت شده و صدای آرومی جواب داد:
-گفتم که جیمین شی، خوبم!... میخوای بشینی؟
همونطور میز رو چرخ میزد تا روی صندلی خالی کنار هوسوک بشینه، خطاب به تهیونگ گفت:
-تو هم که خوبی صد در صد، میدونم!
تهیونگ آرنجش رو روی میز گذاشت و پیشونیش رو به دستش تکیه داد تا خندهاش رو پنهون کنه.
پسر کوچکتر به سمت جیمین خم شد و قبل از اینکه بیشتر ازش فاصله بگیره، ضربهای به باسنش زد.تنها کسی که انقدر راحت و بیپرده میتونست با کوک شوخی کنه، جیمین بود و بقیه سعی میکردن حتی خندهاشون رو بخورند تا پسر کوچکتر معذب نشه.
با ضربهای که یونگی از زیر میز به پای هوسوک زد، هوسوک نامحسوس از جا پرید و با تعجب بهش نگاه کرد. در لحظهای که جیمین میخواست روی صندلی بین هوسوک و جین بشینه، هوسوک متوجه منظور اون ضربه شد. با حرکتی سریع، خودش رو روی صندلی خالی انداخت و صندلی قبلیش رو برای جیمین که خشکش زده بود، تنظیم کرد.
-آم... چیزه... من میخوام یه چیزی رو به جین نشون بدم. میشه تو اونجا بشینی؟
و بعد گوشیش رو به سمت جین گرفت که نشون بده واقعا لازم بوده کنارش بشینه.
جیمین شونه بالا انداخت و کنار یونگی نشست.
-میخوام یکیتون رو ببرم رو صحنه! تو رو میخوام جونگکوک!جونگکوک خندید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
-چقدر حق انتخاب بهمون دادی جیمین!
-خب غیر از تو، هرکدومتون که دلش میخواست هم میتونه بیاد دیگه ولی تو باید باشی!
-حالا چرا انقدر رو من اصرار داری؟
-دیشب خواب دیدم مثل دوران مدرسه باهم آهنگ میخونیم. یادم نیست کجا ولی فکر کنم همینجا بود!
تهیونگ با شنیدن این حرف، با چشمهای گرد شده به سمت پسر کوچکتر برگشت.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...