«مهربونی یک چرخه است. نباید مانع این چرخه بشیم چون از دست دادن فرصت مهربونی کردن، معادل از دست دادن فرصت مهربونی دیدنه!»
جونگکوک روی کاناپه کنار تهیونگ نشست و نگاهی به ناخن های پای پسر بزرگتر که کبود شده بودند، انداخت.
-هیونگ؟ چرا نگفتی زودتر بیایم پایین؟ یخ زدی که!
-نه پسر، چیزیم نیست. راحت بشین، ببینیم تو کانالهای تلوزیون چه خبره.
جونگکوک کمی جابجا شد و چیزی نگفت. بعد از اینکه خواب از چشمهای هردو فراری شده بود، تهیونگ پیشنهاد داد از پشت بوم دل بکنند و بقیه شب رو با تماشای تلوزیون بگذرونند.
-هر موقع خوابت گرفت، بخواب.
پسر کوچکتر باشه نامفهومی گفت و سرش رو عقب برد تا به کاناپه تکیه بده. با اینکه نگاهش به تلوزیون بود، خطاب به تهیونگ زمزمه کرد:
-هیونگ؟ تو بعد از مادرم و جیمین، تنها کسی هستی که خیلی راحت فوبیای مسخرهام رو باور کردی.
پسر بزرگتر به سمتش برگشت و با وجود چشمهایی که از شدت بی خوابی میسوخت، سعی کرد با نگاهش نشون بده که همه حواسش به جونگکوکه و منتظر ادامه حرفاشه. پسری که با دیدن اون نگاه شیرین و عسلی که میگفت هیچ اهمیتی نداره چند دقیقه از برنامه سرگرمی رو از دست بده، لبخندی زد و کمی شونه هاش رو جمع کرد.
-حتی ممکن بود کمی خودم رو لوس کنم و ازشون بخوام بغلم کنه.
تهیونگ لبخندی زد و کمی لبش رو از داخل جوید. بعد از کلنجار کوتاهی که با خودش داشت، گفت:
-میشه من ازت بخوام که بغلت کنم؟پسر کوچکتر خنده واضحی کرد و همونطور که قضیه رو به صورت یک شوخی پیش میبرد، سرش رو چند بار به نشونه تایید تکون داد.
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و یک پاش رو زیرش جمع کرد تا بتونه راحت تر به سمت پسر بچرخه. دو دستش رو بالا آورد و دور شونه های جونگکوک حلقه کرد. با تنگتر کردن حلقه دستاش اون رو کامل به آغوش کشید. کمی بیشتر به خودش فشرد تا بدن مچاله شده اش، آروم بگیره و عضلاتش رو از حالت انقباض دربیاره.
جونگکوک خنده ای به جدی شدن قضیه کرد و بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره، چشم هاش رو بست و با همون لبخند دندون نما، دستهاش رو بلند کرد تا روی کمر پسر بزرگتر بذاره.
تهیونگ حداقل برای معذب نشدن پسر، به شوخی بودن ماجرا دامن میزد.
کمی ازش فاصله گرفت اما هنوزم دست هاش روی کتف پسر بود.
لبخندی زد و بادی پشت گلو انداخت:
-بغل خواستی، به خودم بگو!جونگکوک این بار بلند خندید و دست هاش رو از بدن پسر بزرگتر جدا کرد تا اون هم وادار به فاصله گرفتن ازش بشه.
-باشه، باشه.جونگکوک بدون اینکه اعتراضی به دست تهیونگ که دور شونه اش بود، بکنه، به سمت تلوزیون چرخید و این بار با عقب بردن سرش، به جای کاناپه، به بازوی پسر بزرگتر تکیه کرد.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...