«با وجود اینکه کلمات محبت آمیز زیادی از بابام تو خاطراتم نبود اما بعضی از صحبتها و نقل قولهاش واقعا محشر بود و به راحتی میتونستم تأثیری که روی طرز فکرم میذاره رو ببینم.... یکیش این بود:
حتی اگه یک گرگ همه عمرش رو بین گوسفندها بزرگ بشه و مثل اونا رفتار کنه، شبی که صدای زوزه گرگی رو بشنوه، بیاراده همراهیش میکنه!.... به این معنی که آدمها دیر یا زود به خود واقعیشون برمیگشتن...
مثل من! تحت تاثیر حرفهایی که پدرم در طول روز تو گوشم میخوند، شب قبل خواب تصمیم میگرفتم با کسی حرف نزنم و با کسی دوست نشم تا شاید از شک و تردید بابام کم بشه و من به بچه ایدهآلش تبدیل بشم... که اون از من راضی باشه!... اما در زمانی که خودم هم متوجهش نبودم، به خود واقعیم برمیگشتم. به منی که پدرم ازش بیزار بود!»جیمین تکه کاغذی رو یواشکی روی میز جونگ کوک انداخت و به سرعت به سمت تخته برگشت.
جونگ کوک با اخمهای درهم، درحالی که نگاهش بین معلم و تیکه کاغذ در رفت و آمد بود، جملههای کوتاه جیمین رو که با خط ریزی نوشته شده بودند، خوند:-خوبی؟ چرا تو خودتی؟ چیزی شده؟ با بابات حرفت شده؟
کاغذ رو به آرومی توی دستش مچاله کرد و توی جیبش گذاشت.
جیمین خیلی بیشتر از چیزی که جونگکوک انتظارش رو داشت، حواسش جمع پسر کوچکتر بود.
فکر کردن به همین، باعث شد لبخند کوچیکی روی لبهاش پدید بیاد.نگاهی به ساعت انداخت و وقتی دید تا چند دقیقه دیگه میتونه راحت تر باهاش حرف بزنه، بیخیال نوشتن جوابش شد.
به محض شنیده شدن صدای زنگ، جیمین به سمتش برگشت و با چشمهای منتظر نگاش کرد.جونگ کوک در حالی که داشت وسایلش رو جمع میکرد، لبخندی به پسر لجبازی که بهش خیره بود، زد و گفت:
-پاشو بریم، چیزی نشده ولی اگه دیر به خونه برسم، حتما یه چیزی میشه.
جیمین پوفی کشید و همراهش از کلاس خارج شد.
تا لحظه خروج از مدرسه، هیچ کدومشون حرفی نزدند ولی آخر سر جیمین طاقت نیاورد و دوباره سوالش رو تکرار کرد:-هی کوک! چرا گرفتهای؟ چیزی شده؟
-نه جیمینی، چیزی نشده. باور کن!
«تا حالا شده کلی حرف برای گفتن داشته باشید اما تنها صدایی که از بین لباتون فرار میکنه، سکوت باشه؟»
جونگ کوک در مقابل پوفی که جیمین کشید، بحث رو عوض کرد:
-دیروز که تو نیومدی کلاس ریاضی، با یکی آشنا شدم، همکلاسی جدیدمونه. شاید دوست جدیدم هم باشه!
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...