S 02 - E 16

176 46 63
                                    

«ممکنه یک روز معمولی، تبدیل به یک روز خاص بشه. یک مکان معمولی تبدیل به یک مکان خاطره‌انگیز بشه. یک جمله معمولی تبدیل به قشنگ‌ترین جمله ادبیات بشه.... همه این‌ها وقتی اتفاق میفته که یک فرد غیرمعمولی کنارت باشه!»

جونگ‌کوک بعد از دانشگاه، به باشگاه رفته بود. ورزش کردن باعث میشد ناخودآگاهش اینطور نتیجه بگیره که اون داره به خودش اهمیت میده و اینطوری حس خوبی نسبت به خودش پیدا میکرد. حتی بدون اینکه متوجه باشه این حس خوب از کجا اومده!

بعد دوشی که گرفت، به تهیونگ و آقای کیم گفت که شام نمیخوره و حالا تو اتاقش با نقاشی‌هاش خلوت کرده‌بود.
تی‌شرت آستین کوتاه و شلوارکی تا زانو پوشیده و روی تخت به شکم دراز کشیده بود. دفتر نقاشیش رو دوباره و دوباره ورق میزد و خاطراتی که باعث خلق شدن اون تصاویر شده بود رو مرور میکرد‌.

با صدای در، سرش رو بلند کرد و وقتی تهیونگ رو دید که وارد اتاق شده، روی تخت نشست.

تهیونگ اولین بار بود که ساق پاهای اون پسر رو میدید و برای یک لحظه پیش خودش، سفید بودن پوستش رو تحسین کرد اما زود اخمی کرد و نگاهش رو گرفت چون برای کار مهم‌تری به اونجا اومده بود.
بی‌مقدمه گفت:
-شنیدی، نه؟

جونگ‌کوک قفل کرده بود و حتی مغزش فرمان انکار کردن رو هم نمیداد.
و تهیونگ ادامه داد:
-کِی میخوای بی‌خیال این کارت بشی جونگ‌کوک؟ چرا هرچی میشه خودت رو تو این اتاق حبس می‌کنی؟

پسر بزرگتر سعی میکرد کلافه بودنش رو پنهون کنه اما هرچه کلمات بیشتری به زبون میاورد، صداش بالاتر می‌رفت با اینکه هم‌چنان نمیشد گفت داره فریاد میزنه.

جونگ‌کوک اخم کرد و از تخت پایین اومد و قدمی به سمت تهیونگ برداشت.
-من فقط خسته‌ام و دارم با خودم وقت میگذرونم. در اصل تو کِی میخوای بی‌خیال تحت نظر گرفتن من بشی؟

تهیونگ حس کرد آب داغ روی سرش ریخته شده. اخم غلیظی کرد و نزدیکتر رفت.
-اگه واقعا معنی چیزی که دیشب شنیدی رو میدونی، میتونی بفهمی که تو تحت نظر نیستی جونگ‌کوک شی!

-اوه! من معذرت می‌خوام آقای معلم! آره من خودم رو تو اتاق زندانی کردم، چون چیزی رو شنیدم که نباید می‌شنیدم!

پسر بزرگتر موهاش رو چنگ زد و پوزخندی زد. یک مرتبه با چشم‌های گشاد شده و ابروهایی که بالا رفته بود، گفت:
-همین؟
جونگ‌کوک هم مثل پسر مقابلش تعجب کرد و بی‌اراده کمی صداش رو بالاتر برد.
-همین؟ آره همین! چی میتونه از این مهم‌تر باشه؟

صدای هردو رفته رفته بالاتر می‌رفت و کسی که خارج از اتاق بود، میتونست بفهمه فضای چندان مسالمت‌آمیزی وجود نداره.

-طوری رفتار نکن که انگار نمی‌دونستی جئون جونگ‌کوک!

پسر کوچکتر انگشتش رو به سمت تهیونگ گرفت و این بار واقعا فریاد کشید:
-بهت گفتم به من نگو جئون!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now