«با اینکه حس ‹بچهٔ کسی بودن› حسی سراسر زیبایی و حمایته اما کی میتونه منکر بشه که حس ‹بچه داشتن› فراتر از زمان و مکانه... یک نعمت واقعیه... برای همین هم هست که هرکسی لایقش نیست!»
-دلم برای مامانم تنگ شده کیم تهیونگ!
تهیونگ دستی که دور بازوش حلقه شده بود رو نوازش کرد و سعی کرد قدمهای نامنظم جونگکوک رو با خودش هماهنگ کنه. نمیفهمید چرا باید عقلش رو دست یه پسر مست بسپاره و پیشنهاد یونگی رو رد کنه. مدام تو ذهنش میگفت اگه به حرف جونگکوک توجهی نمیکردم و همراه یونگی میومدم، تا الان به خونه رسیدهبودیم. هرچند که رانندگی آروم یونگی هم تقریبا با سرعت راه رفتن اون دو نفر برابری میکرد.-حس میکنم حتی مامانم هم دیگه بیخیالم شده. جئون گفتهبود نباید بهش زنگ بزنم. برای همین میترسم بهش زنگ بزنم و پیشش باشه. بعدش هم باهاش دعوا کنه ولی... یعنی اونم نمیتونه وقتی که تو خونه تنهاست بهم زنگ بزنه؟... چرا دوسم ندارن تهیونگ؟
در عرض یک ثانیه، برق چشمهاش در اثر اشکهایی که سریع خودشون رو رسوندند، دو برابر شد. لب پایینیش رو کمی جلو داد و دماغش رو بالا کشید. بغضی که تو صداش مشهود بود، مثل یک سنگ سنگین روی سینه تهیونگ هم فرود اومد.
تهیونگ دستش رو لای موهاش فرو برد و کوتاه نوازشش کرد. نمیدونست چی بگه و از طرفی هیچ چیزی نمیتونست پسر کوچکتر رو حداقل تو شرایطی که نمیتونست درست و حسابی فکر کنه، تسکین بده.
-میخوام یه رازی رو بهت بگم تهیونگ!.... شنیدی میگن پدر و مادرها تحت هر شرایطی میتونند بچهاشون رو ببخشن و دوستشون داشته باشن؟... این... این اشتباهه... در اصل بچهها کسایی هستند که همیشه والدینشون رو میبخشن و دوستشون دارن... یا حداقل تلاش میکنند!... مثلا من... من همه تلاشم رو میکنم که دیگه بیشتر از این دلم از بابام نشکنه تهیونگ... باور کن همه تلاشم رو میکنم... ولی نمیتونم دلتنگش بشم. نمیتونم دوسش داشته باشم. نمیتونم حرفهاش رو فراموش کنم. تهیونگ من هر روز چندین بار با شنیدن اسمم از طرف تو یا دوستام از جا میپرم، فقط خودم میفهمم که در یه لحظه ضربان قلبم... یهو میره رو هزار... چون... چون همش صدای اون مرد تو سرمه و فکر میکنم داره صدام میزنه.
تهیونگ با رسیدن به در خونه، برای لحظهای نگاهش رو از پسری که نگاهش به آسمون و خیابون و هر جایی غیر از صورت پسر کناریش بود، گرفت تا کلید رو از جیبش خارج کنه.
جونگکوک با وجود مست بودنش، متوجه شد که دیگه مقصد چشمهای پسر بزرگتر نیست و لبهاش رو روی هم گذاشت.اخم نسبتا غلیظی وسط ابروهای پسر بزرگتر نشست. سریعتر در رو باز کرد و با تکیه داد تن کوک به خودش، اونو داخل خونه برد و مستقیما به سمت اتاق خودش رفت.
-امشب با من میخوابی؟
تهیونگ همونطور که کاپشن و کفشش رو در میاورد، گفت:
-آره... در واقع تو با من میخوابی!
جونگکوک با سرخوشی خندید و انگار که موضوع قبلی رو کاملا فراموش کرده، گفت:
-چرا انقدر دوسم داری؟
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...