«از دست دادن عزیزی تو زندگی میتونه باعث ایجاد مشکلات روحی و روانی برای فرد بشه. اما نکته جالب اینجاست که نه تنها با نزدیکتر شدن به سالگرد اون اتفاق، بلکه با نزدیکتر شدن به سنی که اون عزیز، فرد رو در همون سن ترک کرده، این اختلالات بیشتر میشه. این موضوع تو بیماران روانی واضحتره اما در افراد عادی هم با شدت پایینتر دیده میشه!... البته که من این موضوع رو زمانی که باید، درک نکرده بودم!»
دو روز از اومدن آقای کیم گذشته بود و جونگکوک برای حفظ ظاهر هم بوده باشه، بهترین خودش رو برای درس خوندن گذاشته و از این بابت به خودش افتخار میکرد.
تهیونگ اما هر روز آشفتهتر از روز پیش میشد. جونگکوک نمیتونست بفهمه چرا با وجود خستگی و اصرار پدرش برای استراحت، بعد از دانشگاه تو کارهای خونه کمک میکنه، برای خریدهای غیرضروری هم سریع آماده میشه، تا نیمه شب بیدار میمونه و درس میخونه. کوک نه تنها از این رفتارها، بلکه از حرفهایی که تا حالا ازش نشنیده بود هم میتونست حس کنه اون پسر داره تلاش میکنه برای اطرافیانش مهم و بررنگ باشه و یه جورایی انگار میخواست خودش رو ثابت کنه!پسر کوچکتر وارد اتاق تهیونگ شد و خیره به موهای خیسش که با حوله توسی رنگی خشک میشد، به در تکیه داد و لبخندی زد.
-خسته نباشی دکتر!پسر بزرگتر لبخند کجی زد و با انگار که داره تو یک صحنه سکسی از فیلم معروفی بازی میکنه، حوله رو روی دسته صندلی انداخت و دستش رو لای موهاش فرو کرد.
سرش رو کمی عقب برد و با چشمهای نیمه باز، دستش رو تکون داد تا آب موهاش رو بگیره.جونگکوک با لودگی چراغ رو روشن خاموش کرد و با لوله کردن لب هاش سوتی زد.
پسر بزرگتر بیخیالِ شو شد و با خنده به سمتش رفت.
-اعتراف کن... اعتراف کن که من جذابترین مردی هستم که دیدی!کوک بلند خندید و دست هاش رو گرفت.
-تو تنها کسی هستی که میتونه با تیشرت گشاد سبز و شلوار راحتی که به نظر میاد یه سایز براش بزرگه، جذابترین مرد جهان باشه!
تهیونگ عسلی خندید و سرش رو به شونه پسر تکیه داد.
-خجالت کشیدم!
جونگکوک دست هاش رو رها کرد و بدنش رو به خودش فشرد.-کاش میگفتی باهم بریم حموم... خیلی خستم، حال دوش گرفتن ندارم دیگه!
تهیونگ با قیافه طلبکاری نگاهش کرد و چشمهاش رو تو کاسه چرخوند.
-تو هم که مطمئنا میومدی!
پسر کوچکتر خندید و کمی کنار رفت تا بتونه در رو باز کنه.
-بیا بریم شام بخوریم. انقدر هم چشم غره نرو برا من!
جونگکوک نگاهی به غذاها انداخت و با لبخند پر ذوقی گفت:
-چقدر حس خوبیه که میدونم وقتی برگردم خونه، غذای گرم و آماده داریم. ممنونم آقای کیم!
پسر بزرگتر در تایید حرف کوک، سرش رو به نشونه تایید بالا و پایین کرد و به سمتش برگشت.
-قبلا تو باعث میشدی منم همین حس رو داشته باشم. نمیدونم چی شد که بیخیال غذا درست کردن برای من شدی!
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...