«بزرگی میگه زندگی مثل یک توالی طولانی از نقطه و خطه. خط هایی از جنس غم و نقطه های شادی که میان اونها قرار گرفته. این جمله حداقل در مورد من درست بود، هرچند که ممکنه خط هایی کوتاه یا طولانی با نقطه هایی کوچیک یا بزرگ داشته باشم، اما به هر حال زندگی من مثل یک چرخه بود...
و حضور تهیونگ، اولین چیزی بود که باعث شد واکنش من نسبت به این خطوط تغییر کنه!»-هیونگ؟
تهیونگ با صدای چند تقه که به در اتاقش خورده بود، به اون سمت چرخیده و نگاهش به چشم های پسری افتاد که سرش رو داخل اتاق آورده بود.
-جونگکوک؟ بیا تو!
جونگکوک اخم کمرنگی داشت، شونه هاش افتاده بود و قدم های سنگین برمیداشت. معلوم بود از چیزی کلافه است!
این باعث شد تهیونگ کاملا پشت به میز تحریرش چرخیده و به پسری که چند قدم جلوتر گذاشته بود، خیره بشه.-چیزی شده؟
جونگکوک دستی که کتابی رو به سینه اش چسبونده بود رو به یکباره رها کرد تا کنار بدنش بیفته و ابروهاش درهم کشیده شد.
-همسایه بغلی داره اسباب کشی میکنه، نمیدونم داره میاد یا داره میره اما همش با داد و فریاد همدیگه رو صدا میزنند که مثلا فلان چیز رو اول بیار، یخچال بمونه برای سری بعد، تلوزیون رو آقای کانگ میاره... به هرحال نمیتونم تمرکز کنم، هر سری که اونا با صدای بلند همدیگه رو صدا میزنند، ناخودآگاه حس میکنم منو صدا میزنن و حواسم پرت میشه. میشه اینجا بشینم؟
تهیونگ که به همه غر ها و حرکاتش در حین حرف زدن، لبخند زده بود، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-البته که میتونی، اصلا میخوای اینجا بشینی؟
و در ادامه از روی صندلی بلند شد و اون رو کمی به سمت پسر حرکت داد.
جونگکوک اخم هاش رو از هم باز کرد و با لبخندی چند قدم به سمت تخت برداشت.
-نه، اگه مشکلی نداره، من روی تختت بشینم.
-نه نه، چه مشکلی! بشین، راحت باش.
جونگکوک روی تخت نشست و پشتش رو به دیوار تکیه داد. پاهاش رو جمع کرد و کتاب رو ورق زد تا به صفحه مورد نظرش برسه. تهیونگ که همچنان سرپا ایستاده و بهش خیره بود، پرسید:
-چی میخونی؟پسر کوچکتر کتاب رو بالا گرفت و جلدش رو نشون تهیونگ داد.
-قلب سگی از میخائیل بولگاکوفتهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-به آثار سیاسی اجتماعی علاقه داری؟
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
-علاقه که دارم اما در واقع به خاطر خود بولگاکوف، آثارش رو میخونم. اون پزشکیه که نویسنده شده. این موضوع بهم انگیزه میده!تهیونگ روی صندلی نشست و دوباره پرسید:
-بهت انگیزه میده؟ تو هم میخوای نویسنده بشی؟جونگکوک لب هاش رو توی دهنش کشید و بدون اینکه نفس بکشه، چند ثانیه فقط نگاهش کرد. بعد با تردید سرش رو به نشونه تایید تکون داد. میترسید اون پسر مسخره اش کنه و واقعا طاقت این رو نداشت!
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...