«تصوری که از خودم داشتم _که البته بیشتر تحت تأثیر حرفهای دیگران، قبولش کرده بودم_ این بود که آدم بیعاطفهای هستم... یادم نمیاد تا حالا در حدی نگران کسی بشم که خواب از سرم بپره... یادم نمیاد طوری دلتنگ کسی شده باشم که زندگی برام متوقف بشه... یادم نمیاد طوری کسی رو دوست داشته باشم که همه لحظاتم رو به معنای واقعی کلمه به خودش اختصاص بده... شاید واقعا بی عاطفه بودم یا شاید هم صرفا تعاریف اشتباهی از نگرانی و دلتنگی و علاقه برای خودم ساخته بودم... اما به هرحال، اینو میخوام بپرسم که یادتون میاد تصورتون از احساسات مختلف که تو ذهنتون هست، اولین بار توسط چه کسی ایجاد شد؟... راجع به من، خیلی از احساسات قشنگم رو اولین بار با برادرم تجربه کردم.»
-امروز هیونگم میاد... احتمالا بعد از ناهار میرسه.
جیمین لبخندی زد و نگاهی به چشمهای براقی که به طرز عجیبی با وجود محزون بودن، میخندیدن، انداخت.
-برای همین انقدر خوشحالی؟
جونگ کوک با ذوق لبهاش رو بهم فشرد و سرش رو بالا و پایین کرد.
-جونگ کوکا؟
با شنیدن صدایی که اسمش رو صدا میزد، سرش رو بلند کرد و به شخصی که با استایل اسپورت مردانهای جلوی در ایستاده بود، نگاه کرد.
«کی میدونه <آخرین بار> دقیقا چه زمانی از راه میرسه؟... کاش میدونستم اون لحظه، قرار نبود تا مدتها تکرار بشه... قرار نبود تا مدت ها، اون هیجان و خوشحالی که حس کردم رو تجربه کنم. حس اینکه انگار واقعا زندگی جریان داره. حس اینکه زنده ام!»
چشمهاش تو کسری از ثانیه گرد و مردمکش گشاد شد.
-هیونگ؟
«اون کسی بود که کنارش مکان و زمان رو فراموش میکردم... برای من، اون همیشه هیونگی بود که با وجود خستگی راه، بعد از مدرسه دنبال جونگ کوک نه ساله میومد و کولهپشتیایش رو ازش میگرفت... کسی که تا به خونه برسم، باهاش حرف میزدم و میخندیدم و اون تنها بزرگسالی بود که حس میکردم واقعا داره به حرفهام گوش میده و خندههاش هم الکی نیست... تنها کسی که حس اعتماد به نفس رو بهم میداد.... کسی که بعدها توسط مادرم میفهمیدم که خودش اصرار کرده بیاد دنبالم چون دلش تنگ شده و پونزده دقیقه زودتر دیدنم رو غنیمت دونسته... کسی که شاید برای اولین بار، حس ارزشمند بودن رو بهم القا کرده بود.»
جونگ کوک با خنده به سمتش دوید و تقریبا خودش رو تو بغل برادر بزرگش پرت کرد.
«من هنوز هم مثل بچگیام به سمتش میرفتم و بغلش میکردم... خوشحال بودم که هیجده ساله بودنم رو بهم یادآوری و این خوشحالی کوچیک رو منع نمیکرد... حتی اگه دیگه مثل بچگیام کولهپشتیم رو ازم نمیگرفت.»
جونگ هیون لبخندی زد و کمی از برادر کوچکترش فاصله گرفت.
«تنها ابراز احساساتی که دیده بودم، خشم و فریاد بابام بود... برای همین با اینکه دلم میخواست گونه برادرم رو ببوسم و حداقل کمی محکمتر بغلش کنم، فقط لبخند زدم و ازش جدا شدم.»
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...