«تحقیقات نشون دادند افراد فقط به یک هدف از چهار هدف تعیین شده میرسند با وجود اینکه هم خواستند که اتفاق بیفته، هم نوشتند، هم تلاش کردند!... یک دورهای از زندگی هست که واقعیتها هر لحظه واضحتر نمایان میشن و میگن زندگی اونی نیست که توی ذهنمون ساختیم... نه در اون حد زیبا و راحته و نه در اون حد سخت و منزجر کننده... دقیقا مثل خود انسانها که وحشیِ نجیب هستند!»
جونگکوک زودتر از تهیونگ از خواب بیدار شده بود. دستش رو از زیر گردن پسر بزرگتر خارج کرد و چند لحظه خیره به چهره غرق خوابش، روی تخت نشست.
موهای مواج، چهرهای که کمی روشن تر از حالت معمول بود، لبهایی که نه لبخند زده، نه ناراحتی رو نشون میدادند و چشمهایی که کاملا بسته نشده بودند.
لبخندی زد و با اینکه میخواست بوسهای به پیشونیش بزنه، از ترس بیدار کردنش، فقط بی سر و صدا از اتاق خارج شد.بعد از شستن سر و صورت و آماده کردن صبحانه نهچندان مفصلی، صدای باز شدن در اتاق تهیونگ به گوش رسید.
بدون اینکه کارهاش دست خودش باشه، با چشمهایی که برق میزدند، از آشپزخونه خارج شد و چند قدم به سمتش رفت.
-تهیونگ؟تهیونگ با چشمهایی که هنوزم کاملا باز نبودند، تلو تلو خوران جلو اومد. صدای بم و خوابآلودش جذاب ترین چیزی بود که جونگکوک میتونست صبحش رو باهاش شروع کنه.
-سلام کوکی! صبحت بخیر!«اولین کاری که روزم رو باهاش شروع میکنم، دوستداشتن توئه!»
جونگکوک لبخندش رو پررنگتر کرد و جلوتر رفت. با رسیدن به پسری که برای درک موقعیتش، وسط سالن ایستاده بود، دستهاش رو قاب صورتش کرد و روی پنجه پاهاش بلند شد تا پیشونی بلند پسر رو بوسه بزنه.
-صبح تو هم بخیر عزیزم!تهیونگ کوتاه خندید و چشمهاش رو هلال کرد.
جونگکوک بعد از چند لحظه که سعی کرده بود نشون نده متوجه نگاه خیره تهیونگ هست، با خنده سرش رو بالا گرفت و بعد از قورت دادن لقمهاش، گفت:
-چیزی شده تهیونگ؟پسر بزرگتر سرش رو زیر انداخت و بدون اینکه حالت چهرهاش رو تغییر بده، مشغول مالیدن کره روی نون تست شد و همزمان گفت:
-یقه اسکی بپوش! هر کی ندونه، فکر میکنه عجب سکس خشنی داشتی!جونگکوک لبخندش رو خورد و بدون اینکه ذرهای قدرت حرکت داشته باشه، بهش خیره موند.
با سکوت پسر کوچکتر، تهیونگ نگاهش رو به چشمهایی که پلک نمیزدند، رسوند.
لبخندی مستطیلی زد و گوشه چشمهاش رو چین انداخت.
-بهت گفته بودم اگه نقاش میشدم، تو رو میکشیدم؟جونگکوک راحتتر نشست و لبخند خرگوشی زد. سرش رو چند بار بالا و پایین کرد تا تایید کنه. تهیونگ ادامه داد:
-باید یه روز بشینم ببینم چشمهات دقیقا چندتا ستاره داره!... تو تا حالا خودت رو لمس نکردی، نه؟
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...