«بعدها فهمیدم دلیل کمحرفی من اینه که من میتونم در عرض ده دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف بزنم؛ ممکنه بحث رو از سیاست به مذهب، از مذهب به علم، از علم به طنز و از طنز به اندوه برسونم اما کسی رو ندارم که همراهم باشه... پس سکوت میکنم.»
-حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر بهت حسودیم میشه.
جونگکوک به تهیونگ که داشت با اشتها غذای مجارستانیش رو میخورد، خیره شده بود که با این حرفش، متعجب پرسید:-به من؟ چرا؟
تهیونگ به تقلید از جونگکوک، انگشت اشاره اش رو به سمت خودش گرفت و حرفش رو تکرار کرد:
-به من؟ چرا؟
با این کارش، تعجب جونگکوک جای خودش رو به خنده داد و راحت تر نشست.
-چرا انقدر تعجب کردی؟ کلی دلیل وجود داره که یکی به تو حسادت کنه.
پسر کوچکتر شونه هاش رو جمع کرد و نخودی خندید.
-مثلا چی؟-مثلا همین که بلدی آشپزی کنی، برای خود من بزرگترین دلیله. به علاوه که قبلا هم گفتم دست هات قشنگه، خنده هات قشنگه، چشم هات قشنگه، حرف زدنت قشنگه، مستی ات قشنگه، پاهات هم قشنگه!
جونگکوک که سرخ شدن گونه هاش رو از بالا رفتن دمای صورتش، حس میکرد، پرسید:
-آخری رو الان اضافه کردی؟
تهیونگ انگشت اشاره اش رو بالا گرفت تا نشون بده اون پسر باید یک لحظه صبر کنه تا پسر بزرگتر لقمه تو دهنش رو قورت بده.
-نمیشه گفت الان، در واقع چند دقیقه پیش به این نتیجه رسیدم.
جونگکوک با چشم های گرد شده، یک بار لب هاش رو زبون زد و ناخودآگاه زانوهاش رو بهم چسبوند. با فکر اینکه تهیونگ بعد از لمس پاهاش به این نتیجه رسیده، باعث میشد خجالت بکشه. برای اطمینان پرسید:
-منظورت وقتیه که داشتی پاهام رو ماساژ میدادی؟
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و قاشق رو توی بشقاب گذاشت. کمرش رو به پشتی صندلی رسوند و برای چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه با چشم های تنگ شده به حرکات پسر کوچکتر خیره شد. گونههایی که رنگ گرفته، مردمکهایی که معلوم بود به زور روی چشمهای تهیونگ ثابت مونده و دستهایی که کف عرق کردهاشون زیر میز پنهون شده بود.
-اونم میشه ولی منظور من وقتی بود که رو پات خوابیدم.
جونگکوک بی اراده نفس عمیقی کشید و راحت نشست. کاری که از چشم های تهیونگ پنهون نموند.
-ولی تو گفتی راحته. راحت و قشنگ فرق داره باهم هیونگ!
تهیونگ دوباره با غذاش مشغول شد و در همون حین گفت:
-اوه! دکتر داری ادبیات بهم یاد میدی؟ من مثل تو بلد نیستم قشنگ حرف بزنم. هرچی از نظرم خوب باشه، قشنگه! به همین سادگی!
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...