S 03 - E 01

170 44 47
                                    

«زندگی مثل یک رودخونه است و طبیعیه که در مسیرش از کوه‌ها و دره‌ها، دشت‌ها و سبزه‌ها و سنگ‌ها و صخره‌ها عبور کنه!»

تهیونگ با نگاهی طولانی به پسر کوچکتر که معلوم بود کمی معذبه و تو خودش جمع شده، روی تخت به پهلو چرخید و گفت:
-کوک؟

جونگ‌کوک بی‌دلیل دماغش رو بالا کشید و سرش به سمت پسر بزرگتر چرخوند. با نگاهی ستاره بارون و صدایی شبیه هوم که از ته گلوش خارج شد، منتظر ادامه حرف‌های تهیونگ موند.

تهیونگ دستش رو روی بازوی پسر گذاشت و بدنش رو به سمت خودش چرخوند. لبخندی به لب‌های کمی کبود‌شده پسر زد و شروع کرد به نوازش موهای رنگ شبش.
-استرس داری؟

جونگ‌کوک که حس کرد دستش رو شده، قاطعانه مخالفت کرد:
-نه!

پسر بزرگتر خندید و مشغول نوازش صورت زیبای پسر شد.
-میگن یه ‹نه› قاطع، یعنی ‹آره›... چرا استرس داری؟

کوک نفس عمیقی کشید و کمی جابجا شد تا هم به تهیونگ نزدیکتر بشه، و هم راحت‌تر باشه.
-یه طور عجیبیه!... انگار که بعد از مدتها دیدمت و هم آرومم و نمی‌خوام کاری کنم، هم مثل بچه‌ها می‌خوام همش بهت بچسبم! هم حس میکنم همه چی یهو تغییر کرده و هم حس میکنم با تو به دنیا اومدم و هیچوقت فاصله‌ای بینمون نبوده.
خندید و ادامه داد:
-جوگیر شدم احتمالا!

تهیونگ مستطیلی خندید و تن پسر رو به آغوش کشید.
-بیا اینجا!... فردا باشگاه میری؟
-اوهوم!
-پس کمتر می‌بینمت، اگه حال داشتی، شب بریم بیرون؟
-اوهوم!

جونگ‌کوک لبخندی زد و به عنوان آخرین بوسهٔ اولین روز اعترافش، ترقوه تهیونگ رو بوسید و سرش رو تو سینه پسر بزرگتر پنهون کرد.

*

*

*

تهیونگ ژاکتش رو تو تنش مرتب کرد و لبخندی به خمیازه‌ای که پسر کوچکتر کشید، زد.
-خسته‌ای؟
جونگ‌کوک بی‌توجه به سوالی که ازش پرسیده شده‌بود، گفت:
-میخوام بیام تو بیمارستان کار کنم هیونگ!

پسر بزرگتر لبخندی زد و کمی بدنش رو به سمتش متمایل کرد.
-هی پسر! دلم برای هیونگ گفتنت تنگ شده بود.
جونگ‌کوک خندید و همزمان با اینکه دست‌هاش رو بیشتر تو جیب شلوارش فرو میکرد، شونه‌هاش رو هم جمع کرد.
-آره، خودمم دل تنگ شده‌بودم.

تهیونگ لبخندی زد و در ادامه موضوعی که کوک گفته بود، پرسید:
-قضیه تا این حد جدیه؟

شونه‌های پسر پایین افتاد و لبخندش ماسید.
-اوهوم! بابام گفته من دیگه هیچ پولی به اون پسر نمی‌دم، بره از برادری که میخواد براش پدری کنه، بگیره... و هیونگم، برای اینکه جلوی بابام کم نیاره، گفت من پولی ندارم! نمی‌خواد حرف، حرف بابام باشه، چون با همین تموم نمیشه. ممکنه من از هیونگ پول بگیرم و اون دوباره باهام دعوای جدیدی شروع کنه که آره خیلی دلت می‌خواست از دست من خلاص بشی!... بهتر اینه که خودم یه کاری برای خودم بکنم.

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now