«تا حالا شده چیزی رو دوست داشته باشید اما سعی کنید پیش بعضی از آدمها ازش دوری کنید؟... بذارید یک خاطره از یازده سالگی خودم رو تعریف کنم تا تصویر واضحتری دستتون بیاد!»
جونگ کوک پشت میز غذاخوری نشسته و کاملا بیهدف کتابهاش رو ورق میزد. با دیدن عکسی از کره زمین که حتی میدونست اسم قارههاش تو کدوم قسمت از صفحه توضیح داده شده، با هیجان رو به مادرش گفت:
-مامان امروز یه دانستنی خوندم... میخوای بشنوی؟
مادرش سرش رو از مجلهای که میخوند، بلند کرد و با چشمان منتظر جواب داد:
-البته! چی خوندی؟
-نوشته بود میزان طلای کره زمین به قدری هست که میشه کره سطح این سیاره رو با لایه ای از جنس طلا به ضخامت چهل و نه سانتی متر پوشش داد.
مادرش ابروهاش رو بالا انداخت و با ذوق و شگفتی گفت:
-وای خدای من! چقدر عجیب!... پس چرا انقدر کمیابه؟
-دلیل اولش اینه که به طور نامتوازن توزیع شده و ممکنه مناطقی که ما برای استخراج انتخاب کردیم، طلای کمتری داشته باشند اما سطح اقیانوسها پر از طلا باشه. دلیل دوم هم اینه که زمین چند لایه داره که استخراج مواد فقط از لایه اول و ابتدای لایه دوم امکان پذیره در حالی که ممکنه طلای زیادی تو قسمتهای زیرین وجود داشته باشه.
مادرش که با دقت گوش میداد، سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و رو به مرد خانواده پرسید:
-میشنوی، بذاریم جونگ کوک بره زمین شناسی، معدن کاری، چیزی بشه تا کلی طلا به دست بیاریم!
پدرش با پوزخندی جواب خانمش رو خطاب به جونگ کوک داد:
-آره؟... انگار واقعا به زمین و کهکشان علاقه داری، مگه نمیخواستی تو هم پزشک بشی؟
«بله! لفظ <تو هم> نشون میداد که ما همین الانش هم یک پزشک تو خانوادهامون داریم. برادر بزرگترم!»
جونگ کوک لبخندی زد و طوری که انگار پزشک شدن براش خیلی راحته، گفت:
-پس چی؟ معلومه که میخوام پزشک شم!
-واقعا؟ مگه پزشکی رو دوست داری؟
جونگ کوک چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدای محکمی گفت:
-بله، دوست دارم!
«این عادت پدرم بود که سوالهایی بپرسه که جوابش رو میدونست و خب... اجازه بدید بگم که احمقانه جلوه میکرد. مثلا مادری که بچهاش رو به آغوش بگیره و با عشق ببوسه و تو برگردی بپرسی<آخه مگه دوسش داری؟>... البته همین الان حس کردم علاوه بر احمقانه، اعصاب خردکن هم هست!»
پدرش لبخندی زد و رو به مادرش گفت:
-آخه درسهاش رو میخونه که میگه میخوام پزشک بشم؟
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...