S 02 - E 14

189 50 77
                                    

«تو دنیای سیاه و سفید من، تو خورشیدی هستی که رنگ‌ها ازش جون میگیرند!»

با پایان بوسه، جونگ‌کوک برای چند لحظه‌ی کوتاه، به چشم‌های تهیونگ خیره شده بود. چشم‌هایی که انگار دریچه روح اون بودند و اون پسر به راحتی میتونست خلوصش رو ببینه! همون‌طور که حین بوسه‌ هم معلوم بود، حس میکرد پسر بزرگتر همه عمرش رو منتظر همین لحظه بوده! انقدر عمیق روح پسر کوچکتر رو از دست غم و ناامیدی رها کرده بود که جونگ‌کوک حس میکرد برای یک آن، روح تهیونگ رو توی بدن خودش دیده و قلبش گویی تو سینه اون تپیده بود!

نمیتونست بیشتر از این زیر سنگینی نگاهش دووم بیاره که با بهانه شام درست کردن، ازش فاصله گرفته و سراغ مواد اولیه روی میز رفته بود.

تهیونگ قدم‌های کوتاه و آرومی برداشت و عقب عقب رفت تا کمرش به کانتر برسه و بهش تکیه بده. ساعدش رو روی کانتر گذاشت و درحالی که کمی سرش رو کج کرده بود، به پسری که واضحا دست و پاش رو گم کرده، خیره شد.
ضربان تند قلبش رو، کششی که به سمت اون پسر داشت رو، حس نرمی لب‌های داغش رو، لغزش موهای لختش میون انگشتاش رو، همه حس‌های خوب و در عین حال هیجان‌انگیز رو جلوی چشم‌هاش می‌دید و به طرز احمقانه‌ای از دیدن بی‌تابی خودش لذت میبرد!

جونگ‌کوک مثل دریایی عمیق بود که تهیونگ ناخواسته درونش افتاده بود و با اینکه میدونست ممکنه غرق بشه،  خودش رو به جریان آب سپرده و از این بابت راضی بود!
بدون اینکه اراده‌ای رو این کار داشته باشه، تعداد پلک‌‌هایی که میزد، کمتر شده بود. انگار مغز و قلبش دست به دست هم داده بودند تا پسر بزرگتر رو بیشتر و بیشتر غرق کنند.

تهیونگ عمیقا حس میکرد داره بین مجسمه‌ها و تندیس‌های یونان باستان قدم میزنه. پوست سفید و براق صورت پسر کوچکتر که چند خال ریز داشت، لب های سرخ و باریکی که مثل گل سرخی بود که بین برف‌ها روییده باشه و نگاه تهیونگ رو با غرور و افتخار به سمت خودش می‌کشید. البته این موضوع تا زمانی بود که اون پسر نگاه ستاره بارونش رو به سمت تهیونگ نگرفته باشه! کی میتونست نسبت به ستاره‌های آسمون شب بی‌توجه باشه؟

کمی اون‌‌طرف تر، پسری بود که برخلاف تهیونگ که تک به تک احساساتش رو تمام و کمال و واضحا می‌دید و ابراز میکرد، داشت بین انبوهی از احساسات مختلف که حتی مرز مشخصی از هم نداشتند، گم‌ میشد.
واقعا به تهیونگ حسادت میکرد، نمی‌دونست فقط خودشه که متوجه این شده یا واقعا برای همه مشهوده که پسر بزرگتر هرکاری رو طوری انجام میداد که انگار همه زندگیش رو دویده بود تا به اون نقطه برسه و وقتی رسید، طوری اون لحظه رو زندگی‌ میکرد که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست تکرار بشه. اون خودش رو تماما دست لحظه میسپرد و به معنای واقعی کلمه اون رو زندگی میکرد!

«اون لحظه علاوه بر زلال بودن، تعریف قشنگ‌تری از تهیونگ رو پیدا کردم. اون ‹واقعی› بود! هیچکدوم از رفتارها و حرف‌هاش بویی از تظاهر نبرده‌ بودند. حتی وقتی صدام میکرد، حس میکردم اسمم، مصداق یک کلمه واقعی تو جهانه!»

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now