«احساسات میتونند تغییر کنند؟»
-شبت چطور گذشت دکتر جئون؟
جونگکوک در حال جویدن لقمهاش، با دهن بسته خندید و باعجله قورتش داد:
-ببین صبر کردی صبر کردی دقیقا موقعی که داریم صبحونه میخوریم، همچین موضوعی رو پیش کشیدی.
تهیونگ شونههاش رو بالا انداخت و خندید.
-به هرحال هر حرفی زمان مناسب خودش رو میخواد... شبت چطور گذشت؟
کوک بینیش رو چین داد و شونههاش رو جمع کرد:
-خب... راستش خیلی بهتر از چیزی بود که فکر میکردم.... ببین من الان حس میکنم تو جزوی از من شدی... یعنی انگار بیشتر از قبل بهم نزدیک شدی!... شنیده بودم اینطوری میشه ولی فکر نمیکردم واقعا در این حد ملموس باشه.تهیونگ کمی از آبمیوهاش نوشید و از روی صندلی بلند شد.
-اگه بد پیش میرفت، در همین حد ازم دور میشدی!
سمت سینک ظرفشویی رفت و همونطور که لیوانش رو میشست، ادامه داد:
-خیلی از زوجها بخاطر همین مسئله از هم جدا میشن!
جونگکوک ظرفها رو کنار سینک گذاشت و همونطور که به ظرف شستن پسر بزرگتر خیره بود، لب زد:
-قراره بهتر هم بشه، نه؟ اخیرا میخوندم که برعکس تصور خیلیها، زوجهای چهل ساله که خیلی وقته باهمن، سکس بهتری نسبت به زوجهای بیست ساله که تازه وارد رابطه شدن، تجربه میکنند. چون بیشتر میتونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن دقیقا چی برای پارتنرشون لذتبخشتره!پسر بزرگتر آخرین ظرف رو هم شست و دستهاش رو با پایین تیشرتش خشک کرد. ابروهاش رو بالا برد و لبخند کجی زد.
-نگفته بودی به این موضوعات علاقهمند شدی و راجع بهشون میخونی!
کوک خندید و دستش رو روی بازوی مخالفش کشید.
-اتفاقی بود!
-خب؟ دیگه چه چیزایی رو اتفاقی خوندی که بخوای به منم بگی؟
پسر کوچکتر بینیش رو چین داد و خرگوشی خندید. ضربهای به سرشونه تهیونگ زد که کمرش بین دستهای کشیدهاش اسیر شد.
-هی! اذیتم نکن!
پسر بزرگتر کمی بدنش رو به خودش فشرد و با نگاه شیفتهای، کوتاه خندید.
-نه واقعا میخوام بدونم.
-خب... یه چیز دیگه هم اتفاقی فهمیدم، اونم اینه که نباید وقتی هنوز از هم دلخوریم، بریم رو تخت!
-ما دلخوریهامون رو بهم میگیم، مگه نه؟جونگکوک با یادآوری آخرین دعواشون، خندید و گفت:
-آره بعدش یکیمون میره بیرون، یکیمون تو اتاق خودش رو حبس میکنه.
موهای پسر بزرگتر رو که بعد از حموم دیشب، شونه نزده بود و به همین خاطر موجدار تر از همیشه دیده میشد، مرتب کرد و با همون لبخند روشنش ادامه داد:
-پسر تو واقعا خلق شدی که ثابت کنی فیلمها دروغ و الکین!
-چرا؟
-طبق آموزههای کیدراما باید مست میکردی و تو مسیر برگشت هم عمدا با یکی درگیر میشدی. در نهایت هم مست و زخمی تو بغل من خوابت میبرد، نه اینکه بشینی رو کاناپهی وسط خونه، درس بخونی!
دستش رو نوازشوار روی صورتش کشید و ادامه داد:
-وای نکنه قانون جذب رو فعال کنم؟... همون بهتر که فیلمها دروغ باشن!... حیف این صورت نیست؟
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...