«جوانی دوره عجیبیه! آدمها رو قادر میسازه دردهایی رو تحمل کنند که خارج از توان ذاتی انسانه!»
جونگکوک کنار تهیونگ نشست و کمی به سمتش چرخید. قبل از رفتن به داروخونه، از پسر بزرگتر خواسته بود که همدیگه رو ببینند و تصمیم داشت اتفاق چند ساعت پیش رو براش تعریف کنه.
-خوبی دکتر؟
جونگکوک لبخندی زد و نگاهش رو به چشمهای عسلی و زلال تهیونگ رسوند.
-تو خوبی دکتر کیم؟تهیونگ دستهاش رو روی سطح پلهای که روش نشسته بودند، گذاشت و بدنش رو آروم و خفیف به طرفین تکون داد.
-فکر نمیکنم حال خوب اینجوری باشه.-خستهای؟
جونگکوک میدونست اون شب تهیونگ به خاطر درگیری لفظی و فیزیکی با همگروهیش داشت، کشیک اضافه بهش خورده بود.-آره، ذهنم خسته است. تو چطوری؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و ترجیح داد گفتن ماجراها رو حداقل به چند دقیقه بعد موکول کنه.
تهیونگ سرش رو روی شونه پسر کوچکتر گذاشت و وقتی حس کرد هیچکس در اون قسمت از محوطه بیمارستان نیست، کمی بینیش رو به پوست گردن پسر نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید.
در لحظه اخمهاش رو در هم کرد و صاف نشست.
-از یقه اسکی متنفرم. نمیتونم بوت کنم!جونگکوک خندید و کمی یقهاش رو تا زد. با چشمهای براق و لبخند درخشانی، گفت:
-یادت نیست خودت گفتی اینو بپوشم؟ همه تنم کبوده، لازمه نشونت بدم؟تهیونگ ضربهای با انگشتش به زیر چونهاش زد و نیشخندی روی لبهاش نشست.
-البته که لازم نیست. من میتونم با چشمهای بسته رد بوسههام رو دوباره ببوسم.جونگکوک دستش رو روی قلبش گذاشت و با بستن چشمهای، به صورت نمایشی از حال رفت و سرش رو به سر شونه پسر بزرگتر تکیه داد.
-ولی من میتونم به راحتی عطرت رو نفس بکشم.تهیونگ بازوهای پسر رو گرفت و از خودش جدا کرد.
-تو دیشب به من گفتی بوی بارون میدم، نه؟جونگکوک با چشمهایی که گوشههاش چین افتاده بودند، سرش رو به نشونه تایید بالا و پایین کرد.
-در واقع بوی بارون، مربوط به بوی خاکه! حتی درستش اینه که مربوط به باکتریهای خاکه که با برخورد آب، کشته میشن... تو در واقع به من گفتی بوی باکتری مرده میدم؟
بعد تصنعی گریه کرد و دستش رو روی سینه پسر کوچکتر گذاشت تا اونو از خودش دور کنه.
جونگکوک قهقهه زد و چند لحظه با خیره شدن به اخمهای تهیونگ، به جواب مناسبی فکر کرد.
-تو به من گفتی بهار زندگیتم... زلال ترین بارون، بارون بهاریه.
صورت پسر بزرگتر رو با دست هاش قاب گرفت و صداش رو پایین آورد.
-تو بینهایت زلالی... یه بارون زلال که مختص بهاره... مختص منه!
تو دلش، خودش رو تحسین کرد و لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...