S 03 - E 11

153 38 107
                                    

«رابطه‌ها دقیقا از جایی شروع به تموم شدن می‌کنند که ‹احترام› حذف بشه... شاید برای همینه که میگن تو هر رابطه‌ای باید دعوا باشه! چون احتمالا تنها معیار سنجش سطح احترام طرفین به همدیگه است!»

جونگ‌کوک بعد از اینکه هزار بار حرف‌هایی که باید میزد رو مرور کرد و هربار جملات رو به شکل متفاوتی کنار هم چید، به در خونه رسید. کلید انداخت و در رو باز کرد. همین که داخل شد، تهیونگ رو دید که روی تک صندلی جلوی کانتر نشسته و پیشونیش رو به دستش تکیه داده. موهاش پریشون‌ترین حالت ممکن رو داشت و مهم تر از همه، ورود جونگ‌کوک، باعث نشد سرش رو بالا بگیره و مثل همیشه با لبخند نگاهش کنه.

همه این‌ها مهر تاییدی بر دلشوره پسر بود که باعث شد چند لحظه جلوی در بایسته و با چشم‌های درشت و مردمک‌های لرزون بهش خیره بشه. بدون اینکه بفهمه، کمی لب پایینیش رو جلو داده بود و حالت چهره‌اش مثل بچه‌ای بود که مامانش فهمیده بدون اجازه شکلات خورده.

با دست‌هایی که در لحظه یخ زده بودند، در رو بست و بعد از قورت دادن آب دهنش جلو رفت و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه.
-تهیونگ؟

پسر بزرگتر سرش رو بلند کرد و بدون اینکه لبخند یا اخمی داشته باشه، با چشم‌هایی که از سر خستگی سرخ و نیمه‌باز بودند، به صورت رنگ‌پریده جونگ‌کوک نگاه کرد.

پسر کوچکتر همزمان با کنار گذاشتن کیف و در آوردن کاپشنش، متوجه شد که تهیونگ هنوز لباس های بیرونش رو به تن داره. نمی‌دونست دقیقا چرا باید همچین چیزی استرسش رو بیشتر کنه!
قدمی به سمتش برداشت و انگار که میترسید بیشتر از اون نزدیک بشه، وایساد و با رساترین صدایی که تو اون لحظه براش ممکن بود، گفت:
-خوبی؟ خسته نباشی!

تهیونگ همون‌طور که چند لحظه پیش به میز خیره بود و واکنشی نداشت، الان هم به کوک خیره بود و واکنشی نداشت!
اما اون چشم‌های درشت که پلک نمی‌زدند و تهیونگ مطمئن بود از سر استرس مردمک‌هاش تا آخرین حد باز شدند، باعث شد قفل زبونش بشکنه.
-داری باهامون چیکار می‌کنی جونگ‌کوک؟

این بم‌ترین صدایی بود که تابحال از اون پسر شنیده! یک لحظه دلش خواست تو موقعیت بهتری بودند و میتونست برای شنیدن دوباره‌اش از تهیونگ خواهش کنه و از سر و کولش بالا بره.
آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
-یعنی چی؟ چیکار کردم؟

تهیونگ پوزخندی زد و از جاش بلند شد. از آشپزخونه خارج و به سمت پسر اومد.
-فکر میکردم فقط منم که نمیدونم ولی مثل اینکه خودت هم نمی‌دونی! ای بابا، حیف شد... کاش شماره کوین رو می‌گرفتم تا اون برات توضیح بده.

جونگ‌کوک حس کرد هیچ حسی تو پاهاش نداره و هر آن ممکنه زانوهاش خم بشه. تو کسری از ثانیه دهنش خشک شد و سردرد خفیفی از پشت گوش‌های داغ شده‌اش، خودش رو نشون داد.
-تهیونگ... تو با کوین حرف زدی؟

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now