«من پروانه بودم و اون خورشیدی که به بال پروانهها رنگ میده.»
-به نظرت چی براش بخرم جیمین؟
جیمین همونطور که زیپ کاپشنش رو بالاتر میکشید، با خودش زمزمه کرد:
-تغییرات آب و هوایی واقعا داره نگرانکننده میشه.-میگم چی بخرم برای تولد تهیونگ؟
-من چه میدونم آخه؟ ساعت بخر!
-کلیشه اس!
-ادکلن؟
کوک دست هاش رو توی جیب کاپشنش فرو برد و همونطور که همراه جیمین قدم میزد، بدون اینکه نگاهش کنه، جواب داد:
-دوست ندارم عطرش، عطری باشه که من انتخاب کردم!
-لباس؟
-نه، میخوام یه چیز خاص باشه!-میکروسکوپ؟
جونگکوک خندید و سرش رو به نشونه مخالفت بالا انداخت.
-مگه نوجوون سیزده ساله اس؟
-تو سیزده سالت بود، برات میکروسکوپ خریدن احمق؟
-نه، ولی چیزی نیست که بشه برای بزرگسال خرید.
-خیلی خوب... بذار فکر کنم... یه بار گفتی دختربچه دوست داره، یه چیزی که به دختر بچهها ربط داشته باشه بخر!
-چرت و پرت نگو جیمین، مگه میخوام خبر حامگلیام رو بهش بدم؟جیمین بلند خندید و لب هاش رو زبون زد. دماغش رو بالا کشید و شونههاش رو جمع کرد. با ابروهای بالا رفته، چند لحظه به بالاسرش خیره موند و بعد گفت:
-از این پکهای مردونه بگیر.
-دمده شده... بعدشم میگم یه چیز خاص میخوام.
جیمین پوفی کشید و ادامه داد:
-من دیگه نمیدونم!
-چطور ممکنه این همه ایده به ذهنت برسه ولی یکیش به درد بخور نباشه؟
جیمین دستش رو تو هوا تکون داد و جلوتر از اون قدم برداشت.*
*
*
به تابلو کادو پیچ شدهای که روی میز بود، خیره شد. تابلو تصویر یک قلب آناتومی بود که انگار تو دریایی از پروانههایی با رنگهای گرم افتاده.
با صدای جیمین به خودش اومد:
-کاش یکی هم برای خودت میگرفتی!
کوک خندید و کمی از کیکی که سفارش داده بود، خورد. از نظرش کافه ای که جیمین توش کار میکرد، داشت هر روز بهتر میشد!
-اونم تو میخری جیمین شی!جیمین خندید و سرش رو تند تند به نشونه ‹آره حتما، به همین خیال باش!› تکون داد.
-پاشو بریم خونه ما، امشب که باهمیم، بیا یه فیلم ببینیم.
-نه جیمین، حتی نمیدونم کار درستی کردم که تنهاش گذاشتم یا نه. نمیتونم تو این شرایط بشینم فیلم ببینم و خوش بگذرونم.
-اولا که تنهاش نذاشتی، باباش همراهشه. بعدشم یه فیلمی برات میذارم که اصلا انقدر گریه کنی، بیهوش بشی. مطمئن باش از خود تهیونگ بیشتر گریه میکنی.کوک خندید و گوشیش رو چک کرد. قبل از ظهر که با جین هیونگ حرف زده بود، بهش گفت فردای روز تولد تهیونگ رو، براش جشن میگیرند که همزمان با سال نو هم میشه. مثل اینکه از بچگی همینطور بوده و آقای کیم هیچوقت اجازه نداده با همون غمی که داشته، وارد سال جدید بشه.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...