S 03 - E 13

110 22 8
                                    

«هرچی که حس میشه مهمه!»

تهیونگ با نگاهی که روی چشم‌های براق و پر از شیطنت کوک خیره بود، پاهاش رو روی زمین کشید و کمی جلوتر اومد.
-کوکی؟
جونگ‌کوک ضربان قلبش روی هزار بود. نمی‌دونست این اعتماد به نفس و جرعت یک مرتبه از کجا سر و کله‌اش پیدا شد که حالا کاملا برهنه جلوی تهیونگ ایستاده بود و تو چشم‌هاش زل میزد. آب دهنش رو قورت داد و بعد از مشت کردن دست‌های یخ‌زده‌ای که عرق کرده‌بودند، صدایی شبیه ‹هوم؟› از ته گلوش در آورد.

-مطمئنی؟

پسر کوچکتر استرس داشت و تردیدی که تهیونگ به خرج میداد، باعث میشد هر لحظه اون استرس بیشتر به چشم کوک بیاد. خندید و دستش رو دراز کرد تا دست همیشه گرم پسر بزرگتر رو بگیره.
-حالا انقدر لفتش بده که بیخیال شم.

تهیونگ انگار که تو این دنیا نباشه، متوجه دستی که به سمتش میومد نشد و دستش رو بلند کرد تا بدن پسر رو لمس کنه.
جونگ‌کوک بدون اینکه ناراحت بشه، با لبخندی که از سر استرس و بالا رفتن ناگهانی ضربان قلبش بود، بی‌حرکت موند. اما برخلاف تصورش که فکر میکرد هر لحظه بدنش با نوازش های گرم پسر بزرگتر، آروم میشه، تهیونگ با فاصله چند میلی متری دستش رو از روی شونه تا پایین سینه اش آورد. مثل پسربچه‌ای که میترسید به اسباب‌بازی پشت ویترین دست بزنه و مرد فروشنده اونو حتی از تماشاش محروم کنه.
-هزار بار این سوال رو پرسیدم... چطور ممکنه یکی انقدر خواستنی باشه؟... میترسم مثل کارتون‌های بچگی، یک هاله‌ای از ابر باشی که تو رویای منه... میترسم لمست کنم و این رویا از هم بپاشه!

جونگ‌کوک حس کرد وسط زمستون، یک پتوی گرم روی شونه‌هاش انداختند. لبخندی که این بار میزد، همراه چین خوردن گوشه چشم‌هاش بود. حالا اون مردمک‌های تنگ‌شده از سر استرس، گشاد شده و با محبت به چشم‌های عسلی که روی بدنش سیر می‌کردند، خیره بود. نبض شقیقه‌اش که انگار توی مغزش میزد، کمی آروم گرفت و انگشت‌های جمع‌شده پاهاش رو باز کرد. دستش رو بار دیگه بالا برد و روی دست تهیونگ گذاشت تا به بدن خودش بچسبونه.
-دیدی رویا نیست؟

تهیونگ واقعا حس میکرد خیالش راحت شده. گرمای تن تب‌دار پسر رو زیر انگشت‌های کشیده‌اش حس میکرد. دستش رو به آرومی وسط سینه پسر حرکت داد و نگاهش رو به چشم‌هاش برگردوند.
-هنوزم یه رویاست.
دست دیگه‌اش رو دور کمرش حلقه و کمی نزدیکتر کرد تا شکم برهنه پسر به بدن خودش بچسبه.

جونگ‌کوک حس میکرد تمام بدنش داره آتیش میگیره. پوست سرش گزگز می‌کرد و گوش‌هاش تا آخرین حد ممکن داغ شده‌بود. چندان طرفدار آرامش نبود اما اینکه تهیونگ اینطور با ظرافت باهاش رفتار میکرد که انگار یک اثر هنریه، براش بی‌نهایت جذاب بود. برخلاف چیزی که فکر میکرد، اینکه بدنش رو بدون هیچ پوششی به نمایش بذاره، عذاب آور به‌نظر نمی‌رسید. همیشه فکر میکرد اعتماد به نفس این کار رو نداره و از نگاه‌های ناراضی احتمالی پارتنرش، می‌ترسید. اما حالا همه‌چیز برعکس تصورش بود!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now