S 03 - E 15

150 38 89
                                    

«من دیگه مطمئن شدم زندگی هیچ شباهتی به فیلم‌ها نداره!... در واقع زندگی اصلی، بعد سکانس عروسی آخر فیلم، شروع میشه!... عشق واقعی بعد از لحظه‌ای که فکر میکنی داری اوج عاشقی رو تجربه میکنی، خودش رو نشون میده. فاصله‌ها و دلخوری‌ها دقیقا لحظه‌ای معنی میده که حس میکنی هیچوقت نمیتونی بیشتر از این به یکی نزدیک و وابسته بشی... وصال، نقطه پایان عشق نیست... نقطه شروعشه!»

جونگکوک دستش رو به آرومی دور بازوی تهیونگ حلقه کرد و سرش رو کمی نزدیکتر برد تا بتونه دم گوشش زمزمه کنه:
-چقدر آدم اینجاست تهیونگ! فکر نمیکردم هیونگ انقدر دوست و آشنا اطرافش داشته باشه!

تهیونگ لبخندی زد و به سمتش برگشت اما قبل از اینکه بتونه جوابی بده، با لب هایی که کمی از هم فاصله گرفته و چشم هایی که پلک نمیزدند، بی حرکت موند.
جونگکوک که نگاهش به رو به رو بود، لب هاش رو روی هم فشرد و کمی بازوی پسر بزرگتر رو فشرد.
-کیم تهیونگ؟ مگه قرار نشد بیخیال بشی؟

پسر بزرگتر انگار که به خودش اومده باشه، سرش رو کوتاه به طرفین تکون داد و نگاهش رو از کوک گرفت.
-نه من واقعا نمیفهمم، ببین دارم تلاش میکنم، باور کن! اما نمیفهمم چرا باید الان، دقیقا تو همچین روزی به ذهنت برسه که بری مدل موهات رو عوض کنی، حالت بدی و از جلوی صورتت کنار بزنی. انگار که چشم هات به حد کافی جلب توجه نمیکردن... اوکی! من بیخیال خیره شدن میشم، طبق همون قراری که گذاشتیم، ولی یه قرار دیگه هم داریم، یادت که نرفته؟
در ادامه دست پسر رو از دور بازوش باز و انگشت هاش رو بین انگشت های سرد پسر قفل کرد.
کوک راضی از تاثیری که مثل بارون سیل آسای وسط تابستون روی حال و هوای تهیونگ داشت، بینیش رو چین داد و ریز خندید. کمی شونه هاش رو جمع کرد و به آرومی دستش رو از حصار دست پسر بیرون کشید.
-باشه دکتر کیم، یادمه، آروم باش!... کدوم احمقی تو رو ول میکنه و میاد به من پیشنهاد میده که بعدش تو هم پاشی موهای منو بهم بریزی؟

تهیونگ با جدیت مچ دست پسر رو گرفت و گفت:
-دیگه همچین چیزی رو ازت نشنوم پروانه!
و بعد دست پسر رو کشید و از ورودی گذشت تا به سالن اصلی برسه. تو این حین، کوک با خنده‌ای نصفه نیمه که گونه هاش رو برجسته میکرد، قدم‌های سریعتری برداشت تا کنارش راه بره.
-چی گفتی؟ پروانه؟ پروانه چیه؟
-میگن پروانه ها نمیتونن زیبایی خودشون رو ببین!

جونگکوک در یک لحظه ایستاد و با این کارش تهیونگ رو هم مجبور کرد بایسته. پسر بزرگتر سینه به سینه پسری که یقه اسکی سفید و شلوار جین پوشیده بود، وایستاد و با دیدن لبخندی که به آرومی روی لب‌هاش شکوفه زد و چشم هایی که گوشه‌هاش رو چین انداخت، لبخند کجی زد و سینه‌اش رو جلو داد.
-میبینم که دل پسر جذابمون لرزیده! اوه، کی این کارو کرد؟
کوک خندید و فاصله اش رو کم کرد.
-بعضی وقت‌ها از این همه ترسو بودنم حالم بهم میخوره... دلم میخواد به همه نشون بدم چقدر دوسم داری!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now