«تا حالا به حریمها و فاصلههایی که بین خودمون و اطرافیانمون وجود داره، دقت کردین؟ چرا وقتی از کسی ناراحتیم، سعی میکنیم از لحاظ فیزیکی ازش فاصله بگیریم و برعکس وقتی میخوایم کسی رو آروم کنیم، اون رو به خودمون نزدیک یا حتی بغل میکنیم؟... شاید باید بپذیریم از ویژگیهای حریم صمیمی که کسایی که دوسشون داریم رو واردش میکنیم، آرامشبخش بودنشه.»
تهیونگ به پهلو و جونگکوک روی شکم دراز کشیدهبودند. دست پسر بزرگتر روی کمر کوک بود و با سرانگشتهاش خطوط نامنظمی رو روش میکشید. حرکات دستش رو بالاتر برد و از روی شونهاش به بازوش رسید.
پسر کوچکتر که تیشرت آستین حلقهای سفیدی پوشیده بود، زیر گرمای دست تهیونگ، چشمهاش رو بست و لبخندی زد اما وقتی حرکت دست پسر بزرگتر روی بازوی چپش متوقف شد، یک لحظه بهخودش اومد و چشمهاش رو باز کرد.
یک نگاه کوتاه به تهیونگ کافی بود تا بفهمه اون چیزی رو دیده که نباید!چرخید و روی کمرش دراز کشید تا بازوی مخالفش سمت تهیونگ باشه و نامحسوس سعی کرد جای زخمهاش رو پنهون کنه.
پسر بزرگتر با اخم کمرنگ و نگاه مخزونی، سعی کرد بدن پسر رو به سمت خودش و به پهلو بچرخونه.
انگشتهاش رو به آرومی و نوازشوار به بازوش کشید، انگار که هنوز هم لمس اون اثر اسکارها، باعث درد زخمهاش میشه.
تهیونگ پزشکی میخوند و نیازی به توضیح نبود که بفهمه اون اسکارها ناشی از بریدگی با چاقو یا تیغه.
چند خط موازی و غیر موازی که انگار یکی با عصبانیت یا سردرگمی روی پوست سفید پسر کشیده بود.-اینها برای چیه کوک؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و انگشتهای پاهاش رو جمع کرد. لبهاش رو بهم فشرد و گفت:
-دوره دبیرستان با خودم درگیری داشتم.اینبار تهیونگ بود که نفس عمیقی میکشید تا سینه سنگین شدهاش رو بالا و پایین کنه. موارد مشابهی رو دیده بود که بدون مکث پرسید:
-با تیغ؟پسر کوچکتر نگاهش رو به تیشرت پسر داد و اوهومی گفت.
تک به تک جای زخمها رو لمس کرد و خیره به چشمهای گریزون جونگکوک پرسید:
-سر چی با خودت درگیر بودی؟جونگکوک دوباره روی کمر دراز کشید و اجازه داد اینبار دست پسر بزرگتر روی شکمش قرار بگیره. خیره به سقف، درحالیکه به چند سال قبل برگشته بود، گفت:
-دوران راهنماییِ من پر بود از نصیحتهای بابام راجع به اینکه مراقب خودم باشم و نذارم هیکل نحیفم، برام دردسر درست کنه. البته که با این لطافت نمیگفت!... من هر قدمی که به سمت مدرسه و دوستهام برمیداشتم، خودم رو درحالی تصور میکردم که دارم برای آزاد شدن از دستشون التماس میکنم. مخصوصا که وقفی بچهتر بودم... یعنی حدودا پنج یا شش ساله، بعضی شبها صدای سکس مامان و بابام رو میشنیدم و فکر میکردم بابام داره مامانم رو اذیت میکنه... برای همین فکر میکردم اون عذاب رو قراره منم از طرف دوستهای مدرسهام متحمل بشم.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...