«یه روزی به این نتیجه میرسیم که مردونگی ربطی به سن، جنسیت، نژاد، رنگ پوست و چیزای دیگه نداره. مرد بودن یعنی سایه داشتن!... و به نظرم اون نمونه کامل یه مرد بود.»
تهیونگ دست جونگ کوک رو با احتیاط گرفت و از جاش بلند کرد. از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت. جونگکوک تو فاصله بین اتاق تا آشپزخونه دستش رو به آرومی از دست پسر بزرگتر خارج و بدون مخالفتی دنبالش حرکت کرد. این کارش صرفا به این خاطر بود که هنوز هم تصور سوراخ های ریز و درشت روی دستش باعث میشد حس انزجار داشته باشه و ترجیح میداد دستش رو به هیچی نزنه تا حداقل برای مدت کوتاهی وجود دستش رو فراموش کنه!
تهیونگ بسته دمنوش های گیاهیش رو که اِلنا براش خریده بود رو از کابینت درآورد و کتری برقی رو روشن کرد.
-هیونگ؟
تهیونگ به سمت جونگکوک که رو یکی از دو تا صندلی کنار کانتر نشسته بود، برگشت و منتظر نگاهش کرد تا حرفش رو بزنه.
-معذرت میخوام. متاسفم واقعا!
تهیونگ جلو اومد و صندلی دوم رو جلوتر کشید تا وقتی که میشینه، زانوهاش دور زانوهای بهم چسبیده پسر کوچکتر باشه.
-ما تو یه خونه زندگی میکنیم جونگکوک. ممکنه تو یه روز اتفاقاتی رو باهم پشت سر بذاریم که برای بقیه حتی در طول یکسال پیش نمیاد. لازم نیست بابتش متاسف باشی، شاید یه روز هم من مشکلی داشتم و تو کمکم کردی. از الان بگم که انتظار متاسف بودن منو نداشتهباش.
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو بالا آورد. با چشمهای سرخ و خیسش به چشم های عسلی تهیونگ خیره شد تا گرمای اون نگاه باعث گرم شدن دستهای یخ زده اش بشه.
با صدایی که نشون از جوش اومدن کتری بود، تهیونگ صندلیش رو عقب کشید و همونطور که به سمت کتری میرفت، پرسید:
-فردا میری دانشگاه؟
-نه! فردا کلاس ندارم. تو کلاس داری هیونگ؟تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت و مشغول درست کردن دمنوش شد.
-آم...نه!
با دو لیوان چینی که تو دستاش گرفته بود به سمت پسر کوچکتر اومد و جلوش ایستاد. لبهاش رو زبون زد و در حالیکه نگاهش بین چشم ها و موهای آشفته جونگکوک در گردش بود، گفت:
-جونگکوک...ازت میخوام که با من به یه جایی بیای!
جونگکوک با اینکه نمیدونست مقصد بعدی تهیونگ، تو اون خونه دانشجویی نسبتا کوچیک، کجاست، سرپا ایستاد و با چشمهای کمی درشت شده، پرسید:
-کجا؟
-دنبالم بیا!تهیونگ به سمت راه پله باریکی که در انتهای سالن فرعی بود، رفت.
-داریم میریم پشت بوم؟
-اوهوم!با چشمهایی که با وجود خواب آلود بودن، برق شور و شوق درشون دیده میشد، به سمت جونگکوک برگشت و گفت:
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...