rPart10: Lotus on the cross.پشت پلکهاش روشنایی دید و مردمک چشمهای خستهش رو به چرخش در آورد و باعث شد حرکت برجستگی چشمهاش از روی پلک مشخص بشه. به سختی پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد، با نفوذ روشنایی با سوزش چشمهاش، پلکهاش رو بست و سر جا نشست.
پلکهای پفدارش رو مالید و به موهای آشفتهش دست کشید که نگاهش به پارچهی تیرهای افتاد که نقش آستین رو ایفا میکرد. سر آستین رو دنبال کرد و پالتوی سیاه رو داخل تنش از نظر گذروند. پالتو رو کنار زد و پیرهن و شلوار تیرهی خودش رو دید.
کم کم اتفاقات روز قبل رو به یاد آورد، حالا متوجه اون کوفتگی بدنش شده بود و دلیلی جز خیسی بیش از حدش زیر بارون نداشت چون آدونیا به خاطر اون مرد حاضر به حبس سرما داخل استخوانهاش شده بود.
دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند، داخل کلیسا بود و شدیدا عطر تهیونگ رو حس میکرد. به یقهی پالتوی فوتر دست کشید و قسمتیش رو به دست گرفت و به بینیش نزدیک کرد، درست حدس زده بود، منبع اون عطر خاص که ترکیبی از بوی خنک و رایحهی سیگارش بود از اون تکه پارچه نشئت میگرفت. مدام داخل ذهنش سوالی جریان داشت و این بود که پالتو چرا به جای خودنمایی روی قامت بلند مرد، به تن خودش گرما بخشیده بود.
با وجود سرگیجهای که سرش رو سنگینتر میکرد ایستاد و پیراهن تیرهش رو از تن خستهش رها کرد. سرش رو از یقهی پیراهن سفیدش رد کرد و سپس دستهاش رو داخل آستینهای بلند و گشادش کشید.
دهانش حس خشکی و موندگی داشت و بیخیال بابت شلوارش لیوان روی میز رو چنگ زد و هنگام نوشیدن با چیزی که به یاد آورد نفسش برید و لیوان رو پایین گرفت بابت آبی که داخل گلوش گیر کرده بود به سرفه افتاد.
چهرهش رو جلوی آینهی کوچک روی دیوار کشید و با بهت به چشمهای پفدارش نگاه کرد. موهای آشفته، لبهای خشک و چشمهای سرخش، همه و همه حس ترس از اعمالی که انجام شده بود رو داخل قلبش راه میداد.
لبهاش رو به یاد سیگاری که بینشون قرار داده بود، لمس کرد و همچنین نوشیدن الکل رو به یاد آورد و مردمکهاش بیشتر لرزید.
راهش رو به بیرون از اتاق رسوند و به طرف سالن اصلی پاهاش رو کشید. جلوی عبادتگاه زانو زد و دستهای گناهکارش رو به مناجات دعوت کرد و چشمهاش رو با نم وجدان بست.
گاهی حقیقت درد پنهانی رو درون تصورات میکاشت که تنها با لمش واقعیت پدیدار میشه درست مثل بار گناه روی شونههای آدونیا. راهب جوان با خواست خودش پیمانش رو با تهیونگ ادامه داد تا مرد رو از بند غم نجات بده و حتی با خودش پیمان بست که تا حدی از خط قرمزهاش بگذره تا به خط سرنوشت تهیونگ سپیدی ببخشه اما حقیقتی که اتفاق افتاده بود از تصوراتش دور بود.
آدونیا خواستار درمان مرد در این دوستی بود و شکستن قفل سخنهای تهیونگ اولین دلخوشیای بود که به قلبش راه داد اما تبدیل به گناهکار شده بود.
قطره اشکی از چشمش چکید و لبهاش رو فشرد تا بغضش رو رها کنه. شونههاش سنگین شده بود و وجودش رو با عصارهی سیاه وجدان پوشش داده بود و همین قلبش رو میرنجید.
ملودیای گوشهاش رو نوازش داد، ملودیای آشنا که مختص به برخورد پاشنهی کفشهای ابلیس به سنگ مرمرین مقلوب کلیسا بود.
در حالت نشسته نیمه به عقب نگاه کرد و سایهی بلند قامت مرد رو روی زمین دید که مخلوق آفتابی بود که از پشت به تهیونگ میتابید. درست همون منظرهای که آدونیا روز قبل خواستار دیدنش بود.
برگشت و بعد از مکثی ایستاد، تهیونگ به قدمهاش آخرت بخشید و پشت آدونیا ایستاد و کامی از سیگار برگش کشید و رها کردنش از بینی مساوی شد با چرخش پاشنه پای آدونیا.
برخلاف همیشه پالتو و کلاهی به تن نداشت و پیراهن و شلوار مشکی رنگش به خوبی روی هیکل مردونهش نشسته بود. به دلیل نبود کلاهی جعد موهاش پر رنگتر از روزهای دیگر بود و با فر خاصی حالت گرفته بود. برای بازگشت حال پسر پیشنهاد داد:
- میکشی؟
آدونیا توانی نداشت تا دهانش رو با دست بپوشونه و از گفتن اون کلمات متوقفش کنه تا مبادا کسی داخل کلیسا بشنوه. پس بیحوصله جواب داد:
- نه... خیال میکردم اینجا نباشید.
پس هیچ چیز رو به یاد نداشت! این جملهای بود که داخل ذهن تهیونگ نقش بست. سکوت کرد و بار دیگه کامیاز سیگارش گرفت اما این بار گردن چرخوند و جهت دودش رو فوت کرد تا بوی دودش حال پسر رو بد نکنه، کاملا متوجه بیحالی و چشمهای پف کردهش بود که بیش از پیش پف کرده بود چون تهیونگ چهرهی تسلیم خواب آدونیا رو دیده بود و متوجه اشکهای که قبل از حضورش ریخته بود رو متوجه شد.
با رفع نگاه مرد از روی خودش، نگاهش به یقهی باز تهیونگ افتاد. درسته که این اولینبار نبود که سه دکمهی اولش باز بود و هکل ورزیدهش به چشم میاومد اما این بار آدونیا زنجیر خودش رو دور گردن مرد و پلاک صلیبش رو رها روی خط سینهش میدید و کاملا خلع سلاح شد.
تهیونگ که رد نگاه آدونیا رو دیده بود، بعد از اتمام بازدمش خواست چیزی بگه که پسر با بهت پرسید:
- ای_ این... چرا دور گردن شماست؟
- منتظر بودم بیدار بشی تا پسش بدم و برم.
سیگار رو لای لبش گذاشت و دستهاش رو پشت گردنش برد تا قفلش رو باز کنه اما آدونیا سیگار رو از لای لبش بیرون کشید و گفت:
- نه نه... لطفا نه... فقط میخواستم بدونم چطور؟
- به زور به گردنم بستیش.
- من؟
تهیونگ دستهاش رو پایین گرفت و با سر تایید کرد.
هر دو متکی به دیوار روی زمین کنار هم نشسته بودند و درون تاریکی اتاق فرو رفته بودند، تنها تابش ماه از پنجره کمیاتاق رو روشن نگه داشته بود تا دو مرد قادر به دیدن چهرهی هم باشند.
کلافه از گریههای پسر، کامش رو از سیگارش گرفت و گفت:
- دلیل این همه اشک چیه؟
سینهش میلرزید و در سکوت آروم گریه میکرد. با چشمهای قرمز و خمارش که از مستی و گریه پف کرده بود، نگاهش کرد.
- گفتم اشکهات امانت چشمهای من، نگفتم؟
مستی حتی لحن کلامش رو عوض کرده بود و سهلتر سخن میگفت، ادب و احترام بیش از حد و جملات سنگین رو کنار گذاشته بود.
با تعجب به پسر نگاه کرد و زمزمه کرد:
- گفتی اما...
آدونیا هقی زد و با صورت جمع شده و پر بغض از غم داخل دلش نالید:
- اشکهات خیلی درد داره منییر.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و بهت دلش رو بابت حرف پسر روشن کرد. لرزش و سرمای پسر رو که دید سیگارش رو جلو کشید و گفت:
- میکشی؟ گرمت میکنه.
آدونیا سری تکون داد و اشک گونههاش رو پاک کرد.
- نه... ولی تو بکش و نفستو سمت من رها کن، گرمم میکنه.
تهیونگ انجامش داد اما تمام کارهاش با شک رو به عمل پیش میرفت.لحن بیان و رفتارش متفاوت شده بود و این مرد رو گیچ میکرد.
خیره به چشمهای خیسش سیگارش رو لای انگشت اشاره و شستش گرفت و بین لبهاش گذاشت و کامیعمیقتر از همیشه گرفت. لپهاش به داخل کشیده شد و خط گونهش رو به رخ پسر کشید. آدونیا با اشکهای لغزان زیر چشمهاش نگاه مست انتظارش رو به تهیونگ پیوند زده بود که مرد دودش رو به سمت فرشتهی از عرش افتاده رها کرد. فرشتهای که بالهاش توان پرواز نداشت و غم ابلیس رو بین پر پروازش پیچیده بود و شیرهی اعتیادش رو با عطر شرابش سیراب میکرد.
دود غلیظ و غوطهور رو به مشامش کشید و چشمهاش رو در برابر چشمهای تاریکش بست.
- بچه که بودم هیچ دوستی نداشتم. همه در حد دیدنم اطرافم حضور داشتند. کسی راضی به ایجاد رابطه با پسر خواندهی یک روحانی نمیشد. حق هم داشتن... کی خوشش میومد به جای بازی، کتاب مقدسات به دست داشته باشه؟
چشمهاش رو باز کرد و به نیم رخش نگاه کرد، عطر سیگار رو هنوز در سینه محفوظ داشت. کمتر نفس میکشید تا عبور دم و بازدمش اثر رایحهش رو نابود نکنه.
- تو اولینشی تهیونگ.
تهیونگ بار دیگه دم حبس شدهش رو روی صورتش رها کرد و پیوند چشمهاشون از بین دودها حتی لحظهای قطع نشد.
- اولینتو بد انتخاب کردی. از تصمیمت برگرد تا آخرینت نشه.
- نمیتونم.
گفت و چونهش لرزید و باز اشک ریخت. مست بود اما دردی که با اشک از وجودش خارج میشد حقیقی بود.
هر دو به دیوار جلوشون خیره بودند، یکی با غم قلبش سیگار میکشید و دیگری با غم یکی دیگه اشک میریخت.
- چیزی که من احساس میکنم رو تمام این مدت تحملش میکردی؟
- چی احساس میکنی؟
بعد از مکث و سکوتی جواب داد:
- مثل پرواز پرندهای میمونه که از بدر تولدش تلاش کرد بلد باشه پروازو اما روزی که از تپهای خودش رو پرت کرد و تونست اوج بگیره به زمین افتاد و بالهاش رو خونی پیدا کرد.
تمثیل کاملی بود و همین تهیونگ رو راضی میکرد اما احساستش کامل نبود چون لب به سخن باز کرد و گفت:
- اما من همون پرندهایم که دلم میخواد با بالهای خونیم منو به خاک امانت بدی. اگر تمام دردم رو داشتی و فقط حسش نمیکردی این کارو انجام میدادی تا کمتر زجر بکشم.
- باید به رسم خودم سر مزارت صلیب چوبی تو خاک بکارم تا روزی شکوفهی نبودت رو ببینم؟
- نه... بزار گمشده بمونم. خستم از پیدا بودن...
آدونیا نگاهش رو به طرفش کشید. دستش رو پشت گردن مرد برد و صورتش رو به طرف خودش کشید و جلو آورد. دیدن چشمهای آدونیا از اون فاصله درخشانتر به نظر میرسید.
قفل زنجیر دور گردنش رو باز کرد و با دو دست دو طرفش رو گرفت و دور گردن تهیونگ کشید. بابت بستن قفل زنجیر دور گردنش فاصلهی اندکی بینشون بود و علاوه بر رایحه غلیظ سیگارش عطر خنکش هم به مشامش میرسید.
حرکاتش خیلی کند بود و تا اون لحظه انرژی زیادی از دست داده بود. بعد از بستنش دستهاش پایین افتاد و به دیوار تکیه داد.
تهیونگ مبهوت در اون تاریکی لب زد:
- چرا؟
آدونیا با چشمهای نیمه بازش بریده زمزمه کرد:
- که... اگر گمشدی... اولینمو پیدا کنم. که اگر زیر خاک گم شد محافظش باشه... لاقل اون لحظه... اگر دستم بهت نرسه... زنجیرم دور گردنته...
پسر جلوش آدونیا بود؟ دلیل این وجه پسر آمیختگی غم خودش بود؟ چرا حرفهاش قلبش رو میسوزوند و در عین حال از سنگینی وجودش کم میکرد؟ غم خودش همچین بلایی رو سر راهب با شرم و مقدس کلیسا آورده بود؟
- خوب حسش کردی...
آدونیا لبخند شلی با لبهای خیسش زد و جواب داد:
- غمت... قدرت داره ناخدا.
با ادای هر کلمه صداش افت میکرد و چشمهاش رو به خاموشی بود که در آخر گردن سستش روی کتف مرد جا گرفت و به خواب رفت و سیاهچالههای مرد رو به به صورت معصومش جذب کرد.
پسر متفکرانه به سنگ مرمرین زیر پاش نگاه کرد اما چیزی رو به یاد نمیآورد. کلید تمامیخاطراتش گم شده بود و ساعتهای از عمرش ناپدید شده بود.
سر بلند کرد و گفت:
- چیزی به یاد ندارم...
این وضعیت بیقرارش میکرد پس رو گرفت تا ازش دور بشه اما با یادآوری چیزی دوباره برگشت و با گیجی بهش نگاه کرد.
- وقتی بیدار شدم پالتوتون تنم بود... اونم به زور ازتون گرفتم؟
تهیونگ به چشمهای پر تشویش نگاه کرد وخاطرات شب پیش، قبل از اینکه به کلیسا برسند رو به یاد آورد...
پسر روی تختهی چوبی قایق نشست و بدن سستش رو رها کرد. با کمر خم نشست و از سرما دستهاش رو در هم گره کرد.
قایقران پاروش رو داخل آب برد و آب رو به جریان انداخت و با حرکت وزش باد بیشتری به سمت تن لرزون پسر هجوم آورد.
تهیونگ که کنار قایقران ایستاده بود اخمهاش رو به سمتش کشید و لرزش تنش رو دید، آدونیا سعی در آغوش کشیدن خودش داشت تا کمیاز خروج گرمای بدنش جلوگیری کنه که چیزی روی سرش پرتاب شد و سنگینی گردنش چند برابر شد. دستش رو بالا آورد و پارچهی سنگینی که روی تنش صورتش افتاده بود رو برداشت و نگاهش کرد. با تعجب به مرد که دست به سینه ایستاده بود، نگاه کرد چون اون پارچه پالتوی سیاه تهیونگ بود.
- خودت چی؟
رگهای ساعد و بازوان ورزیدهش بابت گرهکردن دستهاش روی سینهش پدیدار بود، به چشمهای نیمهباز اما چهرهی متعجبش نگاه کرد و جدی چواب داد:
- من گرممه.
زیر نم نم بارون، نگاهی به خودش انداخت، سر تا پا پوشش مرد رو در اختیار داشت. کلاه فدورا، پالتو و لباسهای تیره، همه و همه مختص به استایل اون مرد بود. نگاهش رو به تهیونگ ایستاده داد که گذر ساختمانهای بلند رو نظارهگر بود، موهاش بلندش بدون کلاه در دستان باد به رقص ملایمیدعوت میشد و پیچش گیسوان سیاهش بین پیچ و تاب باد نوازش میشد، باید موهاش رو هم بلند میکرد؟
ساختمونهای رنگی که نامنظم کنار هم مثل کوه پابرجا بودند و هر کدام رنگهای مختلفی رو به تن داشتند، از پشت نیمرخ مرد پدیدار میشد و انگار از لای موهاش ناپدید میشد و ساختمان دیگری در نیم رخ عمق نگاهش جون میگرفت و برای محو شدن به پشت موهاش میرفت.
تهیونگ نگاه خیرهش رو داشت اما تاب پیوندش رو نه! نگاه راهب متفاوت بود، بیشتر تعجب میکرد، بیشتر دقت میکرد و این تفاوت یا نگاه اینبار تهیونگ رو در تنگنا قرار میداد.
گوشهاش رو به صدای موتور و برخورد آب به تنهی چوبی قایق سپرده بود که صدای دیگری به گوشش رسید و به طرف آدونیا رفت.
پسر بابت فشردگی معدش و حالت تهوع به لبهی قایق چنگ انداخته بود و سرش رو به سمت آب کشیده بود و سعی در رفع حالت تهوعش داشت تا معدش رو در اون جا تخلیه نکنه. با گرمای دستی که روی کمرش قرار گرفت، کمیبین پلکهای پفکردهش فاصله افتاد و به آب گذران جلوش خیره شد که از شتاب قطرات سردی ناخودآگاه روی صورتش مینشست.
- پسش نزن سعی کن بالا بیاریش تا معدت سبک شه.
تهیونگ با ابروهای گرهخورده گفت و ضربات کوتاه و آرومیروی کمرش نشوند تا حال پسر آروم بگیره.
نگاهش رو بهش داد که تهیونگ با دیدن صورت آزردهش، دستش رو داخل آب برد و به صورتش پاشید و کف دستش رو روی صورت لطیف و رنگ پریدهش کشید.
آدونیا برای لحظه اول با احساس سردی آب، سرش جنبید و خواست عقب بکشه که کف دست گرم مرد روی صورتش کشیده شد و آب اضافی صورتش رو گرفت و راه گشایش چشمهاش رو باز کرد. با چشم گردش باز به تهیونگ خیره شد، اینبار به خاطر آب حتی پلکهاش هم بازتر میشد.
تهیونگ پالتوش رو از روی شونههای پسر برداشت و تا سرش بالا کشید. نم بارون هنوز ادامه داشت و قایقران بیتوجه به اون دو با موتور قایق درگیر بود که صدای ناهنجاری بهش اضافه شده بود.
به یکباره باران شدت گرفت، این حجم از بارش مداوم در این شهر بیسابقه بود. شاید آسمان هم بابت وجود ناخدا دِینی که به آب روی زمین داشت رو پس میداد.
تهیونگ نگاهش رو به آسمون گرفت و صورتش از قطرات باران پر شد، روی مژهش قطرهای نشست و آدونیا رو میخ خودش کرد. مژگان بلند و سیاهش به راحتی قطره رو در دستانش نگه داشته بود. از این فاصله منظرهای به وضوح کافی از نیم رخ مرد داشت و همین باعث خیرگی بیشترش میشد که دلیلش مقدار الکلی بود که داخل خونش جریان داشت و پسر رو در شرایط مستی نگه میداشت.
مدام داخل ذهنش راجب اون تار موهای بلند روی پلکش فکر میکرد، یعنی چند بار خیس شدن؟ چندبار بیرحمانه روشون دست کشیده تا اشکهاش رو پنهان کنه؟ اصلا اونها رو نوازش کرده؟
سوال آخر برای عمل غیر متعادلش کافی بود چون دستش رو جلو کشید تا مژههاش رو لمس کنه اما چرخش گردن تهیونگ و پیوند نگاهش دستش در هوا موند. این عکسالعملهای دیوانهوار چی بود که به سراغش میاومد و کارهای خطایی رو به پسر هدیه میداد؟
تهیونگ پرسشی نگاهش کرد تا دلیل کشیدگی دستش رو بفهمه که آدونیا به قایقران که بارونیش رو به تن میکرد نگاه کرد و بعد از مکثی جواب داد:
- خیس شدید، پیش شما باشه بهتره.
خواست به پالتوش چنگ بیاندازه و اون رو تحویل تهیونگ بده که مرد دستش رو پابین کشید و گفت:
- نیازی ندارم.
آدونیا پارچهی پالتوی بلند رو که پهلوهاش رو پوشش داده بود لمس کرد و گفت:
- پس شما هم بیاید زیرش.
تهیونگ قصد مخالفت داشت پس بیتوجه بهش به مناظر روبهروش خیره شد اما سخن بعدی پسر نفسش رو تنگ کرد.
- مطمئنم اگر جیمین هم بود همینکارو میکرد.
ابروهاش در هم گره خورد و شیرهی داغ اشک پشت پلکهاش جهید، چرا دلش رو با یادآوریهاش به آتش میکشید؟ نگاه سرخش رو بهش کشید و با لحن پر غضب اما آروم که بیچارگیش هویدا بود گفت:
- اما نیست... اگر بود خود دیوونهش هم زیر بارون مونده بود.
کاش بود... کاش میتونست مثل همیشه زیر بارون پیداش کنه اما اینبار دیگه سرزنشش نمیکرد تا زیر بارون نمونه، شاید اینقدر تو بغلش میفشرد تا دلتنگیش رفع بشه. برای رفع دلتنگی، آغوشی در حد شکستن استخوانهای قفسه سینه کافی بود؟
بازوش رو محکم گرفت و با دست دیگرش یقهی پالتو رو گرفت و بیشتر کشید تا جایی برای وجود تهیونگ باز کنه و در همون حال گفت:
- حالا دیوونهی بعدی هم نباید زیر بارون بمونه.
تنش رو سمت خودش کشید و پالتو رو مثل خودش روی سرش کشید، تنش خیس بود اما اهمیتی نداشت.
هر دو زیر سرپناهی مثل پالتوی سیاه تهیونگ بودند و وجودشون رو به گرما میرفت. در این بین نه تنها تنشون بلکه چشمهاشون بابت خیرگیهاشون گرم میشد و به سمت قلبشون حرکت میکرد.
زیر پالتو بابت نزدیکی زیاد، از نفسهای هم نفس میگرفتند و ریههاشون با دم جدیدی پر میشد.
شگفتی تهیونگ بیشاز حد بود چون پسر بیپروا عمل میکرد و حالا در فاصلهی کمتر از ده سانتی متر صورتهاشون روبهروی هم زیر اون پوشش قرار داشت.
چشمهای تیلهایش حتی اون زیر هم درخشش رو از دست نداده بود و مثل یک ستاره در کنار پارچهی سیاه میدرخشید. نوک بینیش سرخ بود و پوست گونههای سفیدش گلگون. مقصد بعدی نگاهش روی لبهاش ایستاد، مثل قطاری که ناگهان درون ریلش عمل خطری دیده باشه و با صدای جیغ دو تکه آهن، ترمز کرده باشه. سرخی لبهاش مثل کشش دو تکه آهن روی هم بود، زل زدن بهش در همون حد آزاری درون وجودش پیچید.
- موتور خراب شده.
با صدای قایقران جریان برقی درون وجودش پیچید و از پسر فاصله گرفت و از زیر پالتو بیرون اومد، دستپاچه از لحظات قبل به قایقران نگاه کرد که به پارویی چنگ انداخته بود.
- چی شده؟
قایقران که در حال جستجو درون موتور بود لعنتی زیر لب گفت و آشفته پاروی دیگر رو به دست تهیونگ داد و جواب داد:
- از کار افتاده. بارون شدید شده، خطرناکه...
کلاه بارونیش رو روی سرش کشید و از کناری پارو زدن رو شروع کرد. تهیونگ دچار تشویش بود و هنوز احساسات چند ثانیه قبلش رو هضمنکرده بود اما کنار قایق جا گرفت و پاروی دیگر رو درون آب پرتلاطمیکه توسط بارون پر میشد، برد و با قدرت پارو زد و نگاه خیرهی آدونیا رو روی موهاش خیسش که بابت خیسی کاملا فر شده بود، ندید...
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna