Part 7⛪

763 92 6
                                    

rpart7: The soil of grave's dead dreams!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rpart7: The soil of grave's dead dreams!

پاهاش توان حرکت نداشت و از دیوار‌های مغازه‌های بسته کمک می‌گرفت برای ایستادن تا نقش زمین نشه. چند باری کمک آدونیا رو پس زد و حاضر به پذیرش ترحمش نشد، تهیونگ به هیچ وجه خواستار کمک کسی نبود حتی اگر لبهی تیغ نابودی قرار داشت.
با سستی و بی‌‌تعادل پاهاش رو روی زمین می‌کشید و سوزش گلو و تلخی دهانش حالش رو به هم می‌زد. مدام اسید معدش، جناق سینه‌ش رو می‌سوزوند که آخر روی زانو خم شد و بدون اینکه ناله‌ای از بین لب‌هاش خارج بشه، به معدش چنگ انداخت اما این درد کشیدن از چشم آدونیا دور نموند و با نگرانی به طرفش رفت اما قبل از رسیدن بهش، تهیونگ روی زمین زانو زد و گوشه‌ای خم شد تا از دید راس آدونیا به دور باشه، با عذاب زردآب بالا آورد و تلخی دهانش تشدید شد و از معده تا گلوش شروع به سوزش کرد. با هر بار عق زدن انگار جونش بالا می‌اومد، چون بابت سو تغذیه‌ای که دچارش شده بود، معدش چیزی برای خارج کردن نداشت و فقط عضلات شکمش رو به درد و گرفتگی دعوت می‌کرد. سرش نبض می‌زد و سرگیجه امونش رو بریده بود. آدونیا هول کرده به سمتش رفت و با دیدن محتویات خارج شده از دهانش، متوجه تغذیه نامناسب مرد شد چون رسما فقط الکل و آب بدنش رو بالا می‌آورد و معدش تماما خالی بود. لب به چیزی نمی‌زد مگر مواقعی که جین با عصبانیت داخل دهانش غذا می‌گذاشت و تهیونگ هم بابت حساس شدن گوارشش همه رو استفراغ می‌کرد.
مرد با خستگی گوشه‌ی عابر خلوت نشست و سرش رو به دیوار سرد تکیه داد و پلک‌های بی‌جونش رو بست. آدونیا که کنارش زانو زده بود از داخل جیبش، دستمالی بیرون کشید و روی لب‌هاش کشید. با دلخوری چهره‌ی بی‌رنگش رو دید زد و گفت:
- هنوز هم با غذا خوردن غریبی می‌کنید؟!
به تاسف آهی کشید و تن مرد رو بالا کشید و به بدن خودش چسبوند و دست راستش رو دور گردنش انداخت و با احتیاط شروع به راه رفتن کرد. تهیونگ که متوجه اطرافش نبود، مدام گردنش به پایین رها می‌شد و آدونیا به خوبی چشم‌های بسته‌ و موهای مجعد و بلندش رو می‌دید که با پایین رفتن سرش از زیر کلاهش سر می‌خورد و روی صورتش رها می‌شد.
از خیابون رد لایت خارج شدند و با رسیدن به خیابان مورد نظر، رود آمستل که از اکثر خیابان‌ها گذر می‌کرد رو دیدند.
وزن رهای مرد، روی شونه و گردنش سنگینی می‌کرد اما تهیونگ هیچ اختیار و تعادلی روی خودش نداشت برای همین آدونیا با دست چپ محکم کمر خمیده‌ش رو گرفته بود تا مبادا مرد در مستی آسیبی ببینه و به زمین بیوفته.
درسته که تا چند ساعت پیش از دلخوری و بیزاری نسبت به مرد پر شده بود اما وقتی اون رو اینقدر بی‌پناه و آسیب‌پذیر می‌دید احساسات منفیش خاموش می‌شد.
در امتداد رود به سختی در حال قدم زدن بودند که تهیونگ زیر لب اصوات نا‌مفهومی در آورد و خودش رو به طرف رود کشید. آدونیا با ترس دستش رو تخت سینش گذاشت و نگهش داشت تا به داخل آب نیوفته و با وحشت گفت:
- چیکار می‌کنید منییر؟!!
تهیونگ آب دهانش رو به سختی قورت داد و کشیده و بریده گفت:
- می‌خوام... بشینم اونجا.
به لبه‌ی رود اشاره کرد و باز هم به سمتش متمایل شد. پسر که چاره‌ای جز موافقت نداشت با احتیاط خودشون رو به لبه‌ی رود رسوند. تهیونگ روی پا خم شد و لبه‌ی رود نشست و طبق معمول پاهاش رو آویزون کرد، کلاهش رو از روی سرش برداشت و کنارش روی زمین سنگی گذاشت، طره موهای حجیم و آزادش بیش‌تر روی صورتش رها شد و در نگاه آدونیا نقش بست. آدونیا هم کنارش نشست و تهیونگ رو که با سختی و چشم‌های بسته دنبال سیگارش می‌گشت نگاه کرد.
- بالاخره... پیدات کردم.
خطاب به سیگار لای انگشت‌هاش گفت و با مستی اون رو لای لب‌هاش گذاشت. فندکش رو روشن کرد و زیر فیلتر سیگارش گرفت اما دست‌هاش می‌لرزید و شعله زیر سیگار قرار نمی‌گرفت تا با حرارت روشنش کنه. با وجود مخالفتی که در برابر سیگار داشت مچ لرزون تهیونگ رو نگه داشت تا بدون لرزش زیر سیگارش بمونه.
تهیونگ چشم‌های نیمه بازش رو به آدونیا دوخت و بعد از گشت گذار مستانه داخل مردمک‌های بزرگش، نگاهش رو گرفت و به سیگارش داد. با پک عمیقی که تهیونگ زد ته سیگار سرخ شد و جون گرفت، دستش رو رها کرد و عقب کشید.
عطر سیگارش داخل ریه‌هاش پیچید اما مثل روز اول اذیتش نمی‌کرد، انگار به دود غلیظ و غمگین مرد غریبه عادت کرده بود و درد طاقت‌فرساش رو درون سوزوندن سیگار‌هاش می‌دید که به دور از واقعیت نبود!
تهیونگ نه تنها سیگار بلکه خودش رو با سیگارهاش به یغما می‌برد و نفس پاک رو از ریههاش دریغ میکرد. چند وقت اخیر اعتیاد شدیدی به سیگار پیدا کرده بود و تمام حرف‌هاش رو درون دود سیگارش خفه می‌کرد و دم نمی‌زد تا به خودخوری‌های درونیش ادامه بده تا خودش رو ذره ذره از بین ببره.
صبح‌ها نقاب سرد و بی‌تفاوتیش رو روی صورتش فیکس می‌کرد و مهم نبود که در طول روز چقدر برای پنهان کردن غم‌هاش در تلاش بود چون شب فرا می‌رسید و زمانی که تمام شهر در سکوت فرو می‌رفت، تک و تنها در خیابان‌های خلوت گام‌های سنگینش رو بر‌می‌داشت و در کنار رود با افکارش تنها می‌شد. با حنجره‌ای گرفته ریز ریز خندید و به سرفه افتاد و همونطور دود از دهانش فرار می‌کرد.
- جیمیناااا
سرش رو به آسمون گرفت و از ته دل فریاد کشید و سپس باز خندید. آدونیا مبهوت رفتار‌های مرد با صدای بم و بلندش از جا پرید و با چشم‌های گشاد نگاهش کرد. باز هم همون اسم... جیمین؟!
تهیونگ کاملا از یاد برده بود که شخصی کنارش نشسته و گمان می‌کرد مثل همیشه تنهاست تا با ماه ناظرش درد و دل کنه و بابت عزایی که دچارش شده گله کنه.
همونطور بی‌صدا خندید و اشک کنار چشم‌هاش جمع شد. اینقدر قهقهه بی‌صدا زد که در آخر در برابر بغضش مغلوب شد و تارهای صوتیش رنگ غم گرفت. با اشک چشم با صدای گرفته گفت:
- دلم... تنگته...
با پشت دست اشک کنار چشمش رو پس زد، بدون اینکه سیگار درون دستش آسیبی به صورتش برسونه. خطاب به اشک‌های رها و داغش گفت:
- لعنت بهت... لعنت...
آدونیا خشک شده به مرد کنارش زل زده بود. یعنی هر شبش این طور می‌گذشت؟!
- خسته شدم...
دست لرزونش رو صورتش نزدیک کرد و پک عمیقی کشید که باعث شد لپ‌هاش به داخل کشیده بشه و استخوان گونه‌ها و خط فکش در معرض دید آدونیا قرار بگیره اما اون گونه‌ها هر لحظه خیس‌تر می‌شد!
ذهن بازیگوش تهیونگ به خاطراتش چنگ می‌انداخت و گذشته‌‌ی سپری شده رو به یادش می‌آورد. چهره، حرکات، علایق، لبخندهای برادرش... همه همه داخل ذهنش تکرار می‌شد و قلبش رو بیش از حدتحملش می‌سوزوند.
با وجود اشک‌هایی که به آرومی از حصار چشم‌هاش فرار می‌کردند، بغض درون گلوش خفه‌کننده بود و اون رو به جنون می‌کشوند. مشتش رو روی قلبش گذاشت و ناظر به لبخند قشنگ برادرش که پشت پلک‌هاش نقش بسته بود، نالید:
- کجایی؟
بی‌رمق روی قلبش کوبید و تکرار کرد:
- کجایی همدم تنهاییام... کجایی؟ کجایی پناهم؟ کجایی...
با هر بار تکرار کلمات به سینش ضربه می‌زد تا از دردی که درون وجودش می‌پیچید رها بشه. قلبش با هر تپش ضعیفش یار روزگار تنهایی‌هاش رو صدا می‌کرد و کسی اون رو نمی‌شنید.
آدونیا که بیش‌تر از اون تحمل آسیب‌هایی که به خودش می‌زد رو نداشت، محکم مچ‌هاش رو گرفت. از لای دکمه‌های اولیه پیرهنش که باز بود، پوستش رو به قرمزی می‌رفت و این نشون‌دهنده‌ی کبودی‌هایی بود که تا فردا صبح روی سینه‌ش شکوفه می‌زنه. دست‌هاش رو محکم گرفت و با وحشت از رفتارهای دیوانه‌وار مرد، تو صورتش گفت:
- تهیونگ...
برای اولین بار اسمش رو به زبون آورد تا مرد رو از حصار احساسات نامحدودش خارج کنه. اسمش رو زمانی که جین داخل اتاق بود از پشت در شنید ولی به خودش اجازه صمیمیت نمی‌داد تا به جز لفظ "منییر" اون رو جور دیگه خطاب کنه اما اون لحظه متفاوت بود. احساسات مرد نه تنها خودش بلکه آدونیا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و بابت حال مرد دلش به لرزه می‌افتاد.
تهیونگ دست از تقلا برداشت و آروم لای پلک‌های خیسش رو باز کرد و چهره‌ی پر آشوب و نگران آدونیا رو جلوی خودش دید. بدنش لرزون بود اما باز هم زورش در حدی بود که آدونیا برای نگه داشتنش، انگشت‌هاش رو محکم دور مچ‌هاش بپیچه تا حرکت اشتباهی نکنه.
اینقدر غرق در غم وجودشون شده بودند که رعد پر غضب آسمون رو نشنیدند و هر دو به چشم‌های اشکیِ هم خیره بودند.
آدونیا پسر محکم و قوی‌ای بود اما تاب و طاقت دیدن زجر و اشک دیگران رو نداشت تا حدی که با دیدن گریه‌های کسی خودش هم بغض می‌کرد چه برسه به مرد روبه‌روش که به معنای واقعی فرو ریخته بود و نای حرکت نداشت.
با دیدن چشم‌های تاریکش که این بار بارونی شده بود، ناخودآگاه اشکی از چشمش چکید. تهیونگ رو برای اولین بار با وجهه مختلفی دیده بود، رویی که متفاوت از همیشه بود و انگار نقاب شیشه‌ایش شکسته بود و دست‌هاش رو زخمی می‌کرد. حالا می‌فهمید تهیونگ واقعی جلو روش نشسته و اینطور اشک می‌ریزه.
- خدات برای حال من دعایی تجویز نکرده فرشته؟
با چشم‌های خیس و لرزون گفت و آدونیا کم کم فشار دستش رو از روی مچ‌هاش کم کرد.
- فرشته؟... من فرشته‌ام؟
با بیچارگی سر تکون داد و با هق‌هقی که به جونش افتاده بود گفت:
- شبیه _شبیهشونی.
- پس... حرفی داری به من بگو تا بهش برسونم.
با بغض داخل گلوش به تهیونگ گفت و به نور سیاهی که داخل چشمش می‌تابید، نگاه کرد.
- می‌تونی؟ می‌تونی با جیمینم حرف بزنی؟
رسما عقلش رو از دست داده بود و قدرت تعقل نداشت. دلیلش الکل نبود، علت اصلی درد و غمی بود که مثل ریشه‌ای پوسیده دور مغز و قلبش پیچیده بود.
آدونیا سری تکون داد و لب‌های شورش رو روی هم فشرد. شاید با این روش کمی خار دردهای مرد رو از قلبش بیرون می‌کشید تا بیش‌تر از این زخم نزنه. فکر می‌کرد با این حرف دروغ می‌تونه همنشین صحبت‌هاش بشه، چون با شناخت کمی که ازش داشت، مطمئن بود پیش کسی دم نمی‌زنه و تا اون لحظه تمام کول بار غم‌هاش رو به تنهایی روی دوش خسته‌ش کشیده بود.
- مگه نمی‌گی من فرشته‌م؟ پس می‌تونم داخل بهشت باهاش صحبت کنم.
- بهشت؟! حالش... حالش خوبه؟
تهیونگ مضطرب گفت و خودش رو جلو کشید و پرسید. مثل پسر بچه‌ای‌‌ آستینش رو می‌کشید و با بهانه و دلگیری با چشم‌هاش التماس می‌کرد. آدونیا با بغض به حال مرد اشک ریخت و به تایید سر تکون داد.
- بهش بگو پیشم برگرده. بگو که دارم از نبودش دیوونه می‌شم. می‌تونی؟
آدونیا آه لرزونی کشید و جواب داد:
- نمی‌تونه برگرده.
سیل اشک‌هاش قدرت گرفت و با چشم‌های تارش پرسید:
- چرا؟
بی‌تاب به چشم‌های خیسش که تا به حال اون‌ها رو اینقدر مظلوم و معصوم ندیده بود، نگاه کرد و گفت:
- پیش خداست.
با اتمام حرف آدونیا کمی از بهت مکث کرد و سپس تک خنده‌ای زد و رفته رفته موج خنده‌هاش بلند شد. جوری تغییر حالت داد که پسر با ترس به مرد نگاه می‌کرد. سیگارش که رو به خاموشی رفته بود رو با عصبانیت درون رود پرت کرد و سیگار برگ بزرگش رو روشن کرد و پک عمیقی زد تا فیلترش بسوزه، جون‌گرفتن سیگار برگ سخت‌تر از سیگار ساده بود و نیاز به پک عمیقی داشت که در حالت عادی تهیونگ تواناییش رو دارا بود اما اون لحظه با پکی که کشید به سرفه‌های سنگینی افتاد و به سینه‌ش درد هدیه داد. مصرف سیگارش در حدی زیاد شده بود که جین مدام از اتاق و جیب لباس‌هاش پاکت سیگار پیدا می‌کرد و کاری از دستش بر نمی‌اومد با اینکه می‌دونست اگر همینطوری ادامه بده دچار عوارض جبران ناپذیری می‌شه، اما تهیونگ گوش شنوایی برای نگرانی‌های عموش نداشت و به از بین بردن خودش ادامه می‌داد.
با سایش بین دندون‌هاش، یقه‌ی آدونیا رو گرفت و غرید:
- خدای تو دزد ماهریه. اول پدر و مادرم رو ازم گرفت حالا تنها برادرم رو... داخل خشت من فقط نفرت خودش رو کاشته. چرا فقط تمومش نمی‌کنه؟
با وحشتی که از چشم‌های تاریکش گرفت دست‌هاش رو روی مشت مرد که یقه‌ش رو می‌کشید گذاشت و بی‌توجه به فشاری که به پشت گردنش وارد می‌شد پرسید:
- پدر و مادرت... نداریشون؟
تهیونگ که قبل از اون با نفرت و اشک به چشم‌های آدونیا نگاه می‌کرد، بعد از مکثی، زمانی که به چشم‌های پر غم آدونیا نگاه کرد انگار خودش رو درونش دید، چرا اینقدر خالش بود که حتی از چشمهای صیقلیش پاکی رو دریافت می‌کرد؟
خشمش ذره ذره فروکش کرد و بغض داخل قلبش برجسته شد. یقه‌ش رو رها کرد وبا صدای گرفته به آرومی گفت:
- ۸ سالم که بود... داخل دریا غرق شدن.
با اتمام حرفش اشکی که از چشم‌هاش چکید رو با سمجی پاک کرد و دوباره دود غلیظ و معطر رو از لای لب‌هاش خارج کرد. هر چقدر بغضش رو قورت می‌داد شکست می‌خورد و در آخر با یادآوری پدر و مادرش بغضش بالا اومد و وجودش رو لرزوند. هقی زد و سد اشک‌هاش شکست و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و شونه‌هاش لرزید. از اینکه اشک‌های بی‌رنگش رو نشون پسر کنارش بده، جلوگیری می‌کرد اما آدونیا کاملا چونه‌ی خیس و قطرات پر تلاطمی که به زیر گلوش جاری شده بود رو می‌دید.
با هر هقی که مرد می‌زد و به سختی نفس می‌گرفت و سینش تاب محکمی می‌خورد، آدونیا لب‌هاش رو روی هم می‌فشرد تا گریه‌هاش آزاد نشه، چون این قسمت از درد تهیونگ رو به خوبی درک می‌کرد. اون هم از نعمت پدر و مادر بی‌نصیب بود و همیشه بابتش درد می‌کشید اما تهیونگ پدر و مادرش رو دیده بود و به اندازه سنش خاطرات جمع کرده بود. چه چیزی دردناک‌تر از خاطرات مکرر؟! لاقل آدونیا خاطره‌ای نداشت که از بار سنگینشون کمر خم کنه. آدونیا فقط می‌دونست نداره اما نمی‌دونست چه چیزی رو! ولی تهیونگ با گوشت و خونش، فراغ و جای خالیشون رو احساس می‌کرد و دلتنگ بود و این دلتنگی شونه‌های مرد رو خم کرده بود و برای قطع نفس‌هاش التماس می‌کرد.
کاملا به نیم رخ مرد خیره بود و صدای هق‌هق‌هاش و بالا پایین شدن سینش رو نشون می‌داد که تنفسش با بغضش در جنگ بود اما هر بار بغض پیروز می‌شد و بیش‌تر نفس مرد رو تنگ می‌کرد.
جوری گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که انگار گرد ذغال خاموش روی دلش رو کنار زده و حالا ذغال‌های سرخ و داغ رو پیدا کرده بود که با هر وزش خاطرات اون رو بیش‌تر بسوزونه.
دیگه طاقت نداشت، دیگه نمی‌تونست همونطور بی‌تفاوت نگاهش کنه تا مرد آروم بگیره چون هر چه می‌گذشت حجم ناراحتی‌هاش روی دلش سنگینی می‌کرد و اشک‌هاش شدت می‌گرفت، حتی اگر تهیونگ صورتش رو بین انگشت‌های کشیده‌ش پنهون می‌کرد.
فاصله‌ی بین پاهاشون رو به صفر رسوند و لبه‌ی رود خزید. دستش رو پشت گردنش برد و سرش رو به تن خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو روی سینه‌ی خودش گذاشت. تهیونگ بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه بازوش رو چسبید و مقاومت کرد اما با قرار گرفتن دست نوازشگر آدونیا روی کمرش مقاومتش شکست و به تپش‌های تندی که روی پیشونیش حس می‌کرد گوش داد. نفسش بریده بریده با هق‌هق‌هاش بیرون اومد و بین حصار بازوی آدونیا می‌لرزید.
اگر در حالت عادی بود با ضرب تن پسر رو پس می‌زد اما تنها شب قادر به شکست نقاب تهیونگ بود و اون رو تبدیل به آدم شکننده‌ای می‌کرد که تمام روز حرفه‌ی بازیگری رو پیش می‌برد و زمانی که پاسی از شب می‌گذشت درون تاریکی غرق می‌شد و با همون تاریکی گریم متظاهر روی صورتش رو پاک می‌کرد.
راهب نمی‌دونست چرا و به چه علت، فقط می‌خواست دیگه صدای پر بغضش رو که از دلتنگیش ناله می‌کرد نشنوه، دلش می‌خواست دیگه اشک مردمک‌های لرزونش رو نبینه و مثل همیشه با چشم‌های کشیده و جدیش لرزه به تنش بیاندازه، دیدن این وجه آسیب‌پذیرش بی‌طاقتش می‌کرد، دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر بغض و لرزش دردناکش رو به اتمام برسونه و دیگه نوای مرگ و ناامیدی رو از قعر صدای بمش نشنوه.
چونش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت تا گرما و امنیت رو به مرد بی‌پناه روبه‌روش ببخشه و اشک‌هاش مهمون پارچه‌ی پالتوی مرد شد.
همراه با هر هق‌هقش اشک ریخت و با لرزش بدنش، پالتوش رو بین انگشت‌هاش فشرد.
- هنوز باورم نمی‌شه ندارمش. این فقط یه کابوسه. مگه نه؟
- آ... آره...
با تردید و بغض گفت. می‌دونست که دروغه اما باز کردن دریچه‌ی نوری به قلب دردمندش اشتباه بود؟ لاقل برای چند ثانیه بین مکافات و بدبختی نفس راحت می‌کشید.
- پس چرا قلبم درد می‌کنه؟
با حرفش اشک‌هاش مجال نداد. انگار که روزنه‌ی کوچکی از دردهای تاریک مرد به دل روشنش تابیده بود و رو به غروب می‌رفت.
چرا آروم نمی‌شد؟ مگه تاریخ مصرف دردهاش چقدر گذشته بود که وجودش رو به پوسیدگی می‌برد؟ مگه تا چه حد سکوت کرده بود و پنهان شده بود که ضربان قلبش رو به خاموشی می‌رفت؟ چرا نمی‌تونست اشک چشم‌هاش رو به چشم‌های خودش پیوند بزنه تا دیگه سفیدی چشم‌هاش رو خونین نبینه؟ چرا هر چه قدر داخل دلش به خداش التماس می‌کرد تا بتونه آرومش کنه، گوش شنوایی در کار نبود؟ چرا هر چه قدر دنبال دلیل بود تا علت این‌همه اتفاق شوم رو داخل زندگی مرد پیدا کنه، چیزی به ذهنش نمی‌رسید؟
- خستم... خیلی...
تهیونگ با پلک‌های سنگینش نجوا کرد و به گوش آدونیا رسوند. صدای ضربان قلب راهب، لالایی شب تاریک و مغموم مرد شده بود و ماه داخل آسمون تاریک نظاره‌گر دو مرذی بود که در آغوش هم در کنار رود خاموش، ذکر غم میگفتند و با اشک چشم، دردهاشون رو نیایش می‌کردند.
پسر جوان‌تر که به یکباره آروم شدنش رو متوجه شده بود و دیگه لرزشش رو سرکوب شده می‌دید، کمی از شونش فاصله گرفت و به نیم رخش نگاه کرد. نفس‌هاش آروم و منظم شده بود و رد اشک‌هاش روی گونه‌ش می‌درخشید. پیشونیش بی‌حرکت روی سینه‌ش پناه گرفته بود و هیچ تکونی نمی‌خورد. نگرانی داخل دلش لغزید، دست برد و چونش رو بالا کشید تا صورتش رو کامل ببینه. مثل کبوتری سنگ خورده، آروم و زخم خورده به خواب رفته بود. سر بی‌تعادلش رو نگه داشت و کمرش رو گرفت تا بدنش قش زمین نشه. خواب ناگهانی و یا بیهوشی، عادی‌ترین واکنشی بود که بدنش می‌تونست به این حجم از الکل و گریه نشون بده.
این بار سر مرد رو از روی سینه‌ش به روی شونه‌ی خودش گذاشت و از فاصله‌ی نزدیک‌تری در آغوشش گرفت. پشت کمرش با انگشت اشاره، نقش صلیب رو به آرومی کشید و لمسش کرد. با چونه‌ی لرزون زمزمه کرد:
- خدا نگهدارِ قلب پر زخمت، ناخدای خسته!

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now