Part 1⛪

7.5K 340 38
                                    

rpart1: My sin or the curse of your god?

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rpart1: My sin or the curse of your god?

(12سپتامبر2000، هلند، کانال آمستل، 14:46)
به انعکاس نور روی لرزش آب خیره شد. مردد دستش رو از قایق آبی فام بیرون آورد و سر انگشت‌هاش رو به جریان آبی که توسط پارو ایجاد می‌‌شد، کشید. حس لختی و لطافت به طوفان دلش پیوند می‌‌زد.
غم درون یخبندان وجودش زبانه می‌کشید. خسته بود، خسته از دویدن درون سرنوشتی مبهم؛ بی‌‌پایان، توقف‌‌ناپذیر و آکنده از درد و ملال...
به زندگی و رویاهای مبحوس درون قلبش، قول همین فرسودگی رو داده بود؟ همه چیز بوی دلتنگی می‌‌داد. حتی کوچه‌های گذران روبه‌‌روی چشم‌‌های بی‌‌فروغش، غبار تیره‌ی خاطراتش رو جابه‌جا می‌‌کرد.
سرش رو بالا گرفت و به آسمان لاجوردی خیره شد تا سقوط اشک‌هاش رو مهار کنه اما این شهر فریاد‌های بی‌صداش رو وسوسه می‌کرد؛ بغض راه گلوش رو بسته بود و نفس‌های سنگینش به شمار افتاده بود.
این جنگ بین مرگ و ضربان ناتوانش، بخش گمشده‌ای از وجودش رو بیرون می‌کشید. گمشده‌ای که سینه‌ی سوخته از دردش رو می‌فشرد و درون گوشش نوای سوزناک آرزوهاش رو ناله می‌کرد.
ذهن و روحش پر از جملات ضد و نقیض بود. انگار بی‌رحمانه به طنابی بسته شده بود که از سمت بی‌نهایت پیکرش رو از هم گسیخته می‌‌کرد. این تردید درونی موریانه‌ای بود که روحش رو می‌‌جوید.
روی سکوی کوتاه و چوبی قایق کمر خمیده‌‌ش رو صاف کرد تا دم عمیقی بگیره و از خفگی‌‌ای که گریبان گیرش شده بود، فرار کنه. لبه‌‌ی کلاهش از بوسه‌‌های ریز روزنه‌‌های آفتاب به چشم‌‌های تاریکش، جلوگیری می‌‌کرد.
- رسیدیم!
با صدای قایق‌ران نیم نگاهی به سطح سنگی کنار پل انداخت و از افکار خاکستری رنگش دست کشید. مشتش رو روی قلب بی‌قرارش گذاشت و آهی بین لب‌های خشکش غلتید.
پاهای سستش رو از قایق بیرون کشید و با کمک پیرمردِ قایق‌ران روی اسکله ایستاد. پیرمرد نگاهی به پالتوی خاکی و قامت خمیده مرد کنارش انداخت و سری به تاسف تکون داد، با قدرت طناب کلفتِ قایق رو دور چوب کناره‌‌ی پل محکم کرد و خودش رو بالا کشید.
پالتوش اسیر باد بی‌‌رحم، در تقلا بود تا مرد بی‌‌پناهش رو گرم نگه داره اما در برابر سرمای قلبش ناتوان بود.
لبه‌‌ی کفش چرمش رو به زبری سنگ فرش تیره‌‌ی زیر پاهاش کشید و پلک‌‌هاش رو برای لحظه‌‌ای روی هم قرار داد. بیست سال زمان کافی‌ای بود تا این شهر درگیر تغییرات بشه، خاطرات بچگی‌اش روی آجر به آجر دیوارهای محصور کنارش، ردپا به جا گذاشته بود. لبخند تلخی زد و تصاویر محوی پشت پلکش ظاهر شد.
زمانی که دست جیمین رو بین مشت کوچک اما محکمش می‌گرفت و به سمت کانال می‌کشوند تا غروب خورشید رو تماشا کنند؛ تنها خورشیدِ در حال مرگ بود که هر روز نظاره‌گر شوقِ زندگی و امیدِ این دو پسر بچه بود اما اوضاع به همین منوال نگذشت و با حادثه‌ای که بیست سال پیش رخ داد، نه تنها با غروب آفتاب در کنار رودهای آمستردام خداحافظی کردند، بلکه رنگ و روی این شهر رو هم از یاد بردند.
عوضِ امید، نمِ نگون بختی رو درون چشم‌هاشون کاشتند و با قلب‌هایی آکنده از ملال و آزردگی با این شهر وداع گفتند.
همه چیز عوض شده بود... اما تحمل دوباره‌ی تغییر رو داشت؟ تحمل دوباره‌ی از دست دادن رو داشت؟ می‌تونست برای بار دوم بی‌‌‌پناه‌‌تر از قبل ادامه بده؟ می‌تونست حفره‌ نه بلکه گودال قلبش رو پر کنه؟
پلکی زد و قطره‌ی اشک سمجی روی گونه‌ش سر خورد.
محو مردمیکه به دنبال روزمرگی‌هاشون بی‌‌تفاوت از کنار هم گذر می‌‌کردند، شد. دوچرخه‌‌هایی که کنار پل، خیره به آب زلال کانال سکونت گزیده بودند، زن گل فروشی که لاله‌‌های زرد رنگش رو به دست عشاق می‌‌سپرد، صدای بم و بلند روزنامه‌فروش که با صدای بلند و نخراشیده‌اش سعی در گفتن اخبار اون روز داشت، به گوش همگان می‌‌رسید. جلو رفت و خیره به روزنامه‌های روی کیوسک روزنامه‌فروشی شد و تیتر روزنامه‌ها رو از نظرگذروند.
"رد صلاحیت نامزد‌های وزارت دولت، توسط ملکه بئاتریکس قطعی شد"
این شهر هنوز هم بوی تعفن سیاست و مذمت میداد. انبوه ابرهای سیاهِ بالای سرش همه چیز رو براش تداعی می‌‌کرد.
روزنامه‌ی نشر هت پارول... دفترچه‌ی قطور و چرمیپدرش که همیشه در دست داشت و تحقیقاتش رو درون اون محفوظ نگه می‌داشت، بوی وانیل کیک‌های خانگی مادرش... بوسه‌های گرمیکه روی پیشونی تنها پسرش می‌کاشت، آخرین آغوش پدرش... برق چشم‌های مادرش... قایق شکسته... صورت بی رنگ و روح... آشوب تنهایی دلش و در آخر جیمین...
سرش رو به طرفین تکون داد تا تصاویری که داخل ذهنش رواج داشت رو به بیرون پرت کنه. آه غلیظی کشید و بی‌رمق زیر سایبان مغازه‌ای ایستاد. وقتی رایحه‌ی وانیل و قهوه به مشامش خورد متوجه توقفش جلوی یک کافه کوچک اما پررونق شد که اولین عنصر چشم نوازش، گیاهان سرزنده و متنوع داخلش بود. کافه‌‌ای که با استفاده از چوب نمای خاص و قدیمی‌‌ای رو القا می‌‌کرد.
دختری جوان در حالی که دستش رو با لباسش خشک می‌کرد، با عجله از کافه بیرون اومد و زنگوله‌های در با اشتیاق به رقص در اومدند.
- الان میام.
گفت و با عجله گچ ریزی که به دست داشت رو روی تخته‌ی سیاهی که جلوی کافه بود، لغزوند و سفارشات مخصوص اون روز رو روی تخته‌‌ی تیره رنگ، اصلاح کرد. چند قدم به عقب برداشت و به نوشته‌هاش نگاهی کرد.
زمانی که از بی‌نقص بودنش مطمئن شد، با عجله داخل کافه شد و با سرعت از کنار تهیونگ که شبیه صدف گمشده‌‌ای به دنبال دریاش سرگردان بود، رد شد تا بقیه سفارشات رو آماده کنه.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now