Part 29: defeat of truth over illusion
دستش رو روی دنده گذاشت و از خلاصیش مطمئن شد و سپس نگاهش رو به آدونیایی داد که با استرس هر دو دستش رو دور فرمون قفل کرده، انداخت. فشار انگشتهاش دور فرمون تا حدی بود که خون رو از جریان میانداخت و رو به سفیدی میرفت اما کسی از نگاه خیره و افکار تهیونگ خبر نداشت که به فشار اون دستها حسرت میخورد دلش میخواست کاش انگشتهاش به همون شکل دور بازوها و گردنش چنگ بیاندازه. افکار ناخدا به طور طاقتفرسایی مسیرش به فرمان قلبش افتاده بود و با دیوانگیهای خیالیش، جنون و بیطاقتی رو به خودش تقدیم میکرد.
آدونیا که با چشمهای گردش به جادهی روبهروش خیره بود و از ترس حتی به پشتی صندلیش تکیه نمیداد، گفت:
- تهیونگ بیا خودت بشین پشت فرمون، اگر ماشین بیاد چی؟! بیا... خواهش میکنم جات رو باهام عوض کن...
مرد با حوصله دمی گرفت و سیگار تازه سوختهش رو که طول مناسبی داشت پشت گوشش به طور برعکس گذاشت تا موهاش نسوزه. از صندلی شاگرد نیمخیز شد و روی پسر خیمه زد و با بردن صورتش به سمت آدونیا همونطور که به لبهای سرخش نگاه میکرد و جلو میرفت، آدونیا هم سینهش رو از فرمون فاصله داد و به عقب رفت تا کمرش پشتی صندلی رو لمس کرد.
پسر که هنوز به این فواصل کم و نگاه متفاوت ناخدایی که از تیرگی استعفا داده بود، عادت نداشت با انقباض گردنش، خودش رو عقب کشید و با چشمهای گشاد به تهیونگ و پوزخند گوشهی لبهاش نیمنگاهی انداخت.
تهیونگ بیآنکه نگاهش رو بگیره دستهای عرقکرده پسر رو از فرمون جدا کرد و از بالای فرمون به اطراف هل داد.
- زیاد دستهات رو بالای فرمون نگه نداره، اگر مثل ساعت در نظر بگیری موقعیت ۱۰:۱۰ عالیه. به سمت فرمون یورش نبر، قشنگ تکیه بده تا هم در صورت تصادف به شیشه نزدیک نباشی و سینهت ضربه احتمالی نخوره هم رد کمربند روی سینهت نمونه و اذیت نکنه.
بعد از توضیحات و لحن جدی اما ملایمش تمام صورتش رو برانداز کرد و با تکخندهای گفت:
- گوش میدی؟ عجیب نگاه میکنی!
باز هم به مرد روبهروش خیره شد و آبدهانش رو فرو خورد تا خشکی دهانش رو از نگاه مجذوب مرد جبران کنه. کمی ابروهاش رو در هم برد تا حاشا کنه.
- چطور؟
- طوری که انگار آخرین بازمانده بشریتم. قحطی آدم اومده؟
در نگاهش بشریت نابود شده بود تا فقط مردش رو ببینه و به عنوان بازمانده بپرسته. آدونیا تهیونگ رو میپرستید؟
- ولی تو ابلیس بودی... نبودی؟
همونطور که روی تنش سایه افکنده و خیمه زده بود، با پوزخندی که پاک شده بود و حالت صورتش نشون میداد تمرکز کافی رو خرج کلام پسرش میکنه، گفت:
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna