Part 26: the emergence of dead dream.
رخت غروب از بند بند آجرهای کلیسا دل کنده بود و ناقوس حکومت تاریکی لابه لای ساختمانهای ناهمگون آمستردام، پیچیده بود تا ورود مجلل ماه رو اعلام کنه.
گامهای سبکش رو به طرف در خروجی کلیسا برداشت و صدای قدمهاش درون محوطهی خالی پیچید، مراسم تمام شده بود و تنها خادمان کلیسا حضور داشتند. به دنبال جوهان و رزا از حیاط گذر کرد، حتی از صلیبی که پا برجا نبود اما یادگار زخمهاش روی تن آدونیا چرا! هر چند کمرنگ، اما هر بار با دیدنش صدای تند ضرب شلاق درون گوشهاش میپیچید.
با رسیدن به در خروجی از درگاه گذر نکرد که هر دو به طرف آدونیا برگشتند و با تعججب نگاهش کردند.
- چرا ایستادی؟
- اومده بودم برای بدرقهتون.
جوهان دستی به موهای جو گندمیش کشید و به دنبالهی رزا پرسید:
- میخوای بمونی؟ زمان مراسم اینبار طولانی شد خسته شدی، نیازی نیست به خودت سخت بگیری آدونیا. برو خونه، خودت پدر هرمان رو فرستادی خونه تا استراحت کنه ولی خودت میخوای بمونی؟!
- مدت زیادی از اینجا دور بودم، میخوام کمی خلوت و رفع دلتنگی کنم.
رفع دلتنگی بود اما این خلوت نصیب چه کسی میشد؟ خدا یا ناخدا؟!
جوهان لبخندی زد و دست دختر رو بین انگشتهاش گرفت. رزا پسر رو مبهم نگاه میکرد و همین ریتم قلب آدونیا رو بهم میریخت.
- مواظب خودت باش! بریم جوهان.
با ابروی بالا و مصمم به پسر گفت و جوهان رو همراه خودش کشید. پسر نفس آسودهای کشید و قدمی به بیرون از کلیسا گذاشت و خیابان خلوت رو برانداز کرد اما هیچگاه چشمهاش دو تیلهی وحشیای که پشت دیوار پنهان شده بودند رو ندید!
یوکا پاهای ضربدیدهش رو جلو کشید و از سایهای که روی قامتش افتاده بود به بیرون خزید، صورت زخمی و پانسمانشدهش رو کج کرد و با چشم کبودش به پسری که سرگردان و نگران اطراف کلیسا رو نگاه میکرد، یک نگاه خیرهی متفاوت داد. نگاهی از جنس پیدایش یک روزنه!
- برای همخون من بودن زیادی مقدسی... اوتوتو!
با ورود پسر به کلیسا، دم عمیقی گرفت و دستهاش رو داخل جیبش برد و در خیابلن تاریک قدم برداشت.
"فلشبک"
بعد از بسته شدن در نگاهش رو به ریویی که بالای سرش زانو زده بود داد، به سختی نشست و کمرش رو صاف کرد. نگاه جدیش رو بلند کرد و زمزمه کرد:
- اون گفت... "باز هم بیوارث... تو رو هم میکشم..." این علائم تکرار... تصادفی نیست!
به مردمک لرزان ریو نگاه کرد و ادامه داد:
KAMU SEDANG MEMBACA
Adonia | Vkook
Fiksi PenggemarAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna