Part 41: last survivor
دوان دوان از پلهها بالا رفت و با قدمهای نامتعادل به در چنگ انداخت. به در کوبید و بعد از ثانیهای با نشنیدن چیزی چنگی به جیبش زد و دسته کلیدش رو بیرون کشید. با دست لرزون کلید خونه رو پیدا کرد و سمت قفل برد اما لرزش دستهاش اجازه نمیداد تا سرعت حرکاتش رو حفظ کنه.
بالاخره کلید رو درون قفل برد و دستگیرهی کروی شکلش رو پیچید و داخل خونه شد. کلید پریز رو در تاریکی زد و با گیر کردن کفشش به چهارچوب زیر پاش، تلو تلو خورد.
سراسیمه وارد شد و نگاهی با خونه انداخت، با وحشت از چیزهایی که فهمیده بود دور خودش چرخید و به کشوها و کابینتها حملهور شد.
با حواسی پرت و قلبی که درون سینهاش از ترس میکوبید تک به تک کشوها رو بیرون میریخت و داخلش رو میگشت.
بعد از دقایقی گشتن با سمت کارتنهای باز نشده رفت. کارتنهایی که هنوز فرصت نکرده بودند باز کنند و داخل خونه جابهجا کنند. با ناخن چسبهاشون رو کشید و به مانند ببری درنده که طعمه گم کرده، کارتنها رو پاره کرد و وسایلهاشون رو بیرون ریخت.
مثل مجانین دنبال چیزی میگشت که خودش هم خبر نداشت. نمیدونست باید دنبال چه چیزی بگرده، کاغذ؟ کتاب؟ پوشه؟ چه چیزی؟
پس تک به تک وسایل رو به چشمهای تار و سرخش وارسی میکرد تا چیزی غیر معمول پیدا کنه.
نزدیک به دو ساعت مشغول گشتن وسایل خونه به دنبال چیزی میگشت اما چیزی پیدا نمیکرد. زیر کمدها، درون کشوها، کارتنها، کابینتها، زیر تخت، کنج و درزها و هرجایی که به ذهنش خطور میکرد رو گشت اماچیزی نصیبش نشد.
با تنی خسته به کنجی پناه برد و کمر خمیدهاش رو تکیه داد. با دستی لرزان به باکس سیگار داخل بارونیش چنگ انداخت و به سختی یک نخ میون لبهای خشکش جای داد. شعلهی فندکش رو با دست لرزونش به زیرش گرفت و پکی زد، تمام حرفهای پیرمرد درون ذهنش تکرار میشد.
جملاتش تبدیل به خارهای تیزی شده بود که به دیوارهی ذهنش خنج میکشید!
کمر و سرش رو به دیوار سرد تکیه داد و سیگارش رو عمیق پک زد.
خاطرهای میون دیوارههای ذهنش به تکاپو افتاد. با برخورد به هر دیواره و پرت شدن به سمت دیگری، تصاویر پررنگتر میشدند.
نفس عمیقی کشید و پلکهاش رو بست.
"فلش بک"
با ناامیدی و لبهای آویزان به یخچال تکیه داد و به جثهی ریز جیمین خیره شد و گفت:
- چیکار میکنی؟
پسر که تا به اون لحظه زیر ظرفشویی نشسته بود و روی دو دستش خم شده بود با صدای تهیونگ سرش رو بالا کشید و سیبزمینی بین دو دستش پیدا شد.
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna