Part 3⛪

1.1K 140 14
                                    

rpart3: The next victim?

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


rpart3: The next victim?

دستی به لباده‌‌ی سفیدش کشید و داخل راهروی طویل پشت کلیسا قدم گذاشت. بین راه با دیدن خواهران روحانی با پوشش سیاه و سفید، نگاهش رو پایین گرفت و طبق رسوم برای احترام، لحظه‌‌ای سر خم کرد و رد شد.
تار موهای کنار شقیقه‌‌ش رو کنار زد و به عقب فرستاد و با برداشتن قدم آخر به فضای سر باز و حیاط پشتی که چندین سنگ قبر عمودی در خود جای داده بود و دور تا دور دیوار کلیسا رو با گل و گیاه پوشیده شده بود، وارد شد.
ابرهای نرم و لطیف درون آسمان لاجوردی جای گرفته بودند، با وجود آفتابی که به نیمیاز صورتش می‌‌تابید، سوز سرمای اندکی پوست سفید گونه‌‌ش رو می‌‌بوسید و صدای گنجشک‌‌ها آرامشش رو مهمان قلبش می‌‌کرد.
طبق عادت آب‌‌پاش کنج دیوار رو به دست گرفت و قطرات آب رو روی گل‌‌های آستر سفید و بنفش پاشید و بوی گل و نم خاک رو استشمام کرد.
به خوبی می‌‌دونست که لذت اون لحظه‌‌ش رو مدیون نبودِ باغبون پیر کلیساست وگرنه ابروهای پر پشت و چین و چروک‌‌های آشکار کنار چشمش رو نشونِ چشم‌‌های پر ذوق آدونیا می‌‌داد و غر می‌‌زد "تو کار من دخالت نکن لوییس جوان" و آب‌‌پاش رو از دست‌‌هاش می‌‌گرفت و قدم‌‌های خسته اما مستحکمش رو به سمت درخت بزرگ انتهای حیاط بر می‌‌داشت.
با وجود تمام بدخلقی‌‌های پیرمرد، قلب رئوفی داخل سینش می‌‌تپید که آدونیا از وجودش آگاه بود و حتی از دوران کودکی با باغبون وقت می‌‌گذروند و با تیله‌‌های درشتش به کاشت گل‌‌ها و مهارت پیرمرد خیره می‌‌شد. پیرمرد همیشه متوجه نگاه مشتاق و خیره‌‌ی پسر می‌‌بود و گاهی آدونیا رو به خاک بازی دعوت می‌‌کرد و میگفت "هی پسره‌‌ی فضول، بیا اینجا ببینم!" و بعد بیلچه رو به دستش می‌‌داد و خاک رو در اختیارش می‌‌گذاشت، آدونیا متشکر از پیرمرد اخمو بیلچه رو روی خاک می‌‌کشید و زمانی که مهلت خاک بازیش تموم می‌‌شد، پیرمرد رو سخت در آغوش می‌‌گرفت و فرار می‌‌کرد و لبخند پیرمرد رو نمی‌‌دید که تمام مدت بین چین ابروهاش پنهان می‌‌کرد!
چند روزی برای دیدن فرزندش پا به کلیسا نگذاشته بود و اداره‌‌ی باغچه به گردن آدونیا و ایزاک افتاده بود.
گلبرگ لطیف گل رو نوازش کرد و بار دیگه دم عمیقی گرفت اما زمانی که چشم‌‌هاش رو باز کرد تازه متوجه ویلچری در کنار درِ شرقی کلیسا شد. شخص روی ویلچر پشت به آدونیا نشسته بود و موهای بلند اما جمع شده‌‌ش که به صورت مرتبی پیچیده شده بود، در دید راسش بود. جلو رفت و با تعجب به زن نگاه کرد.
- خانم؟!
پارچه‌‌ای روی پاهاش افتاده بود و دست‌‌هاش ثابت روی دسته‌‌های ویلچر قرار گرفته بود. با دیدن شرایط و نگرفتن جوابی مطمئن شد که زن روبه‌‌روش قادر به صحبت و حرکت نیست. پس لبخندی رو مهمون لب‌‌هاش کرد و جلوش زانو زد. اشارپ زرشکی رنگش که از شونه‌‌هاش سر خورده بود و روی زانوش افتاده بود رو برداشت و روی کتف هاش کشید و گفت:
- هوا سرده خانم، شما باید داخل باشید. همراهی ندارید؟
تنها جوابی که گرفت سکوت بود. نگاهی به خط لبخند عمیق کنار لبش و چشم‌‌های روشنش کرد. لبخندی زد و گفت:
- چشم‌‌های زیبایی دارید.
سری کج کرد و خواست تار مویی که روی چشمش ریخته بود و اذیتش می‌‌کرد رو کنار بزنه که زن با جلو اومدن انگشت آدونیا پلکی زد.
- معذرت می‌‌خوام، نمی‌‌خواستم بترسو_... شما می‌‌تونید پلک بزنید!
چشم‌‌های مشتاقش رو نشون زن داد و با امیدی که به دلش نشسته بود ادامه داد:
- من ازتون سوال می‌‌پرسم اگر جوابتون مثبت بود یک بار پلک بزنید، اگر نه دوبار.
زانوهاش بابت مدتی که اون‌‌ها رو خم کرده بود درد گرفته بود و برای لحظه‌‌ای ایستاد و دوباره روی پای دیگری زانو زد و با چهره‌‌ی مهربونش سوال پرسید:
- خب... امروز روز عبادت نیست، برای دعا اومده بودید؟
با تک پلکی که از زن دریافت کرد، ذوق زده ادامه داد:
- کسی همراهتون بود؟
با وجود ثبات عضلات صورتش، با چشم‌‌هایی که اشک داخلش حلقه زده بود، باز هم تک پلکی زد.
با دو دست گرمش، دست سرد زن رو که بنابر سنش،کمی رگ‌‌های کبودش برجسته شده بود، گرفت و گفت:
- نگران نباشید، مشکلی نیست...
با دیدن مرد شیک پوشی که از در کلیسا خارج شد رو به زن ادامه داد:
- فکر کنم همراهتون اومد.
مرد با دیدن آدونیا پا تند کرد و سریعا کنترل ویلچر رو به دست گرفت و کمیزن رو عقب کشید.
- متاسفم اگر براتون مزاحمتی ایجاد کرده.
آدونیا اخمیبابت لحن خشک مرد درباره زن، کرد و گفت:
- نه، نه اینطور نیست. از هم‌‌صحبتی باهاشون لذت بردم.
و بعد نگاهش رو به نگاه زن داد و لبخند دلگرم کننده‌‌ای روی لب‌‌هاش نشوند.
- صحبت؟ ولی اون نمی‌‌تونه حرف بزنه!
آدونیا که به وسیله حرکت پلک‌‌هاش تونسته بود ارتباط برقرار کنه، خندید و جواب داد:
- بله شما درست می‌‌گید.
لبخند درخشانش رو برای چندمین نشون زن فلج داد. دوباره اشارپ بافت روی شونه‌‌هاش رو مرتب کرد و روبه‌‌روی مرد ایستاد.
مرد زیر لب تشکری کرد و ویلچرو کمیعقب کشید و چرخ‌‌هاش رو به سمت در خروجی هدایت کرد و هردو خارج شدند و آدونیا تا لحظه‌‌ی آخر با نگاهش دنبالشون کرد و به این فکر کرد که اگر مادری داشت مثل اون مرد تو سرما رهاش نمی‌‌کرد و تا آخر عمر مثل پروانه دورش می‌‌چرخید و از بودنش بارها خدا رو شکر می‌‌کرد اما مادری نداشت تا از وجودش بهره‌‌مند باشه و بعد از تمام سختی‌‌هاش روی پاهاش گریه کنه و دست نوازش مادرش رو روی موهاش حس کنه.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now