Part 23: the last lieبیمهابا داخل اتاق شد و با حس شخصی در سمت چپش، روی پاشنهی پا چرخید و به مردی نگاه کرد که با دیدن چشمهای بینا و روشنش قلبش از تپیدن ایستاده بود.
نگاه مبهوتش رو اول به منحنی چشمهای هوسوک و بعد به گرتهی ذغالیای که با تصوراتش روی دیوار کشیده بود، انداخت.
لبهای بیحسش رو از هم فاصله داد و با شکی که بهش وارد شده بود لب زد:
- منجی؟!
قدمهای سنگینش رو به حرکت درآورد درست برخلاف هوسوکی که از شدت بهت، به دیوار تکیه زده بود و مات چشمهای عسلیای شده بود که بیپروا نگاهش میکرد.
تپشهای قلبش با هر قدمی که بر میداشت شدت میگرفت و اختیارش رو به تضعیف بود اما نباید میشکست نه تا وقتی که منحنی رویایی چشمهایی که همیشه آرزوی دیدنش رو داشت، روبهروش در حال مرگ بود!
با هیچ شدن فاصله، ناجی مبهوتش رو بین تن و دیوار اسیر کرد و دو دستش رو کنار سرش روی دیوار گذاشت و از فاصلهی نزدیک به چشمهاش خیره شد. مدام نگاهش بین طرح ذغالی و چشمهای وحشتزدهی هوسوک در گردش بود اما با دردی که داخل سینهش پیچید، قلبش رو به لرزه انداخت و فریاد زد
" منجی بیوفات درست جلوی چشمهات بوده" و سینهش رو به جریان پر سوزی دعوت کرد.
انگشتهای یخزدهش رو با لرزش بالا برد و نفس بریدهش رو رها کرد و نزدیک صورتش عطرش رو دم گرفت. صورت هوسوک رو قاب کرد و پلکهاش رو بست، یخبندان لمسش رو به پلکهای داغش کشید درست مثل رقص ذغالی که هنگام کشیدن چشمهاش به تکاپو میافتاد. مرد بزرگتر که هیچ حرفی برای گفتن نداشت سرش رو به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست تا به لمسهاش اجازهی دلتنگی بده، اجازه داد پلکها و مژههاش توسط جیمین لمس بشه تا بفهمه تمام این مدت بارون و منجیش هر دو در کنارش بودند اما دوری میکرد از هر چیزی که قلبش میخواست.
با لمسهاش قلبش کندتر پیش میرفت اما لبخند تلخی زد و اجازه داد انگشتهای سردش روی صورتش حرکت کنه.
در مدتی قبل زمانی که جیمین از نابیناییش و ندیدن هوسوک دلخور بود مرد بزرگتر بازی لمس راه انداخته بود و دستهاش رو به تنش کشیده بود تا از بَر بشه و با تصوراتش ببینه و یاد بگیره اگر در دیدن ناتوان بود لمسش کنه و ببینه اما در اون لحظه جیمین مشغول مقایسه بود، منحنی چشمهای مرد جلوش همون شخصی بود که از روز تصادف به یاد داشت اما زمانی که با چشمهای بسته لمسش میکرد مشخصاتش با هوسوک یکسان بود. فاصلهی بین چشمهاش، قوس کم بینیش، شکل لبهاش، برجستگی فک و چانهش همه و همه شبیه بارونش بود و همین باعث شد پلکهاش رو با شدت باز کنه و با چشمهای خیس و بستهی مرد رویاهاش روبهرو بشه.
- اینهمه مدت چیکار کردی با دوتاییمون هوسوک؟!
سرش رو کج کرد تا از بیناییش مطمئن بشه و وقتی رد نگاه جیمین رو دید که با حرکت سرش دنبالش کرد، تلخندی زد و با بغض زمزمه کرد:
- واقعا... منو میبینی جیمین؟
ناباور باز هم چشمهاش رو دوره کرد و لب زد:
- تو... تو_
با دردی که داخل گیجگاهش پیچید، سرش رو پایین گرفت اما عقب نکشید، هوسوک هنوز هم در حصار تن و دستهاش به دیوار میخ شده بود و از بینایی لالهش قلبش در حال خاموشی بود.
لحظاتی از روز تصادف به ذهن جیمین هجوم آورد و سر درد و تنش عصبیای بهش القا شد برای همین دست راستش رو از روی دیوار برداشت و پیشونیش رو گرفت.
به خودش لرزید و اخمهاش رو در هم برد تا اون تصاویر دردناک رو از دست نده و متمرکزانه خاطراتش رو ثبت کنه و درست لحظهای رو به یاد آورد که داخل ماشین، زخمی گیر افتاده بود و از هوسوک تقاضای کمک کرده بود و مرد بزرگتر تنش رو از ماشین بیرون کشیده بود. کاملا چهرهش رو به یاد آورد درست برخلاف قبل که فقط چشمهاش رو به یاد داشت و تمام این مدت سعی در زنده نگه داشتنش داشت.
مرد بزرگتر دستش رو روی پهلوش گذاشت و با نگرانی گفت:
- جیمین؟ منو نگاه کن... جیمین!
سرش رو بالا برد و با چشمهایی که از درد خمار شده بود نجوا کرد:
- تو منو از ماشینم بیرون کشیدی، تو... توئه لعنتی منجیای!
بیزار بود کسی گریهش رو ببینه پس اشکهاش رو پس زد و با صدای دورگهای که بابت بغض همچین بلایی سرش آورده بود، با چشمهای سرخش گفت:
- اینهمه مدت هوسوک... اینهمه مدت خودتو ازم دریغ کردی؟
مشتش رو کنار سرش به دیوار کوبید و با لحن عصبی جملهش رو ادامه داد:
- دیدی قلبم برای دیدنت داره میمیره و اینکارو باهام کردی؟
با سردردی که به گیجگاهش حمله کرده بود، باز هم سرش رو پایین گرفت و بیحال بریده بریده غرید:
- بهم یاد دادی چطور از ماشین تایپ... استفاده کنم بهم یاد دادی تا جای حروف رو حفظ کنم... دیدی چطور با سختی نامه مینویسم... دیدی چطوری با چشمای کورم شب و روز برات مینوشتم بعد تو...
یقهش رو بین مشتش گرفت، جونی در بدن نداشت اما باز هم قدرتش شوخی بردار نبود!
حال باز کردن پلکهاش رو از سرگیجهی زیاد نداشت اما ادامه داد:
- توئه عوضی میدیدی چطور دارم جون میکنم برای داشتنت اما ادامه دادی به بیتوجهیت؟
- تو منو نمیخواستی جیمین، تو هوسوکو نمیخواستی!
انگار درون سرنوشتش نوشته بودند که توسط اطرافیانش مدام به دیوار میخ بشه و یقهش کشیده بشه، میتونست مقاومت کنه اما بیاراده بین دستهاش خودش رو رها کرده بود، این ناملایمتی جیمین رو حق خودش میدونست اون هم وقتی که جیمین از مسائل اصلی خبر نداشت و نمیدونست مسبب اصلی اون تصادف و این دور افتادگی از خانوادش، مرد دروغگوی قهار روبهروشه...
- تو منجیت رو میخواستی اما انگار تصوراتت اصلا شبیه من نبود. تو هوسوکو نخواستی، تو منجی رویاهات رو میخواستی که شبیه من نبود.
با شنیدن حرفهاش تیر خلاصی به قلبش خورد و پلکهاش رو به زور باز کرد و یقهش رو رها کرد و با بهت نگاهش کرد، چی میگفت؟ جیمین دل داده بود هم به هوسوک و هم به منجیای که منحنی چشمهاش دلش رو به بازی میگرفت اما نمیتونست عاشقپیشهی دو فرد جدا از هم بشه برای همین گاهی اوقات از بارونش فاصله میگرفت تا مبادا احساس خیانت کنه.
سرش رو کج کرد و با تلخند گفت:
- قرار بود به ندای قلبت گوش بدی جیمین... خرابش کردی لاله...
دستهاش رو کنار زد تا از پیشش بره اما جیمین بیمهابا بازوی مرد رو گرفت و دوباره تنش رو به دیوار تکیه داد. علارقم حال بدی که داشت با صدای بمش که از حال خرابش به این وضع دچار شده بود، نجوا کرد:
- این جبرانش میکنه؟
و لبهای حجیمش رو به لبهای مرد کوبید و نفس مرد رو برید. دستهاش رو از روی دیوار برداشت و از پهلوهای مرد رد کرد و به کمرش رسید. به کمرش چنگ انداخت و تنش رو مماس تن خودش کرد. دلش میخواست بوی بارونش رو بیشتر از پیش به مشامش برسه پس بین بوسه سخت در آغوشش گرفت.
هوسوک توان همراهی نداشت نه تا وقتی که حجم عظیمی از حس خوب به بدنش تزریق شده، با بوسهی آخری که از یوکا به یادگار داشت از بوسیدن هراس داشت اما حرکت لبهای جیمین به روی لبهاش و همچنین نوازشهایی که روی کمر و پهلوهاش در گردش بود، ریتم قلبش رو بالا میبرد.
مسیر لبهاش رو به سمت چشمهاش برد و همزمان لب زد:
- جبرانش میکنم، تمام این مدت دوری رو به جای هر دومون جبران میکنم!
اما قبل از اینکه لبهای پر حرارتش به پلکهای هوسوک برسه، مرد بزرگتر جاش رو با جیمین عوض کرد و این بار خودش بوسهی پر حرارتی رو بعد از سالها دوری از معاشقه، شروع کرد.
تنش رو بین خودش و دیوار قرار داد و سینهش رو به تنش چسبوند و سرش رو کج کرد و لبهای قلوهایش رو بین لبهای باریکش گرفت و نفس لرزونش رو حس کرد.
دستش رو پشت گردنش برد و با انگشت شست و اشاره به نوازش عمیقی مشغول شد، طی این مدت خوب متوجه نقطه ضعف جیمین در برابر لمسها شده بود و همین یک سری کارها رو براش راحتتر میکرد. با فشردن نقاط مخصوصی از گردنش، سست شدن تنش رو متوجه شد و همین باعث شد با زبونش بین لبهاش ضربه بزنه و مرد رو مجبور به باز کردن لبهاش بکنه.
با باز کردن لبهاش، لب پایینش رو بین دندون گرفت و کشید.
- آه...
با شنیدن نالهی پسر، جریان تازهای به بدنش برگشت و با دستی که پشت گردنش در حال نوازش بود به موهاش چنگ انداخت و سرش رو جلوتر کشید تا با فشار بیشتری لبهاش رو ببوسه و جای نفس نگذاره.
پر محبت و بیفرصت میبوسید و همین تندمزاجی اجازهی همراهی رو از جیمین گرفته بود. مرد کوچکتر بیاراده مسخ بوسهی نفسگیرش شده بود و سعی میکرد به تنش عصبیای که مدام بدنش رو سست میکرد و به لرزه در میآورد، توجهی نکنه.
صدای بوسهی خیسشون درون اتاق میپیچید و همین هوسوک رو برای ادامه دادن تحریک میکرد اما با شنیدن صدای نالهی متفاوتی و سست شدن پاهای مردش، لبهاش با صدا از لبهاش فاصله گرفت و با نگرانی دستش رو دور کمرش اسیر کرد تا تن لرزونش به زمین نیوفته.
هر بار با یادآوری خاطرات به تنش عصبی خفیفی دچار میشد اما شُک دیدن منجیش و رویارویی با حقیقت یکسان بودن منجی و بارون، حال بدش رو تشدید میکرد. مدام سعی در بیتوجهی داشت و حال بدش رو به سخره میگرفت اما دردهای گیجگاهش در حدی شده بود که چشمهاش سیاهی میرفت و قادر به ایستادن نبود لاقل نه تا وقتی که هوسوک با دلتنگی میبوسید و فرصت نفس کشیدن به جیمین و تجدید انرژی نمیداد.
سر سنگینش رو روی کتفش گذاشت و پلکهاش رو بست و بین بازوهای مرد بزرگتر لرزید و بیجون لب زد:
- چیزی نیست... فرصت بده... همراهیت میکنم...
مرد بزرگتر اخمی کرد و دو دستش که دور کمرش پیچیده بود رو از باسنش رد کرد و به لای رونهاش برد و تنش رو بالا کشید و گفت:
- پاهاتو دور کمرم حلقه کن.
جیمین مبهوت حرکت هوسوک بود اما نای ابراز نداشت پس دستهاش رو دور گردنش و همچنین پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی کتفش پناه داد.
دم و بازدمش در کنار گردنش در رفت و آمد بود و بوی بارونش بیطاقت میکرد احساس دلتنگیش رو. نمیدونست به چه دلیل اما هر بار بوی بارون رو از تنش حس میکرد و هیچ دلیلی براش پیدا نمیکرد جز قوهی تلقین و احساسات خودش و عشقی که به بارون داشت! پس عطر محبوبش رو از مرد که به خاطرش از کوری به بینایی رسیده بود رو استشمام میکرد.
لرزش تنش خیال جدایی نداشت پس هوسوک با احتیاط تنش رو بغل گرفت و حمل کرد، به سمت تخت تکنفرهی اتاق حرکت کرد و پتوی سبز رنگ پشمیای که نقش گلهای سفیدی به روش داشت رو کنار زد. دستش رو پشت کمرش نگه داشت و خم شد تا با احتیاط بدنش رو روی تخت بگذاره.
- خوب_ خوبم... نمی_نمیخوام بخوابم...
بیجون از فکهای لرزونش غرید و کمی از جاش فاصله گرفت که هوسوک دستش رو روی سینهش گذاشت وبه عقب هلش داد تا روی تخت بخوابه و کمتر مقاومت کنه. تحمل بالای دردهاش بهش اثبات شده بود، زمانی که حتی ده روز از تصادفش نگذشته بود به زخمهاش بیتوجهی میکرد و شروع به راه رفتن و حرکات غیر معمول میکرد که به گفتهی دکتر براش دردناک بود اما جیمین ادامه میداد، همیشه ادامه میداد به تحمل. اهمیتی نداشت چه دردهایی به وجودش چنگ میاندازه حتی گاهی دردهاش رو هم ناله نمیکرد مگر به مرگ میرسید و خمی به چهرهش میانداخت.
- استراحت کن، بهت رسیدگی میکنم.
با اخم بین ابروهاش گفت تا مرد آروم بگیره، احساس میکرد زیادهروی کرده و افسار صبرش رو از دست داده و لالهش رو اذیت کرده. پتو رو روی تنش کشید و قصد رفتن کرد اما دیگه تنشی حس نمیکرد بیشتر شبیه تشنج بود!
به درستی دید که پلکهاش روی هم افتاد و دندانهاش روی هم میلغزید و پاهاش روی تخت کوبیده میشد و قلبش از نگرانی به یغما رفت.
بابت ضربهای که روز تصادف به سرش خورده بود گاهی دچار این علائم عصبی میشد ولی اگر رفع نمیشد ممکن بود اعصاب تنش به فلجی کشیده بشه!
- جیمین!
دستش رو روی گونهی سردش کشید و تقریبا داد کشید. پتو رو با ضرب کنار کشید و روی تنش خیمه زد و دستهای لرزونش رو گرفت. پاهاش رو بین زانوهاش گرفت و صورتش رو نزدیک برد و پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند و گفت:
- هیششش... آروم باش...
اما محبتش چاره نشد پس سریعا تن خودش رو کنارش انداخت و همونطور که پاهاش رو بین زانوهاش اسیر کرده بود دستهاش رو دور بازوهاش پیچید و محکم تنش رو در آغوش گرفت.
- چیزی نیست...
روی پلکهای داغش رو بوسید و گونهش رو به سمت چپ صورتش پناه داد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- پیشتم... بارون پیشته لاله...
به طرز غیرباوری کمی از لرزشش کم شد، لاقل برخورد لبهای ملتهبش که شاهکار بوسهی خودش بود. کمی ازش فاصله گرفت و پتو رو روی خودشون انداخت و دوباره به لالهی لرزونش برگشت، سرش رو روی بالشت در کنارش گذاشت و با بینی کشیدهش، بینیش رو نوازش داد و با صدای مردونهش زمزمه کرد:
- چشماتو باز کن ببینم روشنی چشمهات خواب نبود...
لرزشش با ریتم آرومی در حال کم شدن بود و همین باعث میشد تن خودش کمتر برزه و بتونه یک دستش رو از دور تنش بیرون بکشه و به سمت موهای سیاه و بلندش بره. تار موهایی که روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش برد.
- پلکهاتو باز کن بذار عسلیِ چشمات بتابه تو این تاریکی!
دقایقی پیش به هنگام وصال لبهاشون غروب جریان سرخش رو به روستا نشون داده بود اما دو مرد در حدی درگیر قلبهاشون شده بودند که عهد بشتند چشمهاشون جز معشوقه اجازهی دیدار چیزی رو نداشته باشه به همین خاطر اتاق رو به تاریکی بود.
پلکهاش رو به آرومی باز کرد و از فاصلهای که معنایی نداشت به هوسوک خیره شد. با صدایی که گرفته بود زمزمه کرد:
- نا ندارم... چشماتو بیار جلوتر، لبام بیقراره.
لبخندی به چهرهی جذابش نشست و مطابق گفتهش کمی تنش رو پایینتر برد تا چشمهاش در برابر لبهاش قرار بگیره. مرد کوچکتر تعلل نکرد و لبهاش رو روی پلک راستش گذاشت و عمیق بوسید.
- لالههات کو؟!
هوسوک خندید، به شیرینی عسلی که حتی هنگام دردهاش سعی میکرد لبخند خلق کنه، به ظاهر لج کنه و یا بدخلقی دروغین داشته باشه تا فقط برای مخاطبش لبخند بخره.
زمانی که پلک دیگرش لبهاش رو لمس کرد، با لبخندی که شکل گرفته بود جواب داد:
- لالههات رو بیشتر از من دوست داری، نه لاله؟!
با قوایی که به تنش برگشته بود، یقهش رو گرفت و تنش رو با قدرت بالا کشید تا چشمهاشون مقابل هم قرار بگیره.
- به همون اندازه که تو دخترت رو بیشتر از من دوست داری! سیزدهتا هوسوک، سیزدهتا لالهم کو؟
آخرین بار زمانی که به خواب رفته بود، دوازده لالهش رو کنار تختش گذاشته بود و ترکش کرده بود و حالا نوبت سیزده لالهی مثبت سرنوشت بود!
مرد لبخندی زد و دندونهای ردیفش رو به نمایش گذاشت و جواب داد:
- خیال نکن یادم رفته فقط اونقدر درگیرت شدم، موقع دیدنت از دستم افتاد روی کف اتاق...
- فکر کنم منم درگیرت شدم چون ندیدمشون!
درست بلد نبود ابراز علاقه کنه، قلبش با حرفهاش میتپید اما از شدت آرامشی که به جسمش رسیده بود فقط میتونست نگاهش کنه، چه چیزی با ارزشتر از نگاه بینای جیمین برای هوسوک؟!
- لالهی واقعی اینجاست، بین بازوهام...
انگشتهاش رو بین موهاش برد که جیمین سریعا پلکهاش رو لحظهای روی هم گذاشت و گفت:
- نکن خوابم میبره!
بوسهی سریعی روی لبهاش کاشت و گفت:
- بهتر! استراحت کن. مثل دخترم نسبت به نوازش نقطه ضعف داری!
با لحن که کم کم به خاطر حرکت انگشتهاش داخل موهاش، شل میشد با حرص گفت:
- مادر همه چیزو راجع به دخترت بهم گفت!
- حیف شد، دیگه نمیتونم اذیتت کنم.
تک خندهی شلی زد و بیجون لب زد:
- عوضی!
و پلکهاش روی هم افتاد و نفسهاش منظم شد.
زانوهاش رو برای راحتی مرد کمی عقب کشید و آروم خندید و زمزمه کرد:
- واقعا به لمس حساسی!
و موهای ابریشمیای که از سیاهی میدرخشید رو بیشتر نوازش کرد.
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna