Part 2⛪

1.6K 162 27
                                    

rPart2: Death wears the mask of nostalgia

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rPart2: Death wears the mask of nostalgia.

(13سپتامبر2000، آمستردام، خیابان وارموش، 23:35)
پاهاش روی زمین کشیده می‌‌شد و بدون تعادل طول رود آمستل رو قدم می‌‌زد، شیشه مشروبی که چیزی به اتمامش نمونده بود رو برای چندمین بار سر کشید. چشم‌های سرخ و متورمش دیگر توانی برای دیدن نداشت و به زور پاهاش رو حرکت می‌‌داد. لبه‌ی رود، بدن بی‌جونش رو رها و پاهاش رو آویزان کرد.
شهر در تاریک‌‌ترین حالت ممکن بود و تنها چراغ‌های کمیکه پیاده‌راه‌‌ها رو روشن می‌‌کرد، موجب روشنایی اندک فضای خیابان‌‌ها شده بود.
ماه بین انبوه ابر‌های تاریک، به تهیونگ متذکر می‌‌شد که به چشم‌هاش رحم کنه و اون‌ها رو به خواب دعوت کنه اما مرد درون این وضعیت مشقت‌‌بار به تنها چیزی که فکر نمی‌‌کرد خوابیدن بود.
خیره به ماه شد و بار دیگر بطری مشروبش رو سر کشید. بعد از چند جرعه، خنکای مایعی رو داخل دهانش حس نکرد و متوجه بطری خالی شد اما مستی و سستی بر بدنش پیروز شده بود و توانی برای خرید دوباره از بار و برگشتن رو نداشت پس بی‌‌خیال نشست و بطری رو کنارش، روی سکوی سنگی گذاشت.
لرزش و تشنج پاهاش غیر قابل کنترل و غالب تمام وجودش شده بود و دلیلش چیزی نبود جز دوندگی یک هفته‌‌ی گذشته که عاجزانه با قلب بی‌‌قرارش به دنبال جیمین گشته بود.
بلاتکلیفی، وحشت و آوارگی... تهیونگ یک هفته‌‌ی تمام درون این کلمات پرسه می‌‌زد و نیازهای بدنش از جمله غذا و خواب رو نادیده گرفته بود حالا کم آورده بود، انگار خاک عظیمیروی شونه‌‌هاش سنگینی می‌‌کرد که اون رو خمیده نشون می‌‌داد.
خوشبختانه هیچ شخصی اطرافش نبود وگرنه زمانی که قهقهه‌ای سر داد و اشک‌هاش رو پاک کرد، حتما به عقل تهیونگ شک می‌‌کردند. نام این تضاد هماهنگ بین گریه و خنده‌‌های پر ضعف چه چیزی بود؟ دیوانگی؟ شاید... مگه دیوانگی چه چیز عجیبی داشت؟ چرا هر کس خاموشی عقل و حکمرانی درد رو از خودش دور می‌‌دید؟ مگه دیوانگی مرز بین شکستن و نابود شدن نبود؟ مگه تکرار دوباره‌ی سختی و بدبختی‌ها نبود؟ مگه دور شدن از عقل و ذکاوت نبود؟ شرایط تهیونگ چیزی فراتر از این‌‌ها بود... نه تنها عقلش بلکه قلبش هم دیوانه‌وار به سینش می‌‌کوبید و قصد ترک وجود تهیونگ رو داشت.
دستش رو روی سینش مشت کرد و با صدای گرفته‌ای که از ته چاه در می‌‌اومد، لب زد:
- تو هم می‌‌خوای تنهام بزاری؟
لبخندی زد و با نوک کفشش، آب زیر پاش رو به جریان انداخت و به صداش گوش کرد. با سقوط قطره آبی روی موهای آشفته‌ش، متوجه اشک‌های آسمون شد.
با سوزش قلبش، چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و خندید. خنده‌هاش مزه‌‌ی زهرمار می‌‌داد. خودش رو به عقب پرت کرد و به زمین سرد پناه برد.
- بسه، الکی تقلا نکن، لطفا تپیدن رو فراموش کن، خیلی خستم، خیلی...
با لب‌‌های بی‌‌رنگش گفت و به آسمون خیره شد و بهش اشاره کرد.
- به خدات بگو تا کی قراره با من بازی کنه؟ این عروسک خیمه شب بازی خیلی وقتِ نخ‌هاش پاره شده...
و بعد دستش شل شد و کنارش افتاد؛ دوباره خندید! از اعماق وجودش مرگ رو پذیرا بود اما مرگ هم تهیونگ رو نمی‌‌خواست. چطور به خطی رسید که انتهایی نداره اما پر از سیاهی و یکنواختی بود؟
با شتاب باران، لرزی به تنش نشست و نفس کم آورد. مدت طولانی‌‌ای نگذشته بود که تمام وجودش روی زمین خیس شد، اما هیچ تلاشی برای بلند شدن نکرد و فقط با سمجی کامل، با چشم‌های نیمه باز به آسمون خیره شده بود. صدای برخورد قطرات آب با سطح زمین واضح به گوش می‌‌رسید و صدای پیوند قطرات با آب کانال فضا رو پر کرده بود.
- جیمینااا...
با تمام وجود داد کشید. سوزش و تلخی گلوش حالش رو بهم می‌‌زد. با ته مانده‌ی انرژیش زمزمه کرد:
- تهیونگ بی‌‌چتر مونده، نگاه کن... تهیونگ پناهی نداره... جیمینا، تو بارونو خیلی دوست داری... الان در آرامشی نه؟
آب دهانش رو فرو برد و اشک ریخت.
جیمین چتر رو فحشی برای بارون می‌‌دونست اما همیشه چتری برای محافظت از تهیونگ داشت چون به خوبی از ضعف پسر کوچک‌‌تر در برابر سرما آگاهی داشت اما حالا کجا بود؟ حالا که تهیونگش از تمام دنیا زخم خورده بود، چرا روحش کالبد رو ترک کرده بود؟ چه چیزی طاقت‌‌فرساتر از دیدن تهیونگی که ملتمسانه به مرگ چنگ می‌‌انداخت؟
قطرات باران به اشک چشم‌‌هاش بوسه می‌‌زد و با همراهی دردناکی از گونه‌‌ی مغلوبش چکه می‌‌کرد.
- ول_ ولی من خیلی تنهام می_میشه... بیای بغلم کنی؟! دل_ دلم برات تنگ شده.
با صدای رعد و برق حرفش رو قطع کرد و با وجود قطره‌های بارون که چشم‌‌هاش رو می‌‌بوسید، خودش رو وادار به بیداری می‌‌کرد.
- بی‌پناه تر از من دیدی، جیمین؟
صدای نعره‌‌ش رو به دل تاریک آسمان رسوند.
- صدامو می‌‌شنوی یا نه؟
به نفس افتاده بود، سعی می‌‌کرد تن لرزونش رو روی زمین خیس، ثابت نگه داره.
(فلش بک، 12 سپتامبر)
نوای قدم‌‌هاش داخل سالن خالی از تماشاچی طنین می‌‌انداخت. هیچ روشنایی‌‌ به کمک چشم‌‌هاش نمی‌‌اومد و تنها از کنار تجمع صندلی‌‌های ردیف به ردیف روی زمین شیب‌‌دار، گذر کرد. درون سراب تاریکی به دنبال جیمین می‌‌گشت و توهم دیدنش کنج استیج، چشم‌‌های نگرانش رو در آغوش گرفت.
ساعت‌‌های متوالی داخل خونه به همراه جین به انتظارش نشسته بود اما با غیبت عجیب و طولانیش، بند طاقتش بریده شده و مثل پرنده‌‌ای که لونه‌‌ش رو گم کرده و مکان توقفی در انتظارش نیست، متر به متر خیابون‌‌ها رو با نگرانی دویده بود.
حال قامت خمیده‌‌ش رو پشت پرده‌‌های سرخ نمایش می‌‌دید و توهمش به واقعیت پیوسته بود. خشم و خوشحالی هر دو داخل خون بی‌‌تابش به جوشش در اومد. نزدیک سکو که با ارتفاعی کم مرزی بین تماشاچی و بازیگران می‌‌انداخت، شد و با یک حرکت پاش رو بند لبه‌‌ی بلندی کرد و خودش رو بالا کشید.
جیمین رو در حالت نشسته و تکیه بر دیوار پایانی استیج پیدا کرد که دست گل و شیشه مشروب خالی‌‌ای کنار تنش رها و نفس‌‌های منظمش رو اسیر خستگی‌‌های بی‌‌پایانش کرده بود.
کنار پاش زانو زد و لبخندی با اطمینان خاطر روی لب‌‌هاش نشست. نگاهی به گرد سفیدی که موهای سیاهش رو سفید کرده بود انداخت و زمزمه کرد:
- ویلی ‌...
چشم‌‌های پف کرده‌‌ش رو فشرد و با شنیدن صدای تهیونگ به آرومیپلک‌‌هاش رو به جدایی دعوت کرد. کمر خشک شده‌‌ش رو از دیوار فاصله داد و ابروهاش رو برای تحمل دردش، در هم تنید. با صدای بمش جا خورده پرسید:
- تهیونگ؟! اینجا چیکار می‌‌کنی؟
بابت تمام نگرانی‌‌هایی که حالا تبدیل به آرامش شده بود، آهی کشید.
- می‌‌دونی ساعت چنده؟ اختلال حواس ویلی به تو هم سرایت کرده؟ بعد از این همه سال تجربه، هنوز هم جایگاه خودت رو با کاراکترها تعویض می‌‌کنی!
خسته خندید و لب زد:
- شاید هم مثل اون برای نجات خانوادم دست به خودکشی زدم. هوم؟!
با تاسف دستش رو داخل جیبش کرد و جعبه‌‌ی سیگارش رو بیرون کشید و نخی لای لب‌‌هاش قرار داد. چند ساعت گذشته ریه‌‌هاش از دود سیگار بی‌‌نصیب مونده بود و تنها انتظار جیمین رو می‌‌کشید.
با افسوس خندید و سر تکون داد.
- اما اون ساختگی بود. جیمین، تئاتر واقعا تو رو دیوانه کرده!
- چه فرقی می‌‌کنه؟
- ساختگی بودنش یا دیوانگیت؟
چشم‌‌هاش رو فشرد و با صدای گرفته اما با لبخند پاسخ داد:
- هردو... ویلی رو مرده فرض می‌‌کردند در حالی که زنده بود و حتی از طرف خانوادش طرد شده بود و سوال دوم... روی صحنه دیوانه بشم یا بیرون... شاید تنها تفاوتش در این باشه که می‌‌تونم روی صحنه زندگی‌‌های زیادی رو تجربه کنم و در آخر به قالب منفرد زندگی خودم برگردم در حالی که تمام کاراکترها رو در کنارم دارم. 
با ناراحتی سیگار رو از دستش قاپید و بین لب‌‌های خودش گذاشت:
- حتما باید پیشت باشم و کنترلت کنم تا این لعنتی رو اینقدر دود نکنی؟ بهم قول داده بودی مصرفت رو کم کنی ته.
تهیونگ که سیگارش رو از دست داده بود، لبخندی به عصبانیت جیمین زد و بطری خالی رو جلوی بینی‌‌ش گرفت و بوی تندش رو داخل مشامش کشید.
- بد مست کردی. جیمین اهل شراب نبود جناب ویلی! برادر من رو آزاد کن.
- جیمین اهل گند زدن سر صحنه هم نبود.
خنده‌‌ی زیبایی به تشویش پسر زد و به همون جمله بسنده کرد، پک جدیدی به سیگار تازه جون گرفته‌‌ش زد و کنار پاش روی سطح صحنه خاموشش کرد.
با کلافگی خط فکش رو که پوشیده از محاسن سفید بود، خاروند که تهیونگ برای کمک نزدیکش شد.
- هنوز گریمتو هم پاک نکردی.
ریش کم حجم روی فک و پشت لبش رو به آرومیکند و جیمین دستمال گردن تنگ رو از دور گلوش آزاد کرد. طبق عادت موهای سفید و کوتاهش رو به سمت عقب راهنمایی کرد.
دستمال پارچه‌‌ای داخل جیب جلوی کت چهارخونه‌‌ی که به روی تن جیمین نشسته بود رو کشید و رو به صورتش که با گریم غلیظی تبدیل به مرد مسنی شده بود، گفت:
- صبر کن خیسش کنم.
با دوری تهیونگ کتش رو از تن خسته‌‌ش بیرون کشید و به طرفی پرت کرد و خیره به دسته گل لاله‌‌های سفید رنگی که بین کاغذ کاهی پیچیده بود، شد. بابت افکار محصورش، برای اولین بار زمان اجرا دیالوگش رو فراموش کرده بود، با وجود اینکه سریعا شرایط رو در دست گرفته و نمایش روند عادی خودش رو طی کرده بود، اما باز هم خودخوری می‌‌کرد.
- این چند وقت کم صحبت شدی، شب‌‌ها دیر میای خونه، نسبت به غذا بی‌‌میل شدی، فکر نکن حواسم بهت نیست!
با شنیدن صدای تهیونگ سرش رو بالا گرفت و از لمس گلبرگ لطیف لاله‌‌ها دست کشید. تهیونگ از پله‌‌های کوتاه صحنه بالا اومد که جیمین مبهوت گفت:
- جلو نیا... همون جا بایست تهیونگ.
تهیونگ با سرگردانی متوقف شد و برای پرسش از علت خواسته‌‌ش، دهان باز کرد که جیمین با سستی بلند شد و نگاه مشتاقش رو به تهیونگ دوخت. انگشت شست و اشاره هر دو دستش رو شبیه کادر فیلمبرداری روبه‌‌روی تهیونگ گرفت و از بین کادر خود ساخته‌‌ش، سر تا پای برادرش رو از نظر گذروند.
دست‌‌هاش رو پایین گرفت و نزدیکش شد، موهای تهیونگ رو که گردنش رو پوشانده بود، جمع کرد و یک دور پیچید و بالا گرفت، در همون حالت با چشم‌‌های پر حسرتش که اشک رو به میهمانی دعوت کرده بود، گفت:
- شبیه پدر شدی. اگر موهای بلندت نبود فکر می‌‌کردم پدر خاک رو ترک کرده...
حتی پیچش موهای تهیونگ، جیمین رو یاد مادرشون می‌‌انداخت اما دیگه قلبش طاقت بیانش رو نداشت و فقط به پدرشون اکتفا کرد.
دستمال نمناک رو به تیرگی‌‌های خط لبخند، کنار چشم و روی پیشونیش کشید که نقش چروک رو هنرمندانه روی صورتش اجرا می‌‌کردند.
با دلخوری گفت:
- کاش پدر می‌‌دونست امشب برادرش رو جون به لب کردی.
با فکر به نگرانی‌‌های جین با لبخند زمزمه کرد، اما اعماق حرفش پر از درد بود:
- منم دارم جون به لب می‌‌شم.
نگاه پرسش‌‌گر تهیونگ رو که دید، از پشت در آغوشش گرفت و به سمت خودش کشید. مستانه خندید و با چشم‌‌های نیمه باز، دم گوشش زمزمه‌‌وار گفت:
- نمی‌‌ذارم تورو هم ازم بگیرن... هر جور که شده ازت محافطت می‌‌کنم... هر طور شده!
و روی موهای تهیونگ رو بوسید. پسر کوچک‌‌تر دست‌های جیمین رو که دور شونه‌‌ش قفل شده بود رو نوازش کرد. حرف‌هاش رو پای مستی گذاشت و از اینکه جیمین رو سالم پیدا کرده، لبخندی زد و به سینه‌‌ی جیمین تکیه داد.
- هیچ کس ما رو از هم جدا نمی‌‌کنه جیمین. هر جا که بری بازم باید برادر کوچیکتو پیش خودت تحمل کنی. هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته که منو ازت دور کنه.
به آرومیخندید و جواب داد:
- آره، چیزی نمی‌‌شه. نمی‌‌ذارم که بشه.
دست جیمین رو گرفت و طوری به حرکت در آورد که پسر بزرگ‌‌تر یک دور روی پنجه‌‌ی پا چرخید و رو به تهیونگ ایستاد. لبخندی به تشویش جیمین زد و دستش رو روی کمرش گذاشت و با ریتم آرومی که وجود نداشت، پسر رو وادار به رقص ملایمی کرد.
جیمین دست دیگر تهیونگ روی لای انگشت‌‌هاش محکم گرفت و با نگرانی‌‌ای که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- روی عمرمون غبار مردار نشسته تهیونگ.
- تمام این سال‌‌ها پناه برادرت بودی. پناهگاه فرو نمی‌‌ریزه جیمین!
جیمین با مهربانی چتری‌‌های بلند تهیونگ رو از صورتش کنار زد و به لبخندش نگاه کرد، تهیونگ نور چشمیبود که حتی با گرمیلبخندش هم سرمای نگرانی از قلبش دور می‌‌شد.
تهیونگ محو نگاه خسته‌‌ی جیمین، دستش رو محکم‌‌تر فشرد تا جیمین رو متوجه وجودش کنه، نمی‌‌دونست ذهن برادرش داخل چه گودالی افتاده اما با نگاهش پیوند این همه سال رو یادآوری کرد. سال‌‌هایی پر از سختی‌‌های طاقت‌‌فرسا که ورای تحمل انسان‌‌های ضعیف بود. اون دو پا به پای هم اشک ریختند، قهقهه سر دادند و قد کشیدند و به روی سیاه و بی‌‌رحم روزگار پوزخند زدند. مهم نبود چه عذابی به روح والاشون چنگ می‌‌اندازه چون جیمین و تهیونگ همدیگر رو داشتند تا به هم پناه ببرند.
سکوت بینشون ادامه داشت و تهیونگ سعی می‌‌کرد آرامش رو به جون جیمین ببخشه اما اگر می‌‌دونست آخرین دیدار رو سپری می‌‌کنه و فردا صبح برادر عزیزش از زمین و زمان محو می‌‌شه، جوری در آغوشش می‌‌کشید تا جیمین رو درون خودش حل کنه اما چه کسی تا به حال خبری از دور تباهی سرنوشت به دستش رسیده؟!
*پایان فلش بک*

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now