Part 48⛪

365 28 28
                                    

Part 48: bang!

با احتیاط از اتاق یوکا خارج شد و در رو بست. هنوز یک دقیقه از صدای گریه‌هاش نگذشته بود اما نمی‌تونست بی‌تفاوت باشه. به دنبال صدای نوزاد به سمت اتاق یورا قدم‌هاش رو تند کرد.

می‌دونست که کارش چه عواقبی می‌تونه داشته باشه اما شنیدن صدای گریه‌هاش قلبش رو می‌فشرد. هر چی که بود از گوشت و خون یورا بود، حتی اگر جوزف سهمی درش داشت!

پشت اتاق ایستاد و گوشش رو، به روی در گذاشت و به صدای نازک گریه‌هاش گوش سپرد. قلبش درون سینه به تندی می‌تپید. دستگیره رو به آرومی فشرد و اطراف رو پایید.

وارد اتاق شد و با ترس به گهواره‌ش نگاه کرد که با تورهای سفید و عروسک‌های کوچکی تزئین شده بود. به سمتش قدم برداشت و مدام اطرافش رو نگاه کرد‌.

با رسیدن به بالا سرش و دیدن نوزادی که دست‌هاش رو روی صورتش جمع کرده و لثه‌ی بی‌دندونش از هق هق روی هم می‌لرزه، ضربان قلبش بالا رفت.

دستپاچه تختش رو تکون داد تا آرومش کنه اما بی‌فایده بود. اون دختر از خواب پریده بود و بی‌تاب شنیدن ضربان قلب مادرش به روی سینه‌اش بود!

مرد با گذشت دقیقه‌ای بالاخره راضی به آغوشش شد اما لمش تن نرم و شکننده‌اش اون رو به عقب‌نشینی وا می‌داشت. باز هم دست‌هاش رو دور تنش کشید و به آرومی تن خمیده و زانو‌های جمع شده درون شکمش رو بلند کرد. با تاب خوردن گردنش اون رو فورا روی سینه‌اش گذاشت و نفس آسوده‌ای کشید.

کمرش رو همراهش تکون داد و ضربات آرومی به کمر کوچکش زد. با رسیدن بویی به مشامش تنش رو فاصله داد و بالا کشید و پوشکش رو بو کرد و صورتش جمع شد!

- اوه... چشمام سوخت...

با سردرگمی به اطراف نگاه کرد و با دیدن بسته‌ی پوشک روی پاتختی یورا به سمتش رفت. شلوار نوزاد رو از پاهاش به سختی درآورد و با لمس پوست نرمش باز هم از ترس به خودش لرزید.

به قدری کوچک و لطیف بود که گمان می‌کرد با هر لمس امکان شکستنش وجود داره. یک ماه زودتر از موعد بدنیا اومده بود و فقط به خاطر دختر بودنش و قوای جسمی بالاش تونسته بود در ۸‌ ماهگی زنده بمونه و به همین علت هیکل ریزتری نسبت به نوزادهای دیگر داشت.

می‌تونست قسم بخوره سرش به اندازه‌ی کف دستشه و قدش به اندازه‌ی فاصله شونه تا بالاتر از شکمشه. اون فرشته‌ی بی‌بال کوچک‌تر از نامردی‌های دنیاش بود!

نگاهی به شکل عجیب پوشکش انداخت و سردرگم وارسیش کرد. نمی‌دونست چطور باید ازش استفاده کنه.

- پس مامانت کجاست؟

نگاهی به نوزاد که با شنیدن صداش آروم‌تر شده بود انداخت و پوشک رو سمت چشم‌هاش گرفت و گفت:

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now