Part 14: death star.با برداشته شدن فشار محکمی از روی گردنش، به روی دیوار سر خورد و روی زانوهاش سقوط کرد.
با شنیدن نوای بسته شدن در و اطمینان از خروج یوکا به روی بازوی راستش روی زمین افتاد و سرفههای دلخراشی کرد تا نفس بریدهش رو به ریههاش برگردونه.
انگشتش رو به زیر فکش کشید و با خیس شدن پوستش اون رو جلوی چشمهاش گرفت و سرخی خونش رو دید.
دست چپش رو به سمت جیب پشتیش برد و نامه رو بیرون کشید. با وجود لرزش دستی که داشت پاکت نامه رو به لطافت گلبرگهای لاله لمس میکرد تا مبادا صدمهای ببینه. دست خونیش رو به روی شلوارش کشید تا اون رو از لکی دور نگه داره و بعد با دقت تمام گوشهش رو در حد نیاز پاره کرد.
سرفهای کرد و از درد سینهش اخمهاش رو درهم کشید. سرش روی سطح مرمرین زمین که عمارت رو به سپیدی کشیده بود، تکیه داده بود.
با لرزش دستهاش تکه کاغذ داخل پاکت رو بیرون کشید و تای وسطش رو باز کرد و با خوندن تک جملهای که وسط کاغذ نشسته بود، شیپور جنگ دلدادگی رو داخل قلب ویران هوسوک دمید.
- گاهی... به من... فکر کن؟
با سوزش گوشهی لبش جمله رو بریده بریده خوند و لبخند تلخی زد.
اون مرد مدتها به تماشای بازیگری، مالکیت آخرین صندلی سالن تئاتر رو داشت و حتی جیمین هم بعد از مدتی همیشه بین اجراهاش منتظر تماشاچی گمنامش بود تا بین تاریکی انتهای سالن پیداش کنه... و حالا خودش تبدیل به بازیگر قهاری شده بود که نقش دو شخص متمایز رو بازی میکرد، دو شخصی که هر دو یکی بودند اما برای جیمین متفاوت بود، تفاوتی از جنس دلدادگی!
هوسوک کاملا متوجه احساسات جیمین نسبت به منجیش شده بود، نامهها و حرفهاش و حتی انتظاری که برای فرد خیالیش میکشید، همه و همه از جنس متفاوتی بود اما بیخبر از اینکه فرد محبوبش مدتها در کنارش بوده و نفسهاش رو با دم و بازدم بیمارش هماهنگ میکنه!
کمر خستهش رو به زمین رسوند و دیدش رو به سمت سقف زیبای عمارت کشید اما زیبایی همیشه محبوب نیست، اون سقفهای باشکوه پر از اکسیژن تنفس انسانهای بیچاره بود!
پلکهاش رو روی هم گذاشت و تلخندی زد و سوزش بریدگی لبش رو به جون خرید. حالا تن خستهش بعد از مدتها با ضربات یوکا به روی زمین آروم گرفته بود و لحظهای دردهای خودش رو حس میکرد به دور از نقابهای دروغینی که به صورت میزد تا جنگ اطرافش رو به صلح بکشه و ریشهی لاله رو بین خاک بارون خوردهش در آغوش بگیره!
- گاهی هم به من فکر کن... به من... به هوسوک...
با خروج یوکا از اتاق، به وسط سالن قدم برداشت و بین گامهاش چاقوش رو پشت کمرش جا داد که صدای ریو رو شنید:
- صبر کن.
به سمتش چرخید و با جا گرفتن اون شی سرد پشت کمرش، دستهاش رو رها کرد و چشمهای وحشیش رو به سنسهش کشید و طوری نگاهش کرد تا حرفش رو ادامه بده.
- رئیس کارت داره.
نگاه تیزش رو گرفت تا بیتوجه به حرفش از عمارت بیرون بره که مچش بین مشت قدرتمند ریو اسیر شد و توجه پسر رو به خودش جلب کرد.
- به پای اون برگهها امضا زدی، یادت نرفته که جانشین شدی؟!
- یادمه.
- پس مطیع باشه.
سرش رو با حرص جلو کشید و بین دندون رو به صورت استادش غرید:
- من تولهی اون سگ نیستم که دور گردنم قلاده ببنده تا مطیع باشم!
فشار روی مچش بیشتر شد و داخل نگاه ریو حس خاصی دمیده شد.
- بیاحترامیهات رو تموم کن یوکا! اون پدرته، با نون اون قد کشیدی، حتی اگر زخمهاش روی تنت باشه. به من اعتماد داری؟
با دردی که به استخون مچش نشسته بود، تنها با نگاه پرغضبش نگاهش میکرد که تکون کوتاهی به سرش داد و تایید کرد.
- به من قول دادی که خودتو نجات بدی. برای نجات گاهی لازمه به خاک بشینی. فعلا به خاک بشین تا زمانش برسه، زمان خاک و خون کشیدنت الان نیست!
یکی با غضب نگاه میکرد و دیگری برق چشمهاش از نگرانی پر بود.
نگاهی به مچش انداخت و اون رو از بین مشت قدرتمندش بیرون کشید و نفس داغی کشید. بعد از مکثی نگاهش رو گرفت و به سمت اتاق رومروی بزرگ گام برداشت که ریو با نگاهش دنبالش کرد.
-؛-
نگاه خیرهش رو از روی انگشتری که در انگشتش نشسته بود برداشت، سکوتی که بعد از ابراز تاسف ایزاک بینشون نشسته بود آزارش میداد.
نگاهش رو بالا کشید و به چهرهی خیس و لبخند دردناک آدونیا داد، چطور زمانی که درد از چشمهاش چکه میکرد مثل فرشتهها لبخند میزد؟ حتی با وجود زخم بال پر پر شدهای که به روی کمرش نشسته بود؟
با پیوند نگاه درخشان و سیاهش، مردمک چشمهاش از شرم لرزید و دستش رو مشت کرد. نگاه خیرهش رو گرفت تا بیش از این قطرههایی که از آسمون چشمهاش چکه میکرد رو نبینه پس با صدای بمش گفت:
- من بیرون منتظر میمونم. راحت باشید.
جمع دوستانهشون رو ترک کرد و صدای قدمهای ابلیس بعد از مدتها بین دیوارهای مکان امن فرشتهی اودکرک، به رعشه افتاد.
- پدر... کجاست؟
آدونیا با لرزش لبهاش زمزمه کرد و پرسید. با دوری تهیونگ و خروجش از سالن، ایزاک لب به سخن باز کرد و مضطرب رو به آدونیا گفت:
- باید برسونمت خونه آدونیا. پدر هرمان هم اونجاست...
جملهش بوی متعفن خداحافظی میداد، باید مدتی ترک دیار میگفت؟ تاب و توانش رو نداشت پس سیل اشکهاش بیشتر شد.
رزا صورت پسر رو قاب گرفت و با انگشت شست اشک جاری زیر چشمهاش رو پاک کرد و با بغضی که به گلوش چنگ میانداخت گفت:
- فقط برای یه مدت کوتاه... باشه؟ همه چیز به حالت عادی بر میگرده، باشه آدونیا؟
پسر با بیچارگی سری تکون داد که رزا به غم داخل چشمهاش نگاه کرد و پسر رو برای مدت کوتاهی در آغوش گرفت.
ایزاک با ناراحتی به سمت در خروجی حرکت کرد و رزا با درک شرایط، پسر رو همراه خودش به دنبال ایزاک کشوند.
با خروجشون از کلیسا چشمهای آدونیا به سمت تهیونگی کشیده شد که کنار دوچرخهی کرایهای ایستاده بود و نوک کفشش رو با بیقراری به زمین میکوبید.
با لرزهای که به آسمان شهر افتاد لحظهای از رزا فاصله گرفت و ملتمسانه گفت:
- یک لحظه... فقط یک لحظه ایزاک...
جملهی آخرش رو به ایراک گفت و ازشون فاصله گرفت و به سمت تهیونگ به راه افتاد. نم نم بارون به سنگفرشهای زمین رنگ تازهای میبخشید و دل تهیونگ رو به نابودی میکشوند.
کدوم جهنم رو تحمل میکرد؟ آسمونی که مدام میبارید و قلب سیاهش رو به یاد عزیز از دست رفتهش به یغما میبرد یا سیل بارونی که آسمان بهشتی راهب رو غسل میداد و قلب تهیونگ رو بابت اشتباهاتش روی گدازهها پهن میکرد تا بوی سوختنش شهر رو فرا بگیره؟!
پسر لبخند تلخی زد و نگاهش کرد، هنوز هم دل کوچکش بابت بیرحمیهای مرد فشرده بود اما آخرین دیدار بود... اودکرک در این مدت نقطهی اتصال جهنم و بهشت بود و جنگ بین قداست و کراهت رو درون خودش دفن میکرد.
پسر لبخند تلخی زد و زیر چشمهاش رو پاک کرد و بینیش رو بالا کشید و توجه مرد رو به بینی و لبهای سرخش جلب کرد. کلاه رو از روی سرش برداشت و به روی موهای مجعدش پناه داد. عمیق نگاهش کرد و گفت:
- به شما بیشتر میاد...
- تو...
تهیونگ با اخمهای در هم تنیده تذکر داد و آدونیا تک خندهای کرد و سرش رو پایین گرفت و تکرار کرد:
- به تو... به تو بیشتر میاد.
پالتوی سیاهش رو از تنش بیرون کشید و دستش رو جلو برد تا به دست مرد بده اما با آگاهیای که از اخلاق مرد داشت و میدونست توجهی به سلامتیش نداره با بغض گفت:
- برگرد...
تهیونگ چشمهاش رو روی اشکهای پسر بست و روی پاشنهی پا چرخید. بستر پالتو رو باز کرد و تهیونگ به دنبال عمل پسر دستهاش رو درون آستینهاش فرو برد که آدونیا پالتو رو بالا کشید و به روی شونههاش کشید.
- حالا برگشتی به خودت...
باز با لبخند تلخش گفت و لبهای لرزونش رو بین دندون گرفت تا جلوی اشکهاش رو بگیره.
صورتش رو به سمت آسمون گرفت و قطرههای آسمون با اشکهاش به معاشقهای اجباری کشیده شدند. بارون هر لحظه شدت گرفته میگرفت و تن هر دو رو میلرزوند.
- آسمون این شهر همیشه ابری بوده ولی از زمانی که... تو... پا به این شهر گذاشتی مجبورم میکنه که نگران اشکهای یک نفر باشم. این آسمون مدتیه مثل قبل نیست چون با غم اشک میریزه... شاید، با غم تو...
تا کی میخواست با اشکهاش وجود مرد رو بلرزونه؟ چرا مصیبت چشمهاش رو تموم نمیکرد؟ حالا نوبت تهیونگ بود تا اشکهای رویازاد رو به چشمهای خودش گره بزنه؟ اما اون مرد زاری نبود، تهیونگ مرد فروپاشی درونی بود، مردی که درون کالبد خستهش زانو میزنه و چنگ ضجه رو به روی گونههاش میکشه.
لبخندش رو خورد و نگاهش رو به مرد کشید. چشمهای خیسش رو بست تا پلکهای رو از اشکهای سنگین سبک کنه. لبش رو به دندون کشید تا لرزش چونهش رو مهار کنه و صداش نلرزه.
دست راستش رو با لرزش بالا آورد و زمزمه کرد:
- خدای من نگهدارت... ناخدا...
و دستی که برای خداحافظی بالا گرفته بود رو پایین آورد و نگاهش رو گرفت و تا قبل از اینکه وجودش فرو بریزه به سمت ماشین ایزاک پا تند کرد.
ایزاک و رزا که تا اون لحظه خیره به دو پسر بودند با برگشت آدونیا درون ماشین نشستند و آدونیا با عجله در پشتی ماشین رو باز کرد و تنهایی روی صندلی پشتی ماشین نشست.
ایزاک از آینهی جلویی ماشین نگاهش کرد و گفت:
- بریم؟
آدونیا سری به تایید تکون داد و زمزمه کرد:
- بریم...
تهیونگ ناخودآگاه یقهی پالتوش رو به سمت بینیش کشید و عطر شیرینی که به یادگار مونده بود رو درون مشامش کشید.
چرا پاهاش با بهت به روی زمین میخ شده بود و هیچ درکی از محیط اطرافش نداشت؟
با صدای روشن شدن موتور ماشین سرش رو با ضرب بالا برد و با چرخش لاستیکها جریانی از تنش گذر کرد. فرمون دوچرخه رو فشرد و روی زین نشست و به دنبال ماشین رکاب زد.
- صبر کن...
فریاد کشید و تنها آدونیا صدای ضعیفش رو شنید و از شیشهی پشتی نگاهش کرد. مرد ناشیانه روی زمین خیس رکاب میزد و زیر شدت بارش بارون در تقلا بود که با پیچیدن ماشینی به جلوش، فرمون رو کج کرد و لاستیکهای دوچرخه روی زمین لیز خورد و مرد رو به سختی روی زمین کوبید و نفس آدونیا رو درون سینه حبس کرد و به شیشهی خیس ماشین دست کشید.
تهیونگ بیتوجه به دردی که روی آرنجش نشسته بود و کلاهی که از روی موهاش به زمین افتاده بود، دوچرخه رو از روی پاهاش برداشت و به دنبال ماشین دوید.
- آدونیا...
با درک فاصلهای که بینشون افتاده بود و خستگی مفرطی که به تنش نشسته بود کم کم از سرعتش کاست و موهایی که بابت مرطوب شدن، فرهای ریزی رو روی چشمهاش رها کرده بود رو به عقب داد و نفس نفس زد و دور شدن آدونیا رو تماشا کرد...
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna