part 12⛪

491 61 5
                                    











Part12: Petrichor.

"ادامه فلش بک" (8سپتامبر، 5:23)
با دو شاخه بلند و کلفتی که به دست داشت به سمت هوسوکی که بی‌توجه به گِلی شدن لباس‌هاش روی زمین نشسته بود، نزدیک شد. با هر گامی که بر می‌داشت هوسوک افکار متفاوتی رو تجربه می‌کرد و به تفنگی که توسط بندش دور شانه‌ی ظریف دختر اسیر بود، خیره شده بود. هر لحظه فکر می‌کرد دختر با اون شاخه‌ها تا سر حد مرگ کتکشون بزنه و داخل جنگل رهاشون کنه اما شاید بهتر بود افکارش رو عوض کنه چون دختر کت مشکی مردانه‌ای که به تن داشت رو در آورد و روی زانو خم شد و در حالی که با شاخه‌ها ور می‌رفت گفت:
- کتتو در بیار.
شاید باید افکار دیگری رو در سر پرورش می‌داد! دختر خیال برهنه کردن مرد رو داشت؟ هوسوک چشم‌های گشادش رو سمتش کشید و تعجبش رو نشونش داد. دختر نفس عمیق و عصبی از واکنش مرد کشید و کلافه از توضیح دادن درباره‌ی حرفش، پشتش ایستاد و کتش رو کشید. هوسوک مقاومت کرد اما انگار بازوهای حجیمش برای دختر حکم یک تکه اسفنج رو داشت که روزنه‌هاش توسط آب پر و سنگین شده بود چون به راحتی کتش رو بیرون کشید و به سمت شاخه‌ها رفت!
هوسوک توان اعتراضی در برابر اراده‌ی دختر نداشت و در سکوت کامل نگاهش کرد. پاهای بی‌توان و زانوی دردمندش رو بین مشتش می‌گرفت تا از دردش رها بشه، باید هر چه زودتر مرد زخمی کنارش رو به سر پناهی می‌رسوند.
دختر سخت در حال گره زدن لباس‌‌هاشون به تکه چوب‌ها بود و اون‌ها رو محکم به هم وصله کرد. با دقت بیش‌تری که به خرج داد متوجه شد اون چیزی شبیه تخت درست کرده بود، آستین لباس‌هاشون رو از دو طرف به دو تکه شاخه گره زده بود و بینش فضایی برای جاگیری شخصی تعبیه کرده بود.
دختر چیزی که درست کرده بود رو روی زمین کشید و اون رو کنار جیمین رها کرد. آینه‌ای از  شلوار گشادش بیرون کشید و کنار مرد بیهوش زانو زد، اون رو زیر بینیش گرفت و بعد از مکثی بخار تنفسش روی سطح صیقلی آینه نشست و نفس حبس شده از اضطراب هوسوک رو آزاد شد. قربانی زنده بود حتی اگر با نفس‌های کند و بی‌جونش، شکارچیش رو به وحشت می‌انداخت!
- اگر نجنبی باید همینجا چالش کنی.
شانه‌های جیمین رو گرفت و به هوسوک اشاره کرد تا کمکش کنه. هوسوک هم مچ پاهاش رو گرفت و هر دو با احتیاط تنش رو روی اون تخت دست‌ساز گذاشتند.
جیمین کفش‌های چرم و پاشنه‌دارش رو هنوز به پا داشت، همون کفش‌هایی که صدای قدم‌هاش رو به رخ تماشاچی‌ها می‌کشید و تذکر می‌داد تا به نغمه‌سراییش گوش کنند غافل از اینکه نگهبان قتل‌گاهش، هوسوک، روزهای طولانی بین صندلی‌های زرشکی رنگ سالن نقش تماشاچی رو بازی می‌کرده.
- خودم کولش می‌کنم.
دختر چشم‌هاش رو به هوسوک کشید و گفت:
- انتظار زیادی از پاهات داری!
صورت خونین جیمین رو از نظر گذروند و زمانی که کتف‌هاش رو رها کرد کوفتگی و کبودی مهلکی رو بالای سینه و سمت گردنش دید.
طنابی که دور کمرش به همراه داشت رو آزاد کرد و دور تن جیمین پیچید و اون رو محکم و ثابت به دست سازه‌ش بست.
- وضعیتش اونقدر خوب نیست که بخوای بیش‌تر از این رو کمرت حملش کنی. فکر کنم سمت قفسه سینه‌ش شکسته باشه. خون لختگیش مدام بیش‌تر میشه.
بعد از اتمام کلامش ایستاد و تفنگش رو از دوشش برداشت و هوسوک رو هدف گرفت.
- چیکار می‌کنی؟
مرد از ترس کمی روی زمین جابه‌جا شد.
- انتظار داری به دو تا غریبه با چهره‌ی آسیایی که داخل جنگل اینطور زخمی پیداشون شده اعتماد کنم؟ از کجا معلوم جاسوس وطنتون نباشید؟
هوسوک مات و مبهوت فقط نگاهش کرد، چیزی برای گفتن نداشت. چطور باید قانعش می‌کرد تا اعتمادش رو جلب کنه؟ به اندازه کافی در طول اون روز مرگ رو به چشم دیده بود و با سختی سر پا مونده بود حالا باید برای راضی نگه داشتن یک دختر چه کار می‌کرد؟
با تفنگ به جیمین اشاره کرد:
- شاید خودت این بلا رو سرش آورده باشی. بلند شو. معطل نکن، به سختی نفس می‌کشه... اگر بمیره همینجا دو نفرتونو چال می‌کنم!
...
"5:47"
از حالت نیم‌خیز خارج شد و روی زانوهاش نشست، مشت‌هاش رو روی زانوهاش‌گره کرد و ملتمسانه گفت:
- خواهش می‌کنم.
پیرزن با دیدن التماس و کشمکش درونی هوسوک قدمی برداشت و لوله‌ی تفنگی که دست دخترش بود رو پایین آورد.
- برو پزشک دهکده رو خبر کن.
- اما مادر...
پیرزن با صلابت نگاهش کرد و گفت:
- بهت می‌گم برو.
دختر کلافه نفسی کشید و تفنگش رو سمت مادرش گرفت.
- اگر اشتباهی کرد تعلل نکن.
- والنس!
با تاییدی که از پیرزن گرفت چشمی به هوسوک نازک کرد و با عجله از خونه خارج شد.
پیرزن با خروج دخترک بی‌اعتمادش، تفنگ رو روی صندلی چوبی قرار داد و به سمت کوه صبر خون‌آلودی که هنوز روی زمین آروم گرفته بود رفت.
سعی در باز کردن گره‌های طناب دور تنش بود که همونطور مشغول گفت:
- نمی‌خوای کمک کنی مرد جوان؟
هوسوک که هنوز رفتار و اعتماد پیرزن رو باور نکرده و با بهت نگاهش می‌کرد، با شنیدن حرفش انگار خون داخل رگ‌هاش به جریان افتاد و به سمت جسم نیمه‌جان جیمین رفت.
...
"6:12"
با شنیدن صدای در پیرزن از روی تخت و کنار جیمین بلند شد و به هوسوکی که با اضطراب ایستاده بود با دست اشاره کرد:
- رسیدن. نگران نباش.
و از اتاق بیرون رفت. با باز شدن در صدای بم مردی به گوشش رسید و به همراهش احوال‌پرسی پیرزن و صدای پچ‌پچ دختری که به تازگی اسمش رو متوجه شده بود، شنید.
- دکتر جانسن! ممنونم که اومدین.
مرد با احترام کلاهش رو برداشت و گفت:
- خواهش می‌کنم.
و نیم نگاه عصبی‌ای به والنس انداخت و پیرزن رو مجاب به لبخند کرد، جز دکتر و والنس کسی از مشاجره‌ی بینشون خبردار نبود.
دختر با غرور تمام در خونه‌ش رو کوبیده بود و مجبورش کرده بود اون وقت صبح که هنوز آفتاب به طور کامل روستا رو روشن نکرده بود لباس خواب چهارخونه‌ش رو با کت و شلوار رسمیش عوض کنه و با قلدری اون رو تا کلبه‌ی چوبیشون راهی کنه.
پیرزن مودبانه دستش رو دراز کرد و گفت:
- از این طرف.
پیرمرد جلوتر از همه وارد اتاق شد و اول قامت هوسوک رو وسط اتاق و بعد فاجعه‌ای که روی تخت چوبی خوابیده بود رو دید.
اتاق با پرده و روتختی‌ای که با طرح‌ گل‌های رنگی تزئین شده بود، خود نمایی می‌کرد و اشیای دست ساز و گیاهانی که تا سقف پیشروی کرده بودند پوشش روستایی و حس جنگل رو القا می‌کرد.
چهره‌ی مرد رو بررسی کرد و رو به هوسوک که از ترس مهر خاموشی روی لب‌هاش خورده بود گفت:
- جنگ شده من خبر ندارم؟
پیرزن قدمی به جلو برداشت و جواب داد:
- تصادف کردن، مسافرن...
بعد از نیم نگاهی که به پیرزن انداخت باز هم مشکوک به هوسوک خیره شد و گفت:
- تا یک هفته زانوتو ببند تا کوفتگیش بر طرف بشه.
اثر تعجب درون چشمان هوسوک و والنس جهید چون پیرمرد بدون هیچ نگاهی به پای هوسوک متوجه مشکلش شده بود و تنها به صورت رنگ پریده‌ش نگاه کرده بود، پیرزن لبخندی به مهارتش زد و سری تکون داد.
دکتر بالای سر جیمین ایستاد و ابروهای کم پشتش رو در هم کشید.
- چرا به بیمارستان شهر نبردین؟ وضعیتش خوب نیست!
خارج شدن از دهکده و رفتن به بیمارستانی که کمتر از صد کیلومتر باهاشون فاصله داشت کار دشواری نبود اما نباید کار پلیس به این جریان کشونده می‌شد!
- ماشینم بین راه خراب شد و دیگه حرکت نکرد، نمی‌تونستم معطل کنم و دنبال ماشین برم. فکر نکنم زمان زیادی داشته باشه.
هوسوک یک نفس گفت و نفس بریده‌ش رو حبس کرد تا تاییدی از نگاه پیرمرد بگیره.
- نمی‌تونم... برای من مسئولیت داره.
هوسوک ملتمسانه جلو رفت و گفت:
- خودم... خودم مسئولیتشو قبول می‌کنم. خواهش می‌کنم...
پیرمرد نگاهی به صاحب کلبه انداخت و پیرزن با ناراحتی به دکتر نگاه کرد.
کت قهوه‌ای سوخته‌ش رو در آورد که پیرزن با آرنج به والنس یادآوری کرد تا محترمانه کتش رو بگیره و با چشم خوره‌ای همین کار رو کرد.
دکتر کلاهش رو گوشه‌ای گذاشت و آستین‌های پیرهن رنگ و رو رفته‌ش رو بالا کشید، علم و مهارتش در زمینه پزشکی قابل تقدیر بود اما در اون دهکده پول زیادی بابت کارش نصیبش نمی‌‌شد و تنها به مداوای اهالی می‌پرداخت، حتی اگر کمی بدخلق و تنبل بود، شاید کمی!
خم شد و موهای سیاهش رو از روی پیشانیش کنار زد و اخمی کرد. دست راستش رو دراز کرد و گفت:
- کیفم.
والنس با اکراه جلو رفت و کیفی که از خونه‌ش حمل کرده بود رو به دستش داد، پیرمرد پارچه‌ای رو آغشته به مایعی کرد و روی ابروش کشید و خاک و خونی که روی پوستش نشسته بود رو پاک کرد. با ملاحظه ابروش رو بررسی کرد و زخمش رو نگاه کرد. نگاهش رو به پایین کشید و کبودی گردنش توجهش رو جلب کرد و باعث شد توجهش رو به سمت کتفش کشید.
قیچی‌ای از کیف چرمی‌ش بیرون کشید و پیرهنی که توسط خاک و دوده به سیاهی کشیده و پاره شده بود رو برید و تن کبود و زخمیش در دید راسش قرار گرفت. به سمت خون مردگی کتفش رفت و دستش رو روی استخوان ترقوه‌ش کشید، استخوانش در جای درستی قرار نداشت!
خواست از نحوه تصادف بپرسه تا دلیل زخم و شکستگی‌های وخیمش رو بدونه اما با دیدن چهره‌ی بی‌حال و رنگ پریده‌ی هوسوک به پیرزن گفت:
- ممکنه ایشون رو بیرون ببرید و بهش یه لیوان آب بدید، خانم لومن؟!
هوسوک که نگاهش درگیر کبودی و زخم‌های تن جیمین بود و پاهاش به زمین میخ شده بود، توسط پیرزن به بیرون از اتاق کشیده شد تا دکتر برای بخیه کردن ابروی جیمین اقدام کنه.
...
- اون تفنگو بهت ندادم که به عنوان تزئینی به دیوار آویزونش کنی، مامان!
زن که به تازگی دکتر رو بدرقه کرده بود به دختر نزدیک شد و به سمت آشپزخونه‌ی نقلیش حرکت کرد که والنس کفری گفت:
- به همین راحتی بهشون اعتماد کردی؟ از کجا معلوم دزد نباشن؟ تروریست نباشن؟ قاچاقچی و قاتل نباشن؟
سینی حاوی غذای روستایی و پر رنگ و لعابی رو در دست گرفت و کنارش گذر کرد.
- چشم‌ها دروغ گفتن بلد نیستن، والنس.
دختر کلافه دست به سینه ایستاد و مادرش رو که به اتاق نزدیک می‌شد نگاه کرد.
- و قلب تو مهربونی رو خیلی خوب بلده مادر.
پیرزن در رو گشود و وارد اتاق شد و هوسوک رو دید که روی تخت کنار جسم زخمی‌ای که روی تخت در آسایش بود نشسته بود و پارچه‌ای رو مدام خیس می‌کرد و روی لب‌های خشک مرد می‌کشید.
- اگر بهوش بیاد می‌تونیم آب و غذا بهش بدیم.
- حتما بهوش میاد.
هوسوک خیره به بخیه‌ای روی ابروش گفت.
پیرزن سینی رو روی پاتختی چوبی‌ای که به هوسوک نزدیک بود گذاشت و گفت:
- بخور، رنگ به صورت نداری. مادرت تو رو اینطور ببینه سکته می‌کنه.
هوسوک لبخند تلخی زد و گفت:
- نمی‌تونه ببینه خانم لومن.
گردنش رو به عقب کشید و نگاهش کرد و ادامه داد:
- مادرم زمانی که من رو به دنیا آورد تنهام گذاشت.
مودبانه از زیر دامن بلندش پاش رو روی پای دیگری انداخت و گفت:
- اهالی این دهکده منو مادر صدا می‌زنن. تو هم می‌تونی این کارو بکنی پسرم.
کاملا به سمتش چرخید و با بهت نگاهش کرد. تا به حال همچین کلمه‌ای رو به زبان نیاورده بود. به سختی لب زد:
- مادر...؟
پیرزن لبخندی زد و خطر لبخند‌هاش رو نشون مرد داد و با سر تایید کرد.
- تا الان ازت چیزی نپرسیدم چون خواستم به نگاه نگرانت اعتماد کنم. اما تناقض زیادی با شرایطت می‌بینم‌. روزی که آماده بودی بیا و برای مادرت تعریف کن، پسرم!
هوسوک که از ترس حرف‌هاش دهانش خشک شده بود آب دهانش رو فرو خورد و به زور کشیدگی لب‌هاش رو نشون پیرزن داد تا قدردان قلب رئوفش باشه. باز هم نگاهش رو به سمت جیمین کشید و به بانداژ دور سر و روی ابروش نگاه کرد.
- دوسش داری؟
خون درون رگ‌هاش یخ بست، رو به پیرزن گفت:
- معلومه که نه! اون یه مرده...
پیرزن پلک‌هاش رو بست و با افسوس سری تکون داد.
- چه اهمیتی داره؟
- نه نه... ما فقط...
کلامی نتونست حرف بزنه.
- فقط دوستید؟
سر تکون داد و جواب داد:
- بله...
- پس چرا از زمانی که پیشش اومدی نفس‌هات باهاش هماهنگ شده؟
خانم لومن تمام نگرانی‌هاش رو دیده بود، نفس‌های تند پر استرسش رو که باعث می‌شد سینه‌ش با شتاب بالا پایین بشه رو دیده بود و جمله‌ای که به زبان آورد اون رو درون بهت فرو برد. از زمانی که دکتر بهش اجازه دیدار داده بود و کنارش نشسته بود همراه نفس‌های کندش دم می‌گرفت.
هوسوک دستش رو به سمت سینی برد و لیوان آب رو برداشت و کمی مزه کرد.
- با دکتر جانسن صحبت کردم و... به نظرم باید توهم باخبر باشی...
لیوان آب رو پایین‌گرفت و با نگرانی به پیرزن نگاه کرد که پیرزن نگاهی به لباس‌های خاکی و نامرتب و چهره‌ای رنگ پریده‌ش انداخت و ادامه داد:
- اگر بهوش بیاد ممکنه که_
- حتما میاد.
با ترس بین کلام پیرزن گفت.
- بابت ضربه‌ای که سرش خورده ممکنه دچار فراموشی و... نابینایی بشه. البته موقت هس_
با افتادن لیوان به زمین و پخش شدن شیشه خورده‌ها به اطراف و دیدن چهره‌ی هوسوک حرف داخل دهانش ماسید.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now