part 11⛪

580 64 10
                                    

Part11: The last white tulip.

"فلش بک"
(سالن تئاتر لاهه، 6سپتامبر، 19:17)
دستش رو به کناره‌ی میز گذاشت و تنش رو جلو کشید تکیه داد، قوطی حاوی پودر سفید رو در دست گرفت و با احتیاط روی موهای سیاهش پاشید و موقتا به تارهاش رنگ روشنایی بخشید. به آینه‌ی گریم نزدیک شد و قلمویی رو از روی میز شلوغ برداشت و خطوط چین و چروک روی پیشانیش رو تمدید کرد، محاسن سفیدی که اطراف لبش چسبونده بود رو چک کرد و با کمک لامپ‌های روشن حاشیه‌ی آینه، به خوبی گریمش رو برانداز کرد.
برای بار آخر به چهره‌ی تکیده‌ش نگاه کرد و از میز فاصله گرفت. ساس‌بندهایی که به شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای رنگش متصل بود رو داخل دست‌هاش انداخت و بالا کشید. با صدای موزیک ملایمی که پخش شد سراسیمه از اتاق گریم خارج شد و به سمت پشت صحنه حرکت کرد. زمان اجرا فرا رسیده بود.
...
- چرا نمیای پیش من کار کنی؟
- تو مخت عیب کرده گوش‌هاتم نمی‌شنوه چارلی. من صدبار گفتم... من کار دارم... کار خوبی هم دارم...
- پس چرا هر هفته میای اینجا؟
جیمین که دست‌هاش رو در هم گره کرده بود، در برابر تماشاچیها مظلومانه جواب داد:
- اگر دوست نداری دیگه نمیام... می‌رم... من دارم می‌رم چارلی... من رفتم...
جیمین از کنار مرد بلند شد و روی صحنه قدم برداشت.
ویگو که نقش چارلی، دوست ویلی، رو ایفا می‌کرد با عصبانیت از جا بلند شد و رو به جیمین فریاد کشید:
- ویلیام من دارم به تو پیشنهاد کار می‌دم.
جیمین که نقش پیرمردی ناامید و ورشکسته رو بازی می‌‌‌کرد از پوسته‌ی ساکت خودش دراومد و متقابلا داد زد:
- من شغل مزخرف تو رو نمی‌خوام.
- کی می‌خوای دست از بچه‌بازیات برداری؟
جیمین یقه‌ی ویگو رو گرفت و حرصی تو صورتش گفت:
- اگر یک بار دیگه با من اینطوری حرف بزنی با مشت می‌کوبم تو دهنت... از هیکل گنده‌ت هم نمی‌ترسم...
طبق نمایش بابت بدبختی‌هایی که دچارش بود صداش به بغض کشیده شد و ویگو رو پس زد، با بیچارگی ادامه داد:
- به من چه که تو پولداری؟ به من چه که تو پول داری؟
ویگو که سکوت اختیار کرده بود، زمانی که جیمین یقه‌‌ش رو رها کرد به سمت شیشه شراب موجود روی صحنه رفت و اون رو سر کشید و همواره به زمزمه‌های دیوانه‌وار جیمین گوش می‌داد.
- چارلی، امروز هاوارد منو اخراج کرد... اون منو اخراج کرد...
ویگو روی جعبه‌ی چوبی وسط صحنه نشست و به حرف‌هاش گوش داد:
- فکرشو بکن... بیست و پنج سال از عمرمو تو اون شرکت حروم کردم...
- ببین ویلی حتی اگر با مشت بکوبی تو صورتم بازم بهت پیشنهاد کار می‌دم.
جیمین کنارش نشست که ویگو ادامه داد:
- ببینم تو به من حسودیت می‌شه؟
نگاهی به چهره‌ی دوستش انداخت و سر تکون داد با مستی گفت:
- آره حسودیت می‌شه. حسودیت می‌شه. حسودیت می‌شه!
کیف پولی رو از کتش بیرون کشید و اسکناس‌هایی رو شمرد.
- بیا اینم صد و بیست تایی که می‌خواستی. برو پول بیمه‌ت رو هم بده... برو... برو مواظب خودتم باش... برو من کار دارم برو...
مثل یک مست پرحرف مدام کلمات رو پشت می‌چید و در برابر تماشاچیان ساکت نقش بازی می‌کرد.
جیمین پول‌ها رو برداشت و با لحن پر تشویشی گفت:
- چارلی من بیش‌تر به مرده‌ها شبیه‌ام نه؟
صدای خنده‌های ویگو بلند شد و گوشش رو پر کرد.
صدای قدم‌های شخصی درون سالن پیچید اما تنها کسی که توجهش رو به مرد انتهای سالن داد جیمین بود. چشم‌هایی که کنار پلک‌هاش با گریم نقش چین و چروک داشت رو به طرف مرد غریبه‌ای داد که همیشه از اواسط نمایش وارد می‌شد و در ردیف آخر سالن به تنهایی می‌نشست و با اتمام نمایش سریعا از سالن خارج می‌شد.
- امشب می‌خوام بیام خونه‌ت ورق‌بازی، خب؟ قلبش هم ویتامین می‌خورم که استخون‌های قلبم درست بشه...
سرمستانه حرف خودش رو قطع کرد و قهقه‌ای نفس‌گیر زد.
قهقهه می‌زد و درون مغزش منتظر دیالوگ‌های جیمین بود اما نمی‌دونست که بازیگر محبوب و حرفه‌ای سالن، دیالوگ‌هاش رو از یاد برده بود. بعد از اینکه مرد غریبه روی صندلی‌ای در ردیف آخر جای گرفت با سردرگمی به ویگو نگاه کرد که سریعا به حالت خونسردش برگشت و دیالوگ خودش رو ادامه داد:
- امشب می‌خوام تو ورق امونت رو ببرم...
جیمین در اون لحظه درست مثل ویلی وجودش ویران شده بود و نمی‌دونست باید چکار کنه و تنها به ویگو نگاه می‌کرد. دو بازیگر روی صحنه اجازه‌ای در تغییر چهره و احساسات آمیخته به بازی‌شون رو نداشتند ک تنها از عمق نگاه‌هاشون باهم حرف می‌زدند و جیمین نگرانی رو کاملا از چشم‌های ویگو خوند.
دیالوگ‌هاش رو از یا برده بود و زمان خروجش از صحنه رسیده بود. ویگو مستانه گفت:
- امشب یه دست ورق میارم که توش پنج تا آس داشته باشه... پنج تا...
انگشت‌های دستش رو نشون داد و اونقدر قهقهه زد که نفسش برید. طبق نمایش ویلی رو کنارش پیدا نکرد و متعجب گفت:
- ویلی؟ کجایی؟ ویلی... احمق...
و به دنبالش از صحنه خارج شد که پشت صحنه درون تاریکی جیمین رو پیدا کرد که روی زمین نشسته بود.
کنارش زانو زد و شونه‌ی لیدر گروه نمایشیشون رو فشرد:
- چیزی شده؟
جیمین سرش رو بالا گرفت و لبخند تصنعی‌ای زد و سری به نفی تکون داد.
- نه... چیزی نشده.
از جا بلند شد و با توجه به تموم شدن وقفه‌ی بین نمایش به ویگو و فامکه و دو بازیگر دیگری که در انتهای پشت صحنه ایستاده بودند گفت:
- بریم.
و همگی به نوبت وارد صحنه شدند و جیمین وادار به ایفای نقشش شد.
...
با اتمام نمایش همگی شانه به شانه کنار هم ایستادند و در برابر تماشاچی‌هایی که ایستاده تشویق می‌کردند ادای احترام کردند.
جیمین پرده‌ی مخملی زرشکی رنگ رو کنار زد و از پله‌های کوتاه صحنه پایین اومد و وارد بخش خصوصی بازیگران شد.
- حتی اگر کارتی هم روش نباشه مطمئنم که برای توئه‌.
ویگو با دسته گلی به سمت جیمین اومد و اون رو تحویلش داد.
فامکه که نفش لیندا، زن ویلی، رو ایفا می‌کرد موهای مصنوعی سفیدش رو درآورد و به دامن بلندش دست کشید و گفت:
- هر کی هست خیلی عاشقته جیمین. فکرشو بکن... هر بار که اجرا داری یه دسته‌گل لاله‌ی سفید بهت می‌رسه. اون دختر یک ژانر رومنس جانانه‌ست. مگه نه ویگو؟
ویگو خندید که جیمین با ذهن گرفتارش زمزمه کرد:
- از کجا فهمیدی دختره؟
- چرا این‌بار تک شاخه‌ست؟
جیمین نگاهی به دست گل کرد و به ویگو جواب داد:
- هر دفعه یک شاخه ازش کم می‌شه.
- پس این آخرینش بود؟
فامکه با تعجب پرسید:
- بار اول چند شاخه بود؟
- سیزده‌تا...
اتاق تو سکوت فرو رفت. فامکه هم با توجه به اشاره‌ای که از طرف ویگو دریافت کرد به پر حرفیش پایان داد و به جیمین که وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد. با گذشت مدتی ویگو با سکوت مرد کلافه گفت:
- جیمین چیزی شده؟
با خشمی که از خودش داشت نفسش رو بیرون داد و جواب داد:
- نه فقط... گند زدم...
ویگو پشتش ایستاد و گفت:
- خودتو سرزنش نکن پسر. برای همه‌مون پیش اومده، مگه نه فامکه؟
دختر سری تکون داد و با اشتیاق جواب داد:
- راست می‌گه. خودش هم یه بار سر اجرا زیپ شلوارش باز مونده بود، مجبور شدم دامنمو جلوش بگیرم دیالوگ بگم تا درستش کنه...
ویگو ابرویی بالا انداخت و حرصی وسط حرفش پرید:
- فامکه! ادامه نده.
جیمین نیم نگاهی به ویگو انداخت و لبخند کوتاهی بابت حواس پرتیش زد.
موهاش رو به هم ریخت تا گرد سفید روی تارهاش کمی محو بشه و از حالت بیوفته که در همون لحظه در اتاق باز شد و لوک رو همراه با مرد آشنایی بین درگاه دید، لوک بازیگر سالن با قد کوتاه و ریش قرمز و کم‌پشتی بود که نقش پسر ویلی رو در نمایشنامه به عهده داشت.
- ایشون می‌خواستن شما رو ببینن.
جیمین با بهت نگاهش کرد و از چشم‌های متعجب ویگو و فامکه گذشت و دست مرد رو گرفت و از اتاق بیرون کشید.
با خروجش فامکه با گیجی پرسید:
- دوست پسرش بود؟
ویگو کلافه و حرصی نگاهش کرد و گفت:
- یارو همسن عموش بود. معلوم هست چی می‌گی؟
فامکه شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال جواب داد:
- هیچ ربطی نداره.
و چشمکی به لوک زد. ویگو که طاقت شوخ طبعی و پرحرفی بیش از حد دختر رو نداشت از اتاق بیرون رفت و داخل راهرو قدم برداشت و از اتاقی که جیمین و مرد آشنا داخلش بود، گذر کرد.
با صدای آروم اما پر اضطرابی پرسید:
- اینجا چیکار می‌کنی ایزاک؟
مرد دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- خیلی وقته ندیدمت. نباید میومدم؟
کف دستش رو روی صورتش کشید تا کمی از احساسات بدش دور بشه که مرد با لبخند گفت:
- کی بهت لاله داده؟
- نمی‌دونم.
ورق کرافتش رو کنار زد و ساقه‌ی تازه و سبزش رو دید, همونطور که محو گل بود از جیمین پرسید:
- کی ازت بخشش خواسته؟
- چطور؟
لبخندی زد و جواب داد:
- لاله‌ی سفید نماد پاکی و بخششه. مادر بزرگم می‌گفت قدیما اگر کسی می‌خواست طلب بخشش کنه و به طور غیر مستقیم به کسی بگه منو ببخش، بهش لاله‌ی سفید می‌داده.
مکثی کرد و رو به صورت مبهوت پسر ادامه داد:
- اما الان دیگه این رسوم از بین رفته... گذر زمان همه چیزو عوض می‌کنه.
به خوبی می‌دونست تا خودش راضی نباشه چیزی رو بیان نمی‌کنه و همه رو درون دلش نگه می‌داره پس چیزی بابتش از جیمین نپرسید.
- بگذریم. چیزی شده؟
- روزنامه‌ها رو دیدی؟
روزنامه‌ی لوله شده ای رو از کت بلندش بیرون کشید و به جیمین داد.
- زمان کابینه‌ی جدید رسیده!
جیمین که خط به خط روزنامه رو وارسی می‌کرد گفت:
- نتیجه‌ی نهایی گفته نشده.
- تایید نمی‌شه.
جیمین روزنامه رو پایین گرفت و رو به مرد پرسید:
- چرا؟
- ملکه کابینه‌ی قبل رو دیگه نمی‌پذیره منتها هنوز خبرش رو چاپ نکردن.
روزنامه رو از دستش کشید و با آهی گفت:
- سال‌ها داخل نشرخونه کار کردم، می‌دونم پشت این کلمات چه کثافتی رو از مردم پنهان می‌کنن.
خسته از افکار ناگریزش زمزمه کرد:
- باید برم آمستردام.
به بازوش چنگ انداخت و گفت:
- برای انتقام زوده جیمین. زحماتمون رو به باد نده.
نگاهش رو گرفت و خیره به زمین گفت:
- نه، انتقام نیست. باید شخصی رو ملاقات کنم.
- منم امشب می‌رم اونجا. خودم می‌برمت.
- نه، ممنون.
جملاتش مبهم بود و مرد با شناختی که از جیمین داشت ترس درون وجودش می‌جوشید.
- تو... چیزی می‌دونی که من بی‌خبرم؟
جیمین نگاهش رو بالا کشید و مردمک‌های لرزونش رو به چشم‌هاش دوخت.
- نه...
پاهای خسته‌ش رو کشید و از کنارش گذر کرد. لبخند اجباری‌ای زد و گفت:
- بعدا می‌بینمت.
...
(7سپتامبر، 00:45)
ذهنش پر بود از سوال‌هایی که به زندگیش گره خورده بود. سوالاتی که ریسمان گذشته و آینده رو دور ذهن خسته‌ش کشیده بود و تحملش رو امتحان می‌کرد.
همه از شب کذایی‌ای شروع شد که جنازه‌ی پدر و مادرش در برابر نگاه معصومش قرار گرفت و رد کبودیِ دور گردن مادرش هیچ‌وقت از پشت پلک‌هاش پاک نشد!
سال‌ها اون کبودی‌های غیر عادی رو درون دلش نگه داشت تا زمانی مناسب علتش رو جویا بشه. غرق شدن فقط دور گردن یک فرد رو کبود نمی‌کرد!
سال‌ها با تصویر دو جنازه در ذهنش عمر گذروند و قد کشید. سال‌ها اتفاق اون شب رو داخل ذهنش به یادگار نگه داشته بود  و کلامی راجبش به جین و تهیونگ نگفته بود که همکار قدیمی پدرش رو پیدا کرد. همکاری که توسط پدرش داخل نشرخونه آموزش دیده بود و در کنارش زبده شد که بعد از مرگ ناگهانیش دچار شک و تردیدی شد که هیچ‌وقت روحیه‌ی جستجوگرانه‌ش آروم نگرفت.
خودش رو جلوی سالن تئاتر قدیمی و متروکه‌ای پیدا کرد که از هفت سالگی داخل کابین بلیت‌فروشیش کار می‌کرد. جیمین روزهای سختی رو بابت رسیدن به رویاش، یعنی ایستادن روی صحنه، گذرونده بود.
در بی‌قفل و بستش رو باز کرد و وارد شد، نمی‌دونست چطور اما مدتی بعد خودش رو روی صحنه‌ی خاک گرفته‌ش همراه با دسته گل و شرابی که ساعتی پیش خریده بود، دید.
بی‌توجه به ساعت گذران نوشید و نوشید تا ذهنش رو خفه و از نگرانی‌هاش دوری کنه.
درکی از ساعت نداشت و چیزی تا به خواب رفتنش نمونده بود که صدای قدم‌های کسی رو داخل سالن خالی شنید.
با رسیدن رایحه‌ی آشنای برادرش آسوده اما به سختی تنش رو قفل به دیوار نگه داشت تا به خواب نره که صدای تهیونگ رو شنید:
- ویلی...
...
"8:36"
انگشتش رو لای پیچش موهای تهیونگ می‌کشید و صورت غرق در خوابش رو نظاره‌گر بود. نزدیک به صبح همراه هم به خونه برگشته بودند و بعد از کلی حرف ناگفته و دل‌گیری تهیونگ روی پاهاش به خواب رفته بود دریغ از ذره‌ای خواب که درون چشم‌هاش خونه کرده باشه.
آفتاب از لای پرده‌ی پنجره به چشمش می‌خورد و تنش رو سست می‌کرد، پیشونی برادرش رو بوسید و به آرومی سرش رو زیر بالشتی گذاشت. از جا بلند شد و لباس‌هاش رو مرتب کرد و خواست از اتاقش بیرون بره که با یادآوری چیزی به سمت میزش قدم برداشت. قبل از اینکه عموش داخل اتاق بشه، قلمی پیدا کرد و شروع به نوشتن کرد و برگه رو لای کتاب روی میزش گذاشت. از اتاق بیرون رفت و جین رو مشغول آشپزی درون آشپزخانه دید، میز مثل همیشه به زیبایی تمام با غذاها چیده شده بود اما چیزی متفاوت بود اون هم رفتار جین بود.
جلو رفت و گفت:
- صبح‌بخیر هیونگ.
جین نیم‌نگاهی بهش انداخت و با لحن سردی جواب داد:
- بشین صبحانه‌تو بخور.
و برای اینکه جیمین رو مجبور به خوردن صبحانه کنه پشت میز نشست و بهش اشاره کرد چون می‌دونست برادرزاده‌ی عزیزش از وعده‌ی صبحگاهی متنفره.
پشت میز نشست و لبخند پهنی زد و در حالی که لقمه‌ای داخل دهنش می‌گذاشت گفت:
- نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟
جین که از شب قبل منتظر همچین لحظه‌‌ای بود با شنیدن حرفش سرش رو بالا آورد و چشم‌های سرخش رو نشون جیمین داد و زمزمه کرد:
- دیگه با نبودنت منو نترسون.
با لحنی که ازش درد می‌باربد تمام نگرانی‌هاش رو به پای صداش ریخت و ادامه داد:
- دیگه طاقت ندارم شما رو هم از دست بدم.
جیمین که با بغض مردونه‌ی عموش که سعی در کنترلش داشت قلبش لرزیده بود از پشت میز بلند شد و از پشت در آغوشش گرفت.
تن تکیه‌گاهش رو فشرد و زیر گوشش ملتمسانه نجوا کرد:
- متاسفم...
جین که اختیار اشک‌هاش رو لحظه‌ای از دست داده بود زیر چشمش رو پاک کرد و گفت:
- بشین صبحانه‌‌ت رو بخور.
به غرور مردانه‌ش خندید و ازش فاصله گرفت، همونطور سرپا لقمه‌‌ای داخل دهانش گذاشت و کتش رو به تن کرد که جین پرسید:
- کجا؟
- جایی کار دارم بر می‌گردم.
جین از عصبانیت دمی گرفت و گفت:
- زودبرگرد، این سری خودم می‌کشمت!
جیمین با خنده عینک رو از روی چشم‌هاش برداشت و با دستمالی که همیشه درون آستینش به همراه داشت عینکش رو تمیز کرد. شیشه‌ش رو بالا گرفت و بعد از دیدن شفافیش اون رو روی چشم‌های جین گذاشت و سری تکون داد و قبل از اینکه از خونه خارج بشه گفت:
- همه چیز درست می‌شه هیونگ.
...
"11:07"
کنار خیابان در حال قدم زدن بود و فاصله‌ش رو با ماشینش کم می‌کرد که تلفن عمومی کنارش به صدا در اومد.
با بهت به تلفن خیره شد و اطرافش رو نگاه کرد، خیابون خلوت بود و هیچ کسی جز خودش حضور نداشت.
متعجب جلو رفت و گوشی رو برداشت. مردد روی گوشش گذاشت و گفت:
- بله؟
هوسوک که طرف دیگر خیابان بود و چند متر پایین‌تر پشت تلفن عمومی ایستاده بود درون حسگر تلفن حرف زد:
- جون برادرت در خطره. اگر می‌خوای اتفاقی براش نیوفته بیا به آمستردام.
جیمین نگاهی به اطرافش انداخت و با جنبیدن جسمی پشت تلفن عمومی طرف دیگر خیابون چشم‌هاش رو ریز کرد و به قامتش نگاه کرد.
- منو چی فرض کردی؟
- به نفعته باور کنی پارک جیمین وگرنه تهیونگ رو هم باید با قایق شکسته پیدا کنی!
چیزی درون قلبش جابه‌جا شد، اون از کجا می‌دونست؟ جیمین متوجه شده بود که علت مرگ پدر و مادرش رو آتش‌سوزی اعلام کرده بودند و مردم اون زمان خودش، جین و تهیونگ رو هم مرده می‌دونستند. جیمین از حقایق با‌خبر بود اما تمامش رو درون سینه نگه داشته بود تا زمان مناسبش برسه اما در اون لحظه هوسوک پا روی انگیزه‌ی زندگیش، تنها برادرش، گذاشته بود. تنها کسانی که از واقعه اصلی مرگ پدر و مادرش با خبر بودند، خانواده خودش و مسببش بود پس... شخص مقابلش دشمن بود، دشمنی حریص که قادر به از بین بردن تک تکشون داشت و جیمین به خوبی می‌دونست قادر به انجام چه کارهایی هستند.
هوسوک که نگاهش رو دیده بود زمزمه کرد:
- تنها بیا، فهمیدی؟
- آره...
جیمین که قامتش رو شناخته بود چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- تو... تمام مدت تعقیبم می‌کردی.
- آمستردام می‌بینمت...
و صدای بوق ممتد گوشش رو پر کرد. تلفن رو رها کرد و به سمت خیابون دوید تا به فرد غریبه برسه اما ماشینی از نا کجا آباد پیدا شد و راهش رو سد کرد و با ترس عقب کشید که بعد از گذر ماشین، هوسوک رو گم کرد.
دوباره به سمت تلفن برگشت و سکه‌ای داخلش انداخت و سریعا شماره گرفت. با پیچیدن صدای مردی که دیشب ملاقاتش کرده بود سراسیمه بدون اینکه اجازه‌ای برای حرف زدن بهش بده با وحشت گفت:
- مواظب خانواده‌م باش!
و تلفن رو همین‌طور رها کرد و بی‌توجه به فریادهایی که ایزاک درون تلفن می‌کشید و اسمش رو صدا می‌زد سوار ماشین شد و حرکت کرد بی خبر از اینکه ترمز ماشینش در حالت عادی ای قرار نداره!
...
(جاده گواگ، 13:33)
دود غلیظی از اون تکه آهن قراضه بلند می‌شد و راه فرارش رو به سمت آسمون پیدا کرده بود.
تن تهی از احساسش رو از ماشینش بیرون کشید. پاهای سنگینش رو تک به تک بیرون می‌کشید و لحظه‌ای مردمک چشم‌هاش از روی لاشه‌ی ماشین تکون نمی‌خورد. از کناره‌خاکی جاده خارج شد، پاهاش هم مثل مغزش مبهوت بود چون اون‌ها رو به زور روی زمین می‌کشید تا حرکت کنه. فکر نمی‌کرد با انجامش همچین احساساتی مغزش رو قفل و حتی قلبش رو درگیر کنه اما در اون لحظه وسط جهنم ایستاده بود.
ناشیانه نقشه کشیده بود و حالا اسید ناباوری و بیچارگی، کاغذ نقشه‌ی داخل مغزش رو می‌خورد. آسفالت جاده به کف کفش‌هاش ندای طاقت می‌سپرد و اون‌ها رو روونه می‌کرد تا به حقیقت برسند بی‌‌خبر از قلب بی‌طاقت مرد که با نزدیکی به آخرتی که به راه انداخته بود، تمام تنش به لرزش افتاده بود.
ماشین واژگون و له شده بعد از تمام پیچ و تاب‌هایی که خورده بود روی زمین آروم و قرار گرفته بود و اطرافش رو با دود غلیظ و تاریکی پر می‌کرد.
بی‌طاقت از دیدن تصویر مهلکی که جلوش بود به آرومی روی پاشنه پا چرخید و تصمیمِ فرار گرفت اما صدای تقه‌های ریزی به گوشش رسید.
با ترس به آرومی گردنش رو به گردش در آورد و نگاهش رو به سمت شیشه‌ی راننده که تا نیمه خورد شده بود، کشید. امان از چهره‌ی زخمی‌ای که در دید راسش قرار گرفت، درست همون چیزی که تمام مدت ازش فراری بود!
جیمین باهوشیاری پایینی که داشت با دست لرزونش، به سقف ماشین که بر زمین نشسته بود، نیمه‌جون کوبیده بود تا توجه مرد ناآشنایی که دیده بود رو جلب کنه بلکه منجی‌ای پیدا کنه. توانی برای تحلیل چهره‌ی مرد غریبه نداشت وگرنه شُک و بهتی که هوسوک درونش دست و پا می‌زد کاملا آشکار بود.
خواست بی‌توجه بهش، راهی که اومده بود رو برگرده که صدای لطیفش رو شنید اما این بار پر از دردی بود که به دست خودش به تنش نشونده بود. باز هم برگشت و نگاهش کرد.
- لطفا... ک_کمکم... کن...
جریان سرخی که روی سپیدی پوستش تصویر ساخته بود، درون قلب مرد معرکه‌ای جانانه به پا کرد.
مرد زخمی سعی در حرکت داشت و در این حین کتف راستش که تمام وزنش روش افتاده بود رو جابه‌جا کرد تا بلند بشه و خودش رو از دریچه‌ی پنجره بیرون بکشه اما با دردی که در قسمت کتف و سینه‌ش پیچید ناله‌ی بلندی کرد و روی زمین آروم گرفت و هوشیاری پایینش رو کاملا از دست داد.
هوسوک سراسیمه جلو رفت و با ترس پشت دستش رو زیر بینی‌ش گرفت، با حس گرمای نفسش از اضطراب وجود کم شد.
کتش رو در آورد و روی صورت و قسمتی از شانه‌های جیمین انداخت و بعد با آرنجش تکه شیشه‌هایی که دور پنجره ماشین جا مونده بود رو شکست تا بتونه به راحتی جسمش رو بیرون بکشه. کتش رو با احتیاط برداشت و تکه شیشه‌ها رو تکوند و قبل از اینکه کتش رو از یاد ببره و اثری از خودش به جا بگذاره اون رو پوشید، دست‌های لرزونش رو به سمتش کشید و سرش رو با احتیاط بیرون برد و بعد از شانه‌هاش گرفت و تنش رو از ماشین بیرون کشید.
با درک شرایط ماشین که مثل بمب ساعتی می‌موند، مرد رو با سختی بلند کرد و دستش رو دور گردنش انداخت و تن بی‌حسش رو به دنبال قدم‌هاش کشید.
فاصله‌ی چندانی با کناره‌ی جاده نداشتند که ماشین با صدای مهیبی منفجر شد و هر دو رو به سمت زمین خاکی کنار جاده پرت کرد.
چند لحظه‌ای گذشت تا متوجه اطرافش بشه و چشم‌هاش رو باز کنه، با وجود کوفتگی کمرش با ناله‌ای نشست و اطرافش رو نگاه کرد که جیمین رو در فاصله‌ی یک متریش دید که همواره بیهوش بود. خودش رو جلو کشید و صورتش رو وارسی کرد که با حجم خونریزی بیش‌تری روبه‌رو شد. اون مایع غلیظ نیمی از پیشانی و حتی چشم چپش رو خیس کرده بود که همین هوسوک رو به تشویشی مرگبار می‌رسوند.
با نفس‌های تند و دست لرزونش خون روی پلکش رو پاک کرد و نگاهش روی چهره‌ی معصومش جا موند. با چهره‌ی درهمی که سعی در تحمل بغضش داشت، کت جیمین رو از تنش بیرون کشید و به سمت ماشین دوید.
خیره به شعله‌های سرکش، نزدیک شد و کتش رو درونش انداخت تا اثری از وجود جیمین درون آتش به جا بگذاره، هر چند که با ضربه‌ای که به سرش برخورد کرده بود حتم داشت، بخشی از خونی که از دست داده بود مربوط به قبل از بیرون کشیدن جیمین بود، درون ماشین جا مونده بود.
با ترس به سمتش برگشت و نبض زیر گلوش رو چک کرد و مطمئن از تپنده بودنش دستش رو عقب کشید که از لای یقه‌ی باز پیرهنش برجستگی عجیبی رو بالای سینه‌ش دید. یقه‌ش رو با ترس کنار زد و به استخوان ترقوه‌ش که در حالت غیر عادی‌ای قرار داشت خیره شد. باید بیش‌تر در حملش احتیاط می‌‌کرد! اون استخوان ظریف از وضعیت سالمش خارج شده بود.
با احتیاط دست راستش رو زیر کمرش برد و تنش رو بالا کشید و با دست دیگرش پاهاش رو گرفت. همراه با مرد بیهوشی که بین بازوهاش گرفته بود به سمت ماشینش حرکت کرد، دود غلیظی که منشا‌ش ماشین منفجرشده‌ی جیمین بود، کاملا از پشت هوسوک معلوم بود و تصویر ساخته بود.
موهاش مثل جیمین نامرتب و صورتش توسط دوده و خاک سیاه شده بود و به خاطر پرتاب انفجار کمی لنگ می‌زد.
با رسیدن به ماشین به سختی در پشتی رو باز کرد و تن هر دوشون رو به داخل کشید و با احتیاط بدن مرد رو روی مبله‌ی ماشین گذاشت تا بیش از این فشاری به کتفش وارد نکنه. کتش رو درآورد و روش انداخت و با عجله پشت رل نشست.
سراسیمه و لبریز از نگرانی سوییچ رو چرخوند و ماشینش رو روشن کرد. فرمون رو محکم تو مشتش گرفت و از آینه به صورت زخمیش نگاه کرد. اون مرد همون بازیگر خاک صحنه خورده‌ای بود که با نمایش‌ها و اکتش همه رو مجذوب خودش می‌کرد؟!
در حالی که دنده رو جا می‌زد و از آینه نگاهش می‌کرد، با نفسی بریده گفت:
- می‌خوام باز هم روی صحنه تماشات کنم، پس زنده بمون، لاله‌ها منتظرتن.
و پدال گاز رو با تمام قدرت فشرد.
...

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now