Part 33: can i kiss you before i kill you?
صدای چکه چکه روی مغزش ضربه میزد تا به بیداری روی بیاره. پلکهاش به سنگینترین حد ممکن روی هم افتاده بودند.
عطر چوب مشامش رو پر کرده بود و زوزهی باد درون گوشهاش میپیچید. به سختی پلکهاش رو نیمه باز کرد و سقفی چوبی جلوی چشمهاش رنگ گرفت.
چندین بار پلک زد تا دوباره چشم باز کنه. داخل کلبه بود؟!
چشم باز کرد، صدای ضرباتی میشنید. صدایی مانند کوبش دو جسم به هم. گردن کج کرد و دیوارهای چوبی رو دید. به پنجره نگاه کرد، حالا منبع صدای زوزهی باد رو پیدا کرده بود. درختها از پشت پنجره در هم میپیچدند و با باد میرقصیدند. هوا رو به تاریکی بود و میون شب و روز مداخله میکرد.
گردن کج کرد و اتاقی که درونش بود رو دید، درون کلبهی کوچکی بود که هیچ اتاقی نداشت و تقریبا خالی بود. خاک چوب روی زمین ریخته بود و تنها یک صندلی راک و تخت تک نفره به همراه یک سطل حلبی که داخلش چوب سوخته بود، وجود داشت.
کمرش خشک شده بود و تمام تنش درد میکرد پس عزم بلند شدن کرد اما دستهاش به شدت کشیده شد و دوباره روی تخت افتاد و صدای قیژ فنر تشک به گوشش رسید.
دستهاش با زنجیری بسته شده بود و به تخت متصل بود.
درون کوچه پس کوچههای خاطراتش گشت، ذهنش رو دنبال کرد تا قبل از بیهوشیش رو به یاد بیاره و هوسوک رو پیدا کرد!
دو شخصی که درون سالن تئاتر دید رو به یاد آورد، اعلامیه و هویت قبلیش رو که هوسوک پنهان کرده بود، تقلاهای هوسوک پشت نردههای ورودی، فرار و در آخر دوباره دیدنش و بیهوشی!
درسته... اون داخل کلبهای ناشناخته بود چون هوسوک اون رو آورده بود!
با اخمی که میون ابروهاش اضافه شده بود دستهاش رو کشید و صدای کشش حلقههای زنجیر روی هم بلند شد. بیتوجه به فشاری که به مچهاش وارد میشد باز هم تقلا کرد تا با صدای کشش زنجیر هوسوک رو به سمت خودش جذب کنه چون داخل اتاق تنها بود اما صدای ضرباتی که از بیرون میاومد قطع شد و صدای قدمهایی جایگزین شد.
با گذشت دقیقهای در کلبه باز شد و قامت هوسوک رو به همراه الواری که به دست داشت دید. مرد سر کج کرد و از ورودی گذر کرد و بیصحبت به سمت سطل حلبی رفت و تکه چوبهایی که با تبر شکسته بود رو داخلش ریخت.
- بیا دستهامو باز کن!
به یاد نداشت تا به حال جیمین اینطور باهاش صحبت کنه، سرد، عصبی و فارغ از عشق!
بیتوجه بنزین روی چوبها ریخت که جیمین مصممتر دستهاش رو کشید و با لحن پر غضبی گفت:
- با توام!
باز هم توجهی و هیزمی رو با فندکش آتش زد و داخل سطل انداخت و به شعلههای برافروخته خیره شد.
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna