Part 24: say you don’t love me!- چرا زودتر بهم خبر ندادید؟ تلفن مرکزی دهکده خراب شده؟
پیرزن بعد از نوشیدن، فنجونش رو داخل نعلبکی گذاشت و سری به معنای نفی تکون داد. فنجونش رو روی میز بینشون گذاشت و گفت:
- جیمین خودش اصرار داشت خبرت نکنم. از آخرین باری که با والنس اینجا رو ترک کردید، روز به روز بیناییش قویتر میشد...
مودبانه دستش رو جلوی دهانش گرفت و خندید و ادامه داد:
- دکتر جانسن از پیشرفت بهبودیش نزدیک بود سکته کنه...
هوسوک با حرفی که شنید اخمی بین ابروهاش جا خوش کرد. انگشتش رو به لبهی فنجون چای کشید و گفت:
- اما اون مدت زیادی نابینا بوده، قرار بود زودتر از اینها عوارض ضربه از بین بره.
به گفتهی پزشک دهکده، بینایی جیمین بابت ضربهی سنگینی که به سرش وارد شده بود، دچار اختلال شده بود و دورهی موقت و کوتاهی داشت اما با ناامیدیای که گریبانگیرش شده بود هیچ تلاشی برای بهبودی نمیکرد و درمانش رو ادامه نمیداد تا اینکه احساساتش نسبت به هوسوک تغییر کرد و ناخواسته خواستار بهبودی شد.
- ولی میتونست تو همون شرایط باقی بمونه، مگر انتظار و یا عشق تلنگری بهش زده باشه!
پیرزن گفت و هوسوک رو متوجه کرد که از رابطهی بینشون خبر داره.
- تلنگر من قراره چی باشه مادر؟!
با سر پایین همونطور که به فنجونش نگاه میکرد زمزمه میکرد که دست چروکیدهی پیرزن روی دستش قرار گرفت و صدای گرمش داخل گوشهاش پیچید:
- تا وقتی گم نشی نیازی به تلنگر نداری... گم نشو هوسوک، نذار افکاری که متعلق به تو و الانت نیستن جلوت رو بگیرن. حرف دیگران و یا آیندهای که هنوز نیومده رو بذار کنار، به الانت نگاه کن، به قلبت از دریچهی منطقت فکر کن...
- هنوز مطمئن نیستم، جیمین... اون...
خودش رو روی مبل جلو کشید و با صدای آرومتری که به گوش مرد دوم نرسه گفت:
- نسخهای که برات پیچیدن رو فراموش کن هوسوک، این زندگی توئه! تا قبل از اینکه دیر بشه، خوب فکرهات رو بکن. اگر فکر میکنی برات اشتباهه، تا قبل از اینکه وابستگی بینتون محکم بشه تمومش کن!
هوسوک به غیر از ارتباط با همجنسش درگیریهای دیگری هم داشت که به وفور مهمتر بود. هوسوک میترسید، از آیندهای که پنهان نمیموند میترسید، حتی میترسید با افشای حقیقت توسط پیرزن روبهروش هم طرد بشه.
با باز شدن در و دیدن قامت جیمین هر دو ساکت شدند که پیرزن خودش رو عقب کشید و گفت:
- اذیتت که نکردن؟
جیمین کیسهی دونهایی که متعلق به مرغ و خروسها بود رو داخل آشپزخونه گذاشت و با ابروهای بالا جواب داد:
- یکی از خروسهاتون طوری نگاهم میکنه که انگار پدرشو من خوردم! میترسم آخر یه روز اینقدر نوکم بزنه که هر وقت آب خوردم، مثل آبکش ازم بزنه بیرون!
مرد و پیرزن هر دو به لحن عصبی جیمین خندیدند که هوسوک از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- باید زودتر برم...
- صبر کن!
جیمین گفت و با کیسهای به سمتش برگشت و گفت:
- این میوهها رو برات چیدم تو راه بخوری.
- اینا خیلی زیادن...
- بگیرشون!
با اخم و سر پایین حرف میزد که تمامش به خاطر رفتن و دور شدن هوسوک بود، برای همین نگاهش رو میگرفت.
- مواظب خودت باش پسرم، همینطور مواظب والنس، میدونم که از پس خودش بر میاد اما... غریزهی مادریم اجازه نمیده نگران نشم.
- همینطور مواظب دخترت، چی بود اسمش؟
هوسوک با خنده به حسادت مرد جواب داد:
- فریا.
- اگر اشتباه نکنم اسم یک الههی اسکاندیناویئه.
- درسته!
دستهاش رو در هم کرد و به طرفی نگاه کرد و گفت:
- اوه، الهه هم از آب در اومد!
مرد بزرگتر نیمنگاهی به پیرزن انداخت که خانم لومن با چیزی که دریافت کرد گفت:
- من برم که غذام سوخت، مواظب جاده باش!
با رفتن پیرزن به سمت آشپزخونه، دستش رو کشید و به سمت اتاقش کشید و در رو بست. تنش رو به دیوار تکیه داد و دستهاش رو کنار سرش روی دیوار گذاشت و بین ابروهاش رو بوسید و گفت:
- گرهی ابروهات رو باز کن! میخوای بذاری همینطوری برم؟
نگاهش رو به سمت مخالف گرفت و جواب داد:
- نکن! برو دیرت میشه.
- اوه لاله خیلی بد اخلاقی میکنی...
- آره حالا برو، سختترش نکن.
دستش رو پشت گردنش برد و نوازشش کرد که نگاه جیمین روی صورتش افتاد، به چشمهایی که با تعلق خاطر بهش نوازش میداد اما اون حرفهایی که به مادر زده بود رو به خوبی شنیده بود و همین کمی مرددش میکرد.
با سنگینی پلکهاش، فک مرد رو بین انگشتهاش گرفت و لبهاش رو بین دندون گرفت و بوسید و هوسوک به سختی با خنده به بوسهی تندش جواب داد. فک مرد رو رها کرد و ناگهان عقب کشید و باز نگاهش رو گرفت و گفت:
- برو هوسوک، یکاری نکن جور دیگهای ازت خداحافظی کنم!
هوسوک هنوز برای رابطهی عمیق بینشون آمادگی نداشت و کاری که شب گذشته در حموم شکل گرفت تنها برای رفع نیاز بود و تا یکی شدن فاصلهی زیادی داشتند، هوسوک هیچگاه به رابطهای با همجنس فکر نمیکرد و تمام تجربهش سالهایی بود که با یورا عاشقی میکرد ولی به مرور به مردی دل بسته بود که حکم شکارچی رو براش داشت! اون عاشق قربانیای شده بود که رابطشون لب مرز خطر راه میرفت.
با این حال سعی میکرد قبل از افشای حقیقت تا حدی تمام احساساتش رو خرج کنه تا در روزهای آشفتگی حسرتی به دلش نمونه.
- چطور لاله؟
- خب هفتاد درصد بدنت از آب تشکیل شده و من خیلی تشنهم بارون!
مرد خندید و عقب کشید و گفت:
- مغزت خیلی منحرف و کثیفه جیمین!
- من فقط تصورات سکسیای دارم، همین!
سمت صورتش خم شد و بوسهی آرومی از لبهاش گرفت، چشمهاش رو بست و باز هم به بوسهی آرومش ادامه داد و با آروم گرفتن مرد عقب کشید و به پلکهای بستهش خیره شد. جیمین آرامشی بهش رسیده بود که خیال دوریش به قلبش بیقراری میداد پس جرئت باز کردن چشمهاش رو نداشت اما زمانی که لبهای هوسوک روی پلکهاش قرار گرفت، تن مرد رو بین آغوشش گرفت و محکم بین بازوهاش فشرد و سرش رو داخل گردنش برد و عطرش رو داخل مشامش کشید.
- شاید چند روز دیگه برم شهر، اگر رفتم از اونجا بهت زنگ میزنم.
مرد ناگهان سرش رو از گردنش بیرون کشید و با بهت گفت:
- برای چی میخوای بری لاهه؟!
جیمین با تعجب به خشم و ترس هوسوک نگاه کرد و جواب داد:
- خواب یه سالن سینما رو دیدم، حس میکنم باید برم شهر دنبالش بگردم، نمیدونم داخل لاههست یا نه ولی باید ببینمش.
- تو از دهکده بیرون نمیری جیمین!
با تحکم جملهش رو ادا کرد که جیمین نگاهش کرد و پرسید:
- نمیخوای بهت زنگ بزنم؟ باشه مشکلی نیست...
نفسی گرفت و بین چشمهاش رو فشرد تا به اعصابش مسلط باشه.
- نه بحث اون نیست، فقط جایی نرو، باشه!
اخمی کرد و از هوسوک فاصله گرفت.
- چرا؟
- چون من میگم!
باز هم با خشم بهش توپید و همین باعث شد مرد کوچکتر اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کنه و جواب بده:
- تو نمیتونی برای من تعیین کنی چی کار کنم چی کار نکنم هوسوک!
کف دستش رو روی سینهش گذاشت و مرد رو به عقب هل داد و به طرف دیگر اتاق رفت و به مرد پشت کرد و به پنجره خیره شد.
هوسوک باز هم نفس عمیقی کشید، بابت ترس از افشای حقیقت و یا فهمیدن افراد رومرو از زنده بودن جیمین، کنترل اعصابش رو از دست داده بود.
- من... متاسفم که بد حرف زدم فقط... فقط نگرانم که اتفاقی برات بیوفته... هنوز کاملا خوب نشدی نباید تنهایی جایی بری...
کمی نزدیکش شد و ادامه داد:
- جیمین... نذار نگران برم، بهم قول بده که نمیری.
با نگرفتن ریاکشنی پشت سرش ایستاد و بوسهای روی پشت گردنش نشوند و زیر گوش زمزمه کرد:
- بهت اعتماد میکنم...
و ازش فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت که پیرزن رفتنش رو دنبال کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- اون به قلبش گوش داده ولی تو فقط گند میزنی هوسوک!
جیمین لحظهای پردهی پنجره رو کنار کشید و هوسوک رو دید که سوار ماشینش میشه، با پیوند نگاهشون پرده رو انداخت و نفسی گرفت، این خداحافظی به بدترین شکل ممکن انجام شده بود...
****
همهچیز در نگاهش وارونه بود، آسمونش زمین بود و زمینش، سقفِ سیاه سالن تمرینی که همیشه جسمش رو درونش حبس میکرد. دستهاش آویزون بود درست مثل نیمهی بالایی تنش که از کیسه بوکس معلق شده بود. پاهاش رو دور زنجیر کیسه محکم کرد و سرمای زنجیر به دور مچ پاهاش برخورد کرد. گرچه به آویزون کردن خودش عادت داشت اما دقایق زیادی در همون حالت مونده بود و همین موجب سنگینی سرش میشد و پلکهاش برای بستهشدن تقلا میکرد.
- چرا اینطوری میکنه؟!
والنس همونطور که به یوکا خیره بود از تیمو زمزمهوار پرسید و از در آهنی سالن رد شد.
اون سالن در زیرزمین عمارت بزرگ قرار داشت و برخلاف طراحی روشن و مجلل عمارت، سیاهی درونش میجوشید! دیوارهای خاکستریای که بابت دود سیگارهایی که در این چند سال سوزونده بود، به سیاهی کشیده شده بود و خالی از هر آینهای بود. اون سالن، سالن تمرینات مبارزهی یوکا و تخلیهگاه روحش بود و میبایست دورتادورش رو با آینه پر میکرد اما نه تا زمانی که مکان، مکانِ یوکا بود. نه تا زمانی که خودش هم از دیدن چشمهاش میترسید و هر بار به ریشهی وجود و خانوادهش فکر میکرد، دوست داشت جرقهی فندکش رو زیر شلوارش نگه داره و خودش رو به آتش بکشه. مهم نبود تا چه حد برای بودن و تصحیح روحش تلاش میکنه، مقصد افکارش فقط یک چیز بود، خونی که به پدر عوضیش میرسید و بهش هشدار میداد "تو پسر همون پدری!"
- چه میدونم... احتمالا خودشو با خفاش اشتباه گرفته.
شانهای بالا انداخت و جواب داد. سیگارش رو لای لبهاش گذاشت تا کام بگیره اما دختر سیگار رو از لای لبهاش کشید و گفت:
- این حد از شوری اذیتت نمیکنه، غول بیابونی؟!
با حسرت به سیگار از دست رفتهش که بین لبهای سرخش بود نگاه کرد.
- فکر نمیکنم نمکم اذیتکننده باشه وگرنه دزد سیگارهام اینقدر بیطاقت نمیشد!
دختر لحظهای سیگار رو با بهت از لبهاش فاصله داد و به انتهای سیگار نگاه کرد، انگار رد طعم مرد درست در همون نقطه جمع شده بود.
- خونت شوره نه لبات!
تیمو به چهرهی دختر خندهی بیصدایی تحویل داد و سرش رو با افسوس تکون داد و گفت:
- تو درست مثل دختر گاوچرون داستان اسباببازیهایی..
قیافهای متفکرانه به خودش گرفت و ادامه داد:
- اسمش چی بود؟ جسی؟... همونطور رومخ، عصبی و...
دختر ابروش رو بالا داد و صورتش رو نزدیک پسر کرد و بدون اینکه سیگار رو از دهانش بیرون بکشه، سیگار رو به کنار لبهاش سر داد و دودش رو جلوی صورت پسر از لای لبهاش بیرون داد و پرسید:
- و...؟
با نیشخندی که انگار مختص شخصیت خودش بود، با تن صدای پایینتری از ته گلو زمزمه کرد، میخواست صداش بم و محرک به نظر برسه درست مثل چهرهی دختر روبهروش که شیطنت و غرور و مقاومت درونش جلوه میکرد.
- و شاید کمی با اسانس بیوتی؟!
با شنیدنش عقب کشید و به پشت کمر پسر کوبید که تیمو با خنده خم شد.
- ببینم این پشت نخی چیزی نداری بکشم بلکه یه صدایی ازت در بیاد و یکم به درد بخور باشی؟ حوصلم از این بیمزهگیهات سر رفت...
پسر سیگار دستنخوردهای از جیبش بیرون کشید و لای لبهاش گذاشت و با تمسخر گفت:
- یه مار تو چکممه!
دختر که دوست داشت همپای پسر به نقشش ادامه بده، دستش رو زیرپای پسر برد و برای دیدن ته کفشش یک ضرب پاش رو بالا کشید و باعث شد پسر کمی تعادلش رو از دست بده و به دیوار پشت سرش چنگ بیاندازه.
- نکنه صاحب داری، کلانتر وودی؟!
به دنبال اسمی کف کفشهاش رو بررسی میکرد و سر و صدای شوخیهاشون داخل سالن کم کم بلند میشد که صدای دم عمیق و خشدار یوکا به گوششون رسید و هر دو به معنای واقعی خفه شدند!
نگاهی به تن معلقش انداخت؛ عضلات برجستهی سینه، ماهیچههای پهن و تکهتکهی بازو و سرشونههاش، پکهای شکمش و دیگر ورزیدگیهای تن یوکا، رعب عجیبی به بیننده میانداخت، طوری که هم لذت میبرد و هم وحشت میکرد که مبادا بین اون عضلات بیرحم گردنش شکسته بشه!
- فکر کنم با این پوزیشن ریلکس میکنه و ما بهمش زدیم...
والنسیا بدون اینکه لبهاش رو حرکت بده، خیره به یوکا زیرلب زمزمه کرد و تیمو با پوزخند جواب داد:
- ریلکس؟! هروقت تو همچین پوزیشنی دیدیش بدون خون جلوی چشمهاشه، نباید خلوتشو خراب کنی وگرنه زندگیتو همینطور وارونه میکنه!
درست هم میگفت چون عادت وارونگی مختص به زمانهایی بود که درون مغزش جنگ بزرگی برپاست و با معلق کردن خودش انگار میدان جنگ رو برعکس میکرد و تمام سربازها به درون آسمان عمیق میانداخت!
- اگر من جسی باشم تو وودی، یوکا کدوم کاراکتره؟!
تیمو نیشخندی زد و گفت:
- شاید سید، همون پسره که کلهی عروسکهاشو میکند و وحشتناک میخندید...
و کامی از سیگارش گرفت که یوکا پلکهاش رو باز کرد و نگاه وحشیش رو به سمتشون کشید و گفت:
- اون کارلوئه، نه من!
- اوه فکر نمیکردم انیمیشن ببینید، اربابِ...
خواست کلمهی جوان رو به زبون بیاره که توسط تیمو به عقب کشیده و ساکت شد. بهش تذکر داده بود تا مبادا لقب "ارباب جوان" رو به زبون نیاره اما والنسیا به سختی محدودیتها رو قبول میکرد.
- سر به سرش نذار والنس، اون شوخی بردار نیست!
- من مجبورش کردم باهام ببینه.
با شنیدن صدای مردی از پشت سرش، برگشت و با تعجب به ریو نگاه کرد. احتمال میداد که اون هم داخل سالن حضور داشته باشه، چون هر سه نفر به منظور خاصی یوکا رو دوره کرده بودند!
والنسیا نگاهی به قامت بلند ریو انداخت و ناباور گفت:
- هیچ چیز این عمارت سر جاش نیست...
گمون میکرد جز کشتن و ریختن خون از آدمهای این عمارت کار دیگری ساخته نیست اما اشتباه میکرد، اونها هم ممکن بود انیمیشن ببینند.
مرد موهای بلندش رو بین دستهاش گرفت و با کشی که دور مچش داشت، موهاش رو بالا بست. تنش از عرق خشک شده بود و مثل هیکل یوکا کمی تیره و براق به نظر میرسید و این حاکی از فایتی بود که به تازگی تمومش کرده بودند و استاد و شاگرد هر کدوم نفسزنان گوشهای آروم گرفته بودند.
- مشکلش کجاست؟! ولی به نظر من به بازلایتر شبیهه...
ریو گفت و پیراهن سفیدش رو پوشید و دکمههاش رو بست. کراواتش رو دور گردنش فیکس کرد و کت مشکیش رو به تن کرد، درست مثل تیمو و تمامی افراد داخل عمارت که میبایست با لباس رسمی قامت راست میکردند.
- اگر یوکا بازلایتر باشه، کارلو_
- رومروی بزرگ رو منظورته؟
ریو با تذکر حرف دختر رو قطع کرد که والنس دم عمیقی گرفت و برای کنترل کردن خودش به اطراف سالن رو نگاه کرد.
- اگر رومروی کوچیک بازلایتر باشه، رومروی بزرگ زورگئه!
یوکا تنش رو بالا کشید و دستهاش رو دور زنجیر متصل به دیوار، انداخت و پاهاش رو آویزون کرد و پایین پرید. رد زخمهایی که حاصل کتکهای پدرش در کودکی بود، به خوبی روی کمرش مشخص بود که دختر به خوبی اون زخمها رو در نگاهش ضبط کرد.
- سید بدون شک کارلوئه، همونطور که ما عروسکهایی هستیم که با روش خودش باهامون بازی میکنه!
زمزمهی یوکا مثل تیری به آینه خورد و شکست! نگاه وحشیش لرزهای به تن دختر میانداخت اما والنس آدم عقبنشینی نبود.
رکابیای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و حلقههاش رو داخل بازوهاش گیر انداخت و داخل سرش کرد و نیمتنهی لختش رو پوشوند و انتهاش رو داخل شلوار جین گشادش کرد.
- ریو تو میتونی زورگ باشی!
مرد چشمهاش رو به سمت تیمو کشید و با تکخندهی ناباوری گفت:
- اینقدر شیاد به نظر میرسم؟!
- ما هممون شیادیم ریو.
با دیدن پوزخند پسر، برای دلگرمی ضربهی آرومی به کمرش زد.
- اما ریو نمیتونه زورگ باشه، آخر قسمت دوم معلوم شد زورگ پدر بازلایتر بوده.
ریو لبخندی گوشهی لبهاش نشوند و سری به تایید تکون داد، ابروهای درهم دختر رو نگاه کرد که تیمو گفت:
- اما دو تا بازلایتر تو قسمت دوم داشتیم...
- نظرتون چیه بعد از شنیدن تحلیلهای کودکانهتون، داخل دهناتون پاپکورن پر کنم و بعد لباتونو به هم بدوزم؟!
صدای یوکا هر سه رو ساکت کرد و نگاهشون به دستهاش افتاد که در حال باز کردن باندپیچی بوکسش بود. نگاه بیحسش رو سمتشون کشید و دوباره لب به پرسش باز کرد:
- هوم؟!
دختر دستهاش رو درهم گره کرد و با حرص زمزمه کرد:
- هنوزم میگم اون بازلایتر نیست، لاقل نه با این اخلاق برازندهش!
نیمنگاه ترسناکی به دختر انداخت و پوزخندی زد، انگشت دستهاش رو باز و بسته کرد و بابت آزادی دستهاش از باند، احساس راحتی کرد. دیدن بازوهای کلفت و استایل راحتیای که با رکابی و شلوار جینش ساخته بود، جذاب به نظر میرسید.
گامهاش رو به سمت دختر، در کانون فضای خالی سالن کشید و با انگشتش اشارهای بهش کرد.
- بیا جلو!
دختر با غرور قدم برداشت که توسط تیمو کشیده شد و با غضب بهش نگاه کرد اما تیمو بر خلاف ظاهر بیخیال همیشهاش ابروهاش رو درهم کشید و رو به یوکا گفت:
- اون دست من و هوسوک امانته، تا همین جا هم کلی کمکمون کرده!
- کاریش ندارم اما... فکر نمیکنم اون برای تو فقط در حد امانتی باشه تیمو!
پسر دهان باز کرد اما چیزی برای گفتن نداشت، حرف یوکا حقیقت داشت و تیمو این رو به خوبی میدونست.
- منظورت چیه؟
دختر با غضب به سمت یوکا قدم برداشت و گفت که باز هم توسط تیمو به عقب کشیده شد تا کنارش بایسته و تمام عکسالعملهاشون در نگاه یوکا شکل میگرفت.
- به عنوان یه امانتی و نامزد دروغین من، هیچ وظیفهی معاشقهگی با اون نداری!
با پوزخندی به تیمو اشاره کرد و گفت که تیمو پرسید:
- مارو تعقیب میکنی؟
- پشت باغ جای مناسبی برای برخورد با امانتی نیست پسر،در ضمن برای دیدن ویلن سمت اسطبل رفتم که دیدمتون.
- تا کجا دیدی؟
روی تتو بارکدش رو خاروند و گفت:
- شاید تا قبل از عملیات بچهسازی!
با اتمام حرفش، دختر نگاه مبهوتش رو سمت ریو کشید که مرد بزرگتر به گردن تیمو کوبید و پسر با خنده کمی خم شد، گفت:
- والنسیا من بهت هشدار داده بودم که حواست به این گردنشکسته باشه!
دستهاش رو جلوی صورت مرد تکون داد و گفت:
- نه نه اینطور نیست، فقط هستهی میوه تو گلوش گیر کرده بود...
- اوه نمیدونستم لب رو لب و نشستن روی شکمش، پوزیشن هسته در آوردن باشه!
دختر با شنیدن جواب یوکا حرصی نگاهش رو از ریو گرفت و با چشمهای ترسناکی به پوزخند یوکا نگاه کرد که تیمو با خندهای که والنسیا رو عصبیتر میکرد گفت:
- من لب داشتم اونم لب داشت، چه چیزی حوصلهسربرتر از لب روی لب گذاشتن و بیکار نشستن؟!
ریو با شنیدن این حرف مچ پسر رو گرفت و پیچوند و پشت کمرش برد و گفت:
- من به تو گفتم مواظب این دختر باش، مواظبت تو لغتنامهت اینطوریه پسرهی...؟
نفسی گرفت تا ناسزایی نگه، ریو شخصی نبود که کنترل خودش رو با هر چیزی از دست بده و باید به عنوان راهنمای اونها درست برخورد میکرد، در تمام این سالها تکیهگاه و سرپرست خوبی برای یوکا بود و به عنوان سنسه مهارتهای لازم برای دفاع از خودش رو بهش یاد داده بود. ریو به قدر کافی محافظهکار بود و وظیفهی خودش میدونست تا از اون سه پسر که حالا والنسیا هم بهشون اضافه شده بود محافظت کنه.
تیمو با خندهای که با درد آمیخته شده بود، نالید:
- آی... آی... صبر کن ببینم... بَده خواستم تمام مسئولیتهاشو به عهده بگیرم؟!
رو به یوکا کرد و ادامه داد:
- خودت هم با همین عملیات تولید شدی... رئیس هم همینطور، حالا نوبت ما رسید، شد جرم؟
- اگر به من بود بر میگشتم به عقب و پدربزرگمو عقیم میکردم! ولی ریو... ما میتونیم الان آرزوی نوهی این دو تا رو برآورده کنیم، نه؟
چاقویی که داخل غلافش بود رو از کمرش بیرون کشید که تیمو جیغی کشید و گفت:
- هی هی... تصمیمگرفتن به جای نطفهای که هنوز بسته نشده اصلا کار خوبی نیست! والنس اصلا نذاشت به مرحلهی بچهسازی برسیم، تا اومدم تدارک ببینم کوبید لای پام...
صورتش رو در هم کرد و نگاهش رو به عضوش انداخت و خطاب بهش با لحن آزردهای نالید:
- بمیرم برات که همه قصد جونتو کردن... هیچکس دوست نداره...
لبخند بسیار کمرنگی بابت هوچیگری پسر به روی لبهای یوکا نشست و اشارهای به ریو انداخت تا پسر رو رها کنه. مرد بزرگتر دست دردمند تیمو رو رها کرد که دختر دستش رو کشید تا تیمو سر پا بایسته و نگاه تندی بابت نمایش پسر انداخت.
- نترس، عامل عملیات حالش خوبه!
تیمو زیر گوش دختر زمزمه کرد و روی عضوش رو لحظهای دست کشید که دختر غرید:
- میدونی... من خیلی دوست دارم موزمو تیکهتیکه کنم بعد بخورم، مشکلی نداری که؟!
تیمو با ترس از دزد سیگارهاش فاصله گرفت و زمزمه کرد:
- باز خوی حیات وحشت بیدار شد؟
دختر لبهاش رو از خشم گاز گرفت و دهان باز کرد تا جوابش رو بده که صدای بم یوکا داخل گوشش پیچید.
- بیا جلو.
دختر به آرومی گردنش رو به سمتش کشید، نگاهش به مانند روباهی بود که طعمهش توسط گرگی دزدیده شده اما این نگاه تا زمانی انقضا داشت که تیمو برای بار هزارم دستش رو نکشیده بود.
- یوکا...
خارج از اخلاق شوخش با تمام جدیت اسمش رو به زبون آورد حتی به دور از هیچ اسم رسمیای از قبیل "قربان" یا "رئیس". اگرچه در برابر دیگر افراد عمارت با احترام تمام باهاش صحبت میکرد اما در خلوتشون معاشرتها متفاوت بود. یوکا شاید آدم ترسناکی به نظر میرسید اما افرادی که همیشه در کنارش بودند رو ارزشمند میدونست و بهشون تا حدی اجازهی نزدیکی میداد. یوکا، تیمو و هوسوک شاید در روابطشون نفرت وجود داشت اما هیچگاه پشت هم رو خالی نمیکردند.
- موندن داخل این جهنم خطرناکه، باید یه چیزایی رو بدونه!
دختر دستش رو کشید و زبونش رو برای پسر دراز کرد و به طرف یوکا برگشت. تابی به گردنش داد تا قلنجش رو بشکنه.
- حمله کن.
با امر یوکا پوزخندی زد و نیمنگاهی به سمت راستش انداخت اما این عمل تماما برای حواسپرتی بود چون سریعا زانوش رو بالا کشید تا مرد خیال کنه قراره با پاش ضربهای به شکم عضلانیش بکوبه اما بعد از ثانیهای مشتش رو به طرف صورتش پرتاب کرد که یوکا با یک دست زانو و با دست دیگر مشتش رو مهار کرد.
همونطور که مشتش به کف دستش برخورد کرد و بعد انگشتهاش رو دور مشتش پیچید، پوزخندی زد و از فاصلهی نزدیک به چشمهای مبهوتش نگاه کرد و گفت:
- کُندی دختر!
و بعد مشتش رو پیچید و پشت کمرش برد و هلش داد و رهاش کرد.
- دوباره.
دختر با حرص دستش رو به کمرش زد و نفسی گرفت. پا تند کرد و دادی کشید و به طرفش حملهور شد. مشتهاش رو پیدرپی به سمت مرد میفرستاد که هر بار توسط ساعد یوکا مهار میشد.
- نگران نباش، حتما چیزی ازش دیده که اینطور بهش اهمیت میده. والنس دختر قویایه ولی سر به هواست. این رفتار مشکلی نداره ولی نه تا وقتی که داخل این عمارته! میخواد بهش تذکر بده توی کدوم جهنمی نفس میکشه.
ریو خیره به والنس و یوکا، خطاب به تیمو زمزمه کرد که پسر نیمنگاهی بهش انداخت و با ابروهای گره خورده نفسی گرفت و به ضربههایی که دختر میخورد نگاه کرد.
یوکا دستش رو کشید و بدون اینکه حملهی واقعی رو شروع کنه، به نوعی دفاع کرد و دختر رو به عقب هل داد. والنسیا نفسزنان دستی به پیشونی عرق کردهش کشید و به یوکا که با خونسردی جلوش ایستاده بود نگاه وحشتناکی انداخت. از غضب فریادی کشید و به طرفش دوید که یوکا خم شد و ضربهای به زانوهاش زد و باعث شد دختر روی کمرش غلت بخوره و با شدت به زمین بیوفته. به طرف جسمی که پهن زمین شده بود رفت و دستش رو به پشت کشید و گفت:
- وقتی قدرتت در برابر حریفت هیچه، صبر کن و اونقدر دفاع کن تا نقطه ضعف گیر بیاری. با حملههای ضعیفت خودتو خسته نکن.
دختر که گونه و شکمش به زمین پناه آورده بود با نفسهای بریده خطاب به یوکایی که دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود تا توان حرکت نداشته باشه، گفت:
- اوه... میخوای... جنگ یادم بدی؟!
سینهی دختر رو بیشتر به زمین فشرد و با پوزخند جواب داد:
- فکر میکردم از شب مهمونی فهمیده باشی وسط میدون جنگی!
دختر خندید و گفت:
- ولی من با بوسهی وحشیانهت بیشتر فهمیدم نفر سوم یه رابطهام!
پوزخند از روی لبهاش پاک شد. دستهاش رو بیشتر فشرد و با دیدن فشردگی پلکهاش از درد، غرید:
- اون بوسه اعلام آتشبس بود، دلیلی داشت که حتی تو مغزت کوچیکت هم نمیگنجه!
یوکا احساسات زیادی رو گذرونده بود، شاید با روش بدی نقشهی عمدی نخستوزیر رو به هم ریخته بود و اون مخدر رو از هوسوک دور کرده بود اما با دیدن بدنهای تکهتکه و باز شده داخل اون مکان نامعلوم و دیدن اون شرایط مرگآسا، هوسوک رو به جای تمامی اون جنازهها تصور کرده بود و از ترس با اولین فکری که به سرش زد، شروع به عمل کرد.
- اوه... پس واقعا... توی میدون جنگم!
با حرف دختر افکارش در یک نقطه جمع شد و نگاهش رو به نیم رخش داد که بین دستهاش تقلا میکرد.
- پس خوب شد... اون بچه... فرصت زندگی... داخل این عمارتو... از دست داد!
نفسزنان گفت و نگاه وحشی یوکا رنگ سرخ گرفت.
- ساکت شو والنس!
با شنیدن صدای ریو مطمئن شد چیزی سر جاش نیست، پس دختر رو روی زمین برگردوند و یقهش رو گرفت و غرید:
- تا دهنتو پاره نکردم خودت حرف بزن.
- بچهی یورا... دختره و...
با دیدن بهت داخل چشمهاش زانوش رو بالا کشید و مرد رو به عقب انداخت؛ اون نقطهضعفش رو پیدا کرده بود پس در زمان مناسب ضربه زده بود اما یوکا بیتوجه به ضربهای که به شکمش خورده بود به زمین چنگ انداخت و سرپا ایستاد. با تمام توان به سمت در سالن دوید و باعث شد بعد از خروجش در آهنی به شدت به دیوار کوبیده بشه و صداش داخل سالن بپیچه.
- گند زدی والنس، گند زدی!
ریو با بیچارگی و خشم نالید و به طرف در دوید که والنس نیمه روی زمین نشست و گفت:
- باید میفهمید، پای یه نوزاد مرده در میونه!
- لعنتی...
ریو غرید و به دنبال یوکا دوید و سالن رو ترک کرد. تیمو به سمت دختر رفت و جسمش رو بلند کرد و همونطور که سرتاپای دختر رو از نظر میگذروند زمزمه کرد:
- خون به پا میکنه!
دختر که نمیخواست درد تنش رو نشون بده دست پسر رو کنار زد و طوری ایستاد که انگار تمام مدت اون یوکا رو کتک زده!
- خودش گفت صبر کنم تا نقطه ضعف پیدا کنم.
- یورا نقطه ضعف نیست، خط قرمزیِ که جیغ میکشه!
- پس به عنوان یه برادر باید میدونست، پنهان کردنش غلط بود.
تمام نقشههاشون به هم خورده بود، تجمع هر سه نفرشون در کنار یوکا بدون برنامه نبود، بلکه هر سه سعی داشتند یوکا رو سرگرم کنند تا از دستور کثیف کارلو بویی نبره و صبر کنن تا تمام اون جریان قتل تمام بشه وگرنه یوکا آروم نمینشست حتی اگر در برابر تمام افراد عمارت میایستاد!
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna