Part 30: eternal lotus.
نگاهی به شمع خاموش و سوخته کنارش انداخت و نگاهش به روزنهی آقتابی که از پنجرهی اتاق، روی ورقهای انجیلش افتاده بود و به کلمات روشنی هدیه میداد، کشیده شد.
آهی کشید و جملهی آشنای روبهروی چشمهاش رو زمزمه کرد:
- نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمهای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند...
شاید در ظاهر فقط جملاتی از انجیل رو قرائت میکرد اما آدونیا مرور خاطرات میکرد؛ مرور روزی که تهیونگ رو از پشت ارغنون تا اتاقش کشیده بود و با خشم علت وجودش رو داخل کلیسا رو میپرسید اما با جنون مرد روبهرو شده بود و دلتنگیهاش رو با اشک چشم شنید. روزی که به جای خدای خودش به چشمهاش قسم خورد و گفت تمام کتاب مقدس رو به یادش خونده، با وجود نفرتی که از دینش داشت تمام صفحات انجیل رو به دنبال آدونیا گشته بود و در آخر دیوانهوار جملهای که جلوی چشمهاش روی برگه خودنمایی میکرد رو خوند. روزی که دستش رو با شمعها سوزوند و التماسش کرد تا به دروغ بگه دوستش داره اما نگفت و اقدام رفتن کرد اما پسر با لبهاش ترس و احساسش رو روی لبهای تهیونگ ثبت کرد و به مانند نوازش بال پرنده، لبهای خشک و تلخ مرد رو بوسید.
صفحات کتاب رو ورق زد و به ابتدای کتاب رسید، با دیدن تک عبارتهای کوتاه و جوهر سیاهی که ناشیانه و خط کشیده روی برگه ثبت شده بود و آدرس رد لایت استریت رو نشون میداد، لبخندی زد و دستخط تهیونگ رو لمس کرد. با مرور روز و شبهایی که با تهیونگ گذرونده بود، چیزی درون قلبش میجوشید و نفس کم میآورد و یا گاهی صداهای غریبی درون گلوش خفه میشد.
قلب راهب کلیسا به ساحل عاشقی رسیده بود و در حال دست و پا زدن بود!
صدای ناقوس بند افکارش رو پاره کرد و روی صندلی چوبی لرزید. کتاب رو بست و سر پا ایستاد و به همراه کتاب از اتاق بیرون رفت.
کتابش رو روی یکی از نیمکتهای عبادت گذاشت و به سمت در سالن قدم برداشت و نیمکتهای خالی رو طی کرد و صدای قدمهاش داخل سالن پیچید.
با باز کردن در، کنار ایستاد. شماری از راهبان و کشیشها وارد شدند و به سوی مشخصی قدم بر میداشتند و در مکان عبادت مینشستند، برخی سر پا میایستادند و مناجات میکردند.
با ورود هرمان و ایستادن در جایگاه اسقف، آدونیا در رو رها کرد و به سمت نیمکتها رفت و نشست. دستان دعاگوش رو جلوی سینهش گرفت و با بستن پلکهاش، همراه دیگر کشیشها دعا خوند. رایحهی آشنایی زیر بینیش میرقصید، دم گرفت و عطری در مشامش پیچید.
توجهی نکرد و به عبادت ادامه داد تا تمام تمرکزش برای خدای خودش باشه.
بعد از مدتی دستهاش رو رها کرد و روی میز گذاشت و انجیلش رو به طرف خودش کشید و نزدیک کرد. کتابش رو بیبرنامه باز کرد که قسمتی از کتاب به علت وجود چیزی بین برگههاش، باز شد و پر سفیدی جلوی چشمهاش پدیدار شد. با بهت به اطراف نگاه کرد و زمانی که از حواس پرت اطرافیانش مطمئن شد، آب گلوش رو فرو خورد و با انگشتهاش پر رو لمس کرد. جملات صفحهی باز شده اعجاب بیشتری رو به پسر بخشید چون درست همون صفحهای بود که تا دقایقی پیش برای مرور خاطرات زمزمه کرده بود!
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna