Part 21; death is dead in this graveبه کراوات دور گردنش چنگ انداخت و بابت خفگیای که دچارش شده بود و نفسهای بیرمقش رو در تنگنا قرار میداد، اون رو از گردنش شل کرد و نفسزنان به جمعیت اطرافش نگاهی انداخت.
با گذشت ساعتی از میهمانی و رقص پارتنرها، گروههای چند نفری دور سالن بزرگ تشکیل شده بود و گرم صحبت و نوشیدن بودند.
یوکا بعد از وقفهای کوتاه و ترک میهمانی به مدت کمتر از یک ساعت به همراه نخستوزیر، به تنهایی به گوشهی ستونی تکیه زده بود که خدمهای به سمتش اومد و کاغذی رو تحویلش داد. مرد با خمِ بین ابروهاش کاغذ رو باز کرد و نوشتهش رو خوند:
"میهمان داریم!
افراد حاوی نشانی رو منتقل کنید به سالن هشتم تا پاکسازی انجام بشه.
نخست وزیر"
نامهی اون پیرمرد رو بین مشتش فشرد و به پاهاش قدرت بخشید تا بند بند وجودش با چیزهایی که دقایقی پیش دیده بود فرو نریزه!
با نگاهش دنبال تیمو گشت و با پیدا کردنش اشارهای کرد و با انگشتهاش عدد هشت رو نشون پسر داد. تیمو با دیدن دستور یوکا فرصت رو غنیمت شمرد و بنابر خواستهی مرد به سمت والنس رفت تا به همراه خودش سالن اصلی رو ترک کنند.
مرد بعد از دیدن تیمو در کنار والنس، قسمتی از وجودش به خاطر اونها آروم گرفت و بعد به دنبال هوسوک گشت.
اون دختر غریبه هیچ سهمی از این دورهی باطل نداشت و باید دور میموند، شاید در ظاهر هیج اهمیتی نمیداد اما متنفر بود از اینکه شخص دیگری رو به همراه خودش به لجنزار بیاندازه. در مورد شرکت در میهمانی مجبور بود وگرنه پدرش پیروز میشد و اون رو مجبور به موافقت با ازدواج با دختر وزیر ارتباطات میکرد.
نگاهش خسته بود و عرق سردی به پیشانیش نشسته بود اما با این وجود چشمهای تیزش رو بین جمعیت به گردش در آورد و قامت هوسوک رو که با کت و شلوار خوشدوختی در کناری ایستاده بود، شکار کرد. نگاه پر غضبش رو دنبال کرد و به جوزف رسید که در کنار خواهرش ایستاده بود و با دختران جوانی گرم صحبت بود اما دریغ از توجهی به زن باردارش!
چهرهی پر شرم خواهرش رو پشت لبخند تصنعیش دید، حتی اشک خاموشی که پشت آرایش و زیورآلات پنهان کرده بود و به زیباییش افزوده بود.
خدمهی دیگری جلوش ایستاد و گیلاسی حاوی شراب قرمز رو برداشت و یک نفس سر کشید و با گذشت ثانیهای روی سینیش گذاشت. با چشمهای وحشیش به چهرهی متعجب خدمه نگاه کرد که موجب ترس مرد شد و بیهیچ حرفی از یوکا دور شد و به طرف هوسوک قدم برداشت که در کمتر از فاصلهی ده متریش گوشهای از سالن ایستاده بود.
خدمه قبل از رسیدن به هوسوک قامت مرد رو برانداز کرد و به چیزی زل زد که یوکا درکی ازش نداشت پس با دقت واکنشهاش رو زیر نظر گرفت، کاملا بیتوجه به دخترانی که به هیکل ورزیدهی پوشیدهشده با کت و شلوار سیاه و موهای به رنگ شب و تتوی بارکد زیر چشمش رو با چشمانی مشتاق میدزدیدند!
خدمه بعد از وارسی کردن هوسوک که یوکا دید مناسبی ازش نداشت، برگشت و به طبقه بالای سالن که بادیگاردی منتظر ایستاده بود، نگاه کرد. با دقت بیشتری به بادیگارد نگاه کرد و به نخستوزیر رسید! اون مرد زیر دست نخستوزیر بود که اشارهای بین هر دو رد و بدل شد و یوکا هیچ درکی از اونها نداشت.
مرد خدمتکار لحظهای پشت به هوسوکی که از جهان غافل بود، ایستاد و از محفظهی پنهانی انگشترش پودر سفیدی داخل تک لیوان روی سینی ریخت و با لبخندی مناسب انتقال مرگ، به سمت هوسوک حرکت کرد.
بار دیگری با بهت به بادیگاردی که از بریدگی طبقهی بالا پیدا بود، نگاه کرد و اخمی بین ابروهاش نشست. نگاهش رو به طرف هوسوک کشید که با خشم دست از وارسی جوزف برداشت و به خدمهی روبهروش داد.
با بالا بردن دستش برای برداشتن گیلاس، انگشتش رو خالی از انگشتر دید و مردمک چشمهاش به اندازهی تمام ترسهاش گشاد شد!
قدمهاش رو به سمتش کشید و با دور شدن خدمه نمیدونست اول ترتیب چه شخصی رو بده اما با لمس لبهای هوسوک به لبهی لیوان و نوشیدن مایع سرخ درونش، هدفش خودنمایی کرد پس مثل تیری در آتش به سمتش دوید. بیتوجه به چهرهی متعجب هوسوک با غضب دستهاش رو میخ دیوار کرد و لبهاش رو شکار کرد و صدای شکستن گیلاسی که از دستش افتاد، توجه افراد حاضر رو ناخواسته به خودشون جلب کرد.
نگاه وحشی و عصبیش رو به چشمهای پر بهتش انداخت. لمس دستش رو به انگشتهای هوسوک کشید و با حس نکردن حلقهای، دست راستش رو به پشت گردنش رسوند و موهای هوسوک رو بین انگشتهاش گرفت و سرش رو جلو کشید، گردن خودش رو کمی کج کرد تا تسلط بیشتری روی دهانش داشته باشه.
با باز نکردن لبهاش، بازدم خشمگین و پر حرارتش رو روی پوست هوسوک خالی کرد و لب پایینش رو بین دندون گرفت.
مرد با دیدن چشمهای پرغضبش، بیتوجه به نگاه اطرافش و دل بیقراری که در دوری از لالهش پر پر شده بود، چشمهای آغشته به اشکش رو روی نگاه وحشی یوکا بست و با گازی که از طرف مرد بزرگتر نصیب لبهاش شد، دهانش رو باز کرد.
با فاصله گرفتن لبهاش، چنگ بیشتری به موهاش زد و لبهاش رو به دهانش فشرد. زبانش رو داخل حفرهی داغ دهانش برد تا مایعی که داخل دهانش نگه داشته بود رو به خودش منتقل کنه. شراب مسموم از میون لبهاشون به چونههاشون جاری شده بود.
چشمهاش رو بست اما خم بین ابروهاش و قدرتی که بین بوسهی کثیفش و همچنین انگشتهایی که موهای هوسوک رو چنگ میانداخت تا لبهاش رو باز نگه داره، چیزی از یوکا کم نمیکرد. اون یوکا بود بارکد خود فروختهای که به روی شیشههای شکستهی وجودش به راحتی راه میرفت!
جای جای دهانش رو میچشید و زبانش رو بین لبهاش میگرفت تا تمام شیرهی دهانش رو از اون مایع پاک کرده باشه. هوسوک دستهاش رو پایین گرفت و قدرتش رو به بازوهاش ریخت و مشتهاش رو روی سینههایی ورزیدهی مرد که از روی پیراهن سیاهش مشخص بود، قرار داد تا از هیولای روبهروش رها بشه و نفس بریدهش رو تمدید کنه اما مرد بزرگتر مشغول پاک کردن قطرات مرگ بود، مرگی که تا دقایقی پیش در برابر چشمهاش بود و میدونست که اون پودر کذایی ممکنه چه بلایی سر صاحب فریا بیاره.
شاید تنها به فکر ویلن بود تا فریا رو از دست نده چون اون اسب تنها با وجود هوسوک زنده بود، شاید هم به فکر ستارهی مرگهایی که قرار نبود هیچگاه ندای شمردنشون رو از زبان هوسوک بشنوه!
حتی اگر مجبور بود بین تعداد کثیری از سیاستمداران کشورش که تفاوت زیادی با پدرش نداشتند و یا در برابر چشمهای متعجب خواهرش، عشق دیرین هوسوک، لبهای مرد رو فتح کنه.
با پیچیدن دردی به روی سینهش و احساس مشت سنگین هوسوک، چشمهاش رو باز کرد و به قطره اشکی که از چشمش چکیده بود نگاه کرد. شاید آبروش رو جلوی تمام افراد اطرافشون مضحکهی عام و خاص کرده بود، اما تنها نکتهای که براش اهمیت داشت این بود که هوسوک در خطر بود.
لب بالا و پایینش رو بین دندونهاش گرفت و با زبانش چشید تا هیچ اثری از اون ماده رو جا نگذاره، یوکا از بلعیدن اون شراب مخدر توسط هوسوک جلوگیری کرده بود و تمامش رو به جون خودش کشیده بود اما اگر اون مایع خطرناک بود حتی با ورود به دهان هوسوک و آغشته شدن دهانش به اون شراب کارش رو تمام میکرد، یوکا این شرایط رو به خوبی میدونست اما در تقلا بود، حتی اگر بینتیجه بود.
دستش رو به زیر گردن هوسوک رسوند و قطراتی که از دهانش سر خورده بود رو پاک کرد و انگشتهاش رو از لای موهاش فراری داد.
برای آخرینبار لیسی به لبهای سردش زد و فاصله گرفت و به هوسوک فرصت نفس کشیدن داد.
مرد به مانند عروسک خیمه شب بازیای که مهلت نمایشش به اتمام رسیده باشه، روی دیوار سر خورد و تن درمانده و قلب بیقرارش روی زمین پناه گرفت.
یوکا نفس زنان با آستین کتش چونهش رو پاک کرد و به عقب برگشت و چشمهای مبهوت جمعیت اطرافش شبیه به گلولههای سربی، تنش رو هدف گرفتند. نگاهش به اشک چشم خواهرش افتاد و وجودش به یغما رفت و اون دو سایبان خسته و منقبض بالای چشمهاش بیشتر از قبل در هم پیچیدند.
نخست وزیر که از اواسط بوسهشون به معرکه رسیده بود و با بهت به اون دو نگاه میکرد، نگاهی به یوکا انداخت که پسر با غروری دروغین گفت:
- بردهمه، به عنوان یک ارباب هر کاری بخوام باهاش میکنم!
پیرمرد نیشخندی زد و نگاهش رو گرفت و به سمت مهمانها با لبخند گفت:
- به ما مربوط نیست دوستان.
و بعد رو به گروه نوازندگانی که در سالن حاضر بودند گفت:
- چرا ادامه نمیدید؟
با پیچیدن نوای موسیقی داخل سالن، دستهای برای رقص به وسط سالن قدم برداشتند و دستهای دیگر مشغول به نوشیدن بودند.
والنس نگاه مبهوتش رو گرفت و گردنش رو به گردش در آورد تا با چهرهی متعجب تیمو روبهرو بشه اما پسر با خیال راحت مشغول نوشیدن شرابش بود که والنس عصبی ضربهای به انتهای گلاس زد و موجب برخورد شیشه به دندونهای تیمو شد.
پسر با درد لیوانش رو پایین برد و دستش رو روی دهانش گذاشت و با صدای مبهمی نالید:
- چرا میزنی؟!
دختر دستی به موهاش کشید و جواب داد:
- نمیبینی اینجا چه خبره؟
پسر شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- به غیر قابل پیشبینی بودن یوکا عادت دارم! کسی که باید ناراحت بشه تویی، در واقع تو پارتنرشی و اون رفته هوسوک رو بوسیده!
دختر باز هم نگاهش رو به سمت یوکا کشید که با غضب به پیرمرد نگاه میکرد.
دستش رو از کت پسر رد کرد و به جیب شلوارش رسوند تا پاکت سیگارش رو بدزده که تیمو دستش رو درون جیبش اسیر کرد و با ابرویی بالا گفت:
- کاری از من بر میاد بانوی من؟
دختر نگاهی به اطرافش کرد و با ندیدن فرد مزاحمی خودش رو سمت تیمو کشید و روبهروش ایستاد. اغواگرانه ناخنهای بلندش رو به صورت پسر کشید و در فاصلهی کمی از لبهاش بازدم کرد.
با گرفتن توجه پسر، سریعا دستش رو همراه با پاکت بیرون کشید و بینیش رو به بینی پسر کشید و با شیطنت زمزمه کرد:
- بر میاد!
و از غفلت تیمو استفاده کرد و فاصله گرفت و بین جمعیت گم شد. پسر که از ابتدا علت دلبریهای دختر رو میدونست، با ندیدنش پوزخندی زد و با افسوس زمزمه کرد:
- تا حالا اینقدر بازیچهی کسی نشده بودم!
و نگاهش رو به یوکا انداخت.
نخست وزیر با دیدن جمعیت سرگرم، به سمت یوکا برگشت و با نیشخندی نزدیک به گوشش گفت:
- بردهت بیشتر از نیم گرم هم مصرف نکرده که اینطور بیپروا نجاتش میدی! داخل اتاق بهت گفتم مصرف بالاتر از سه گرم سیستم اعصاب رو فلج میکنه منتها تو حال خودت نبودی. در ضمن به عنوان یه ارباب بهش گوشزد کن که انگشترشو جا نذاره تا دفعه بعد مجبور نباشی ببوسیش، رومروی جوان!
و بعد با نیشخندی که به لب داشت از پسر دور شد و چشمهای پر غضبش رو بدون بیننده گذاشت!
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna