rpart5: The smell of cigarette’s devil son.
غمزده به خونهها نگاه میکرد و جلو میرفت تا خونهش رو پیدا کنه اما یادآوری آدرس مکان مورد نظرش بعد از سالها دوری و تغییر، کمیسخت به نظر میرسید.
انتهای کوچهی تاریکی که داخلش قدم برداشته بود، نزدیک بود و اکثر خونههای قدیمیدرونش، خالی یا مخروبه به نظر میرسید. اون مکان جزو قدیمیترین محلهای شهر به حساب میاومد و بافت قدیمی و شیروونیهای چوبی محفوظ مونده بود. خونهی پدری تهیونگ هم شبیه به کلبههای جنگلی پر از زیبایی و رمز و راز بود که در برابر ساختمانهای اطرافش به خوبی به چشم میاومد که خانوادهی روزنامهنگار معروف هت پارول داخلش سکونت داشت.
با رسیدن به انتهای راه، خونهی مخروبهای رو دید که نمای بیرونیش از بین رفته بود و دیوارهاش سیاه شده بود، سقف تا حدودی ریخته بود و کمی به اسکلت محکم خونه آسیب وارد شده بود.
عقب گرد کرد و دورتر ایستاد تا خونه رو کامل ببینه. هیچ شباهتی به خونهی قبلیای که میشناخت نداشت؛ سرش رو گردوند و اطراف رو نگاه کرد، هر جور فکر میکرد آدرس رو درست اومده بود و تمام نشونیهایی که به یاد داشت رو دوره کرده بود اما خرابهی روبهروش نتیجهی درستی نبود!
جلوی ورودیش ایستاد، هیچ دری وجود نداشت و انگار از جا کنده شده بود. پنجرهها شکسته و تخریب شده بود، خونه در حالت پس از یک انفجار قرار داشت و تهیونگ رو گیج و مشوش میکرد. داخل شد و روی خاک و خرابهها قدم گذاشت، تمامی وسایل خونه از بین رفته بود، تمامی کاناپه نابود شده بودند و تکه فلزی و فنر داخلشون باقی مونده بود. مادهای مثل ذغال و غبار روی دیوارها رو پوشونده بود و همه جا رو سیاه کرده بود.
به سمت اتاق کار پدرش حرکت کردف سقفش ریخته بود و میز و صندلی کارش در حالت سوختن، خورده شده بود و شکسته بود.
به سمت اتاق خودش قدم برداشت و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد خراشیدگیهای روی دیوار بود که مادرشون قد خودش و جیمین رو روی اون حک کرده بود. آهی کشید و لمسشون کرد، صدای خندههاشون به گوش سرخ شده از سرماش میرسید و خاطرات مثل فیلم داخل ذهنش پخش میشد. پیشونیش رو روی دیوار گذاشت و خطاب به مکان رویاهاش زمزمه کرد:
- چه بلایی سرت اومده؟
با صدای جا افتادن فشنگی با ضرب سرش رو بالا آورد و لولهی تفنگ شکاری رو روبهروی خودش دید. با ترس پنهان به دیوار تکیه داد و با اخم غلیظ بین ابروهاش به پیرزن روبهروش زل زد.
- کی هستی؟
با صدای زنانهش گفت و با شجاعت تفنگش رو بالاتر گرفت و پیشونی پسر جوان رو نشونه گرفت. پوزخندی زد و گفت:
- منتظر چی هستی؟ ماشه رو بکش.
- گفتم کی هستی؟ دزدی؟
بیاعصاب پوزخند با صدایی زد و با تاسف سر تکون داد.
- قراره چی بدزدم موراو؟ یه مشت خاک؟ یا شایدم دو مشت؟ هوم؟
پیرزن که کمی تردیدش رو کنار زده بود، چشمش رو از مگسک تفنگ دور کرد و پرسید:
- پس اینجا چیکار میکنی؟
دمی گرفت و بیحوصله توضیح داد:
- از آشناهای آقای کیم سونگجین مرحوم هستم، میخواستم به خانوادشون سر بزنم.
- چه جور آشنایی هستی که نمیدونی همشون مردن؟
گیج نگاهش کرد و با سکوتش تعجبش رو به زن نشون داد.
- دروغ خوبی نبود. چطور انتظار داری اعتماد کنم؟ اینجا چیکار میکنی؟
- زیر این خاک گنجه، خانم؟ تو این خرابه چی هست که من نمیدونم؟
- بعد از آتشسوزی هیچکس نزدیک به اینجا نمیشه، همه اینجا رو نحس میدونن... حتی کسی راضی به خرید زمینش هم نمیشه بعد تو دنبال گنجی؟
- آتش سوزی؟
شک شده گفت و دستش رو به دیوار گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه. زن که ضعف پاهاش رو دید لولهی تفنگ رو پایین آورد و تردید و شکی که به مرد داشت از دلش رخت بست.
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna