Part 18: the pulse of the swamp(امستردام، 2:57)
گردنش رو از درد کمی به عقب برد و به تشک تخت تکیه داد. بعد از رسیدن به خونه، خواب رهگذری به چشمهاش نبود و ساعتی پیش در تاریکای اتاق از تخت به پایین خزیده بود و کمرش رو تکیه داده بود.
گردنش رو به چپ و راست تکون داد و کلافه با انگشتهای کشیدهش، موهاش رو از صورتش کنار زد و بالا داد. به پالتویی که کنار تخت رها شده بود نگاه کرد، جین با دیدن تهیونگی که از تمام تنش آب چکه میکرد با دلخوری بطری شیر رو گرفته بود و مرد رو به داخل کشیده بود، با عصبانیت لباسهای خشک و تمیزی رو از کمد لباسهاش بریون کشیده و تحویل تهیونگ داده بود تا مبادا ضعف جسمانی برادرزادهش موجب بیماری شدیدی بشه.
بعد از تمام ستیزهای بین دو مرد و مقاومت تهیونگ، زمانی که مرد کوچکتر از حمام گرم اما اجباری برگشته بود جین رو غرق خواب، در حالت نشسته به روی کاناپه پیدا کرده بود.
قدمهای خستهش رو به سمت مرد کشیده و نگاه خیرهش رو به چهرهی شکستهش داده بود. تهیونگ مدتها بود که خودش رو درون حصاری محبوس کرده بود و هیچ توجهی نسبت به اطرافش نشون نمیداد حتی عمویی که روز به روز در خلوت سکوتش کمر خم میکرد.
به خوبی از عادت خواب جین خبر داشت پس بدون اینکه مکان خوابش رو عوض کنه عینکش رو به آرومی از روی چشمهاش برداشت و حولهی کوچکی که در دست داشت تا موهای تهیونگ رو خشک کنه، از بین مشتش بیرون کشید.
بالشتی از روی تخت برداشت و با احتیاط دستش رو زیر
گردنش برده و تن جین رو به آرومی روی تشک مبل پناه داده بود. پتوی روی تختش رو برداشت و وی بدنش کشید.
با خیره شدن به چهرهی آسوده اما پژمردهی مرد، نقطهی پایان زندگیش رو میدید. اون مرد تنها بازماندهی دنیاش بود که حاضر بود برای نگه داشتنش همون لحظه عمرش رو درون مخزن گاز فندکش منتقل کنه و اون رو کنار عینکش به روی میز کنار مبل بگذاره و ناپدید شه، شاید تابوت رویاهای مرده عبارت درستی بود که زیر اون زیپو حک شده بود، چه کسی از جادوی کلمات خبر داشت؟
بیحوصله لباسهای قبلیش رو به تن کرده بود و به تخت پناه برده بود، چرا میبایست تکه پارچههایی که معطر به خاطرات شیرین چند ساعت پیش بودند رو از تن تشنهش جدا میکرد؟ شاید تشنه به آغوش پسری که در ساعات گذشته یکبار به ارادهی خودش و بار دیگر به طور غیر ارادی در آغوشش گرفته بود...
و حالا بعد از تمام اون ساعات تکیه به تختش زده بود و رنگ تنهایی رو به تنش میکشید. دستش رو به گردنش درآورد و قفل زنجیش رو باز کرد. کیف پول به همراه عکس جیمین رو روی زمین قرار داد و زنجی رو بین انگشتهاش پیچید.
پلاک صلیبش رو با انگشتهاش لمس کرد و چهرهی پسر پشت پلکهاش نقش بست. بعد از دیدار با آدونیا زندگیش روند متفاوتی به خودش دیده بود و همین تهیونگ رو سردرگم میکرد.
نیم نگاهی به عکس سوختهی برادرش و بعد به زنجیر بین مشتش انداخت و در آخر نگاهش رو به ماه تابانی که از پنجرهی بزرگ روبهروش مشخص بود، کشید. باید به انتظار دیدارش ساعتها به ماه خیره می شد تا با طلوع خورشید پسر رو دوباره ببینه؟
زمانی که آدونیا رو بعد از نوازندگی و نوشیدن داخل کافه، با دوچرخه به خونهش رسونده بود، پسر با وعده دیدار دوباره در صبح روز بعد قلب مرد رو به روشنایی انتظار نشونده بود.
شاید همین امیدهای کوچک مرد رو از باتلاق سیاهی بیون میکشید!
زنجیرش رو بین مشتش فشرد و پالتوش رو چنگ زد، با احتیاط ایستاد و به سمت در خروجی حرکت کرد. نیم نگاهی به چهرهی خاموش جین انداخت و بعد با برداشتن کفشهاش از گوشهی ورودی، قفل در رو به آرومی باز کرد و بیرون رفت.
شاید الان زمان انتظار در تنهایی رسیده بود و باید پنهان نگهش میداشت اما جین بالغتر از اونی بود که متوجه تغییر احوال برادرزادهش نشه.
دقایق زیادی چشمهاش به مهمانی بیداری ننشسته بودند اما در همون لحظات کوتاه با چشمهای بسته و گوشهای بیدار،کنار پسر غصه میخورد.
با بسته شدن در، پلکهاش رو به آرومی باز کرد و گفت:
- امشب تنت از بارون خیس بود اما چشمات نه... عوض شدی تهیونگ. کی پشت لبهات لبخند کاشته؟ و لبخند کمرنگی زد و پلکهاش رو از خستگی بست.
-؛-
"8:35"
وحشتزده به کلت دستش نگاه کرد و نفس بریدهای کشید. بوی باروت داخل مشامش میپیچید و قلبش رو سرکوب میکرد.
نگاه لرزونش رو بالا کشید و به روبهروش نگاه کرد و قامت برادرش رو جلوش دید. رنگی به صورت نداشت و از قفسهی سینهش خون جاری بود.
با دیدن خونی که از سمت قلبش لباسهاش رو رنگی میکنه با بهت به نگاهش رو به جیمین داد و به کلتی که به دست داشت خیره شد. از ترس اسلحه رو به زمین انداخت و به تن بیجون برادرش که با لبخند گرمی، نگاهش میکنه زل زد.
به دستهای خونیش خیره شد و تنش لرزید و فریاد بلندی زد. با دهان باز و اشکهای داغی که به گونههاش بوسه میزد به سمتش دوید اما جیمین لب زد:
- جلو نیا.
رگهای کبود صورتش از هر زمانی بیشتر دیده میشد و قطرات خونی از دو چشمش چکید و سفیدی چشمهاش به سرخی کشیده شد. با درد دوباره لب زد:
- جلو نیا تهیونگ...
با فاصلهای که بینشون بود رو به دیوانگی بود و جونش به لب رسیده بود.
مرد زخمی قدمهاش رو به سمت کلت روی زمین کشید و بیتوجه به حفرهای که با گلوله درون قلبش ایجاد شده خم شد و اسلحه رو برداشت.
به مانند عروسکهای کوکی با لبخندی اجباری به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- دلیل این مرگ تویی تهیونگ!
و کلترو کنار شقیقهش گذاشت و شلیک کرد.
با پاچیدن خون به روی صورتش نعرهی دلخراشی زد و به روی زمین فرود اومد و همزمان از کابوس به روی بیداری ایستاد.
با گشودن پلکهاش از انفجار ترس در رویاهاش، بیرون پرید و مثل ماهی تازه به آب رسیده به حیاتیترین عمل زندگیش، تنفس، روی آورد. سر جاش نشست و زانوهاش رو خم کرد و به نفسهای بریدهش زمانی برای آروم شدن داد.
نگاه به وحشت نشستهش رو داخل مغازه به چرخش در آورد و موهاش رو از چشمهاش کنار زد. دستش رو روی سینهای که قلب بیقرارش به تپشهای سختی افتاده بود، گذاشت و سعی در عادی شدن روند نفسهاش داشت.
از نیمه شب به داخل مغازه پناه آورده بود و بعد از کلنجارهای طولانی با تفکرات بیرحمانه، روزنامههایی رو روی زمین پهن کرده بود و خودش رو به دست خواب سپرده بود غافل از اینکه در رویاهاش دام کابوس پهن شده!
به روزنامهای که تا چندی پیش روی شکمش قرار داشت، چنگ زد و پر تشویش نگاهش کرد اما تمام ذهنش پر بود از شلیک پر صدای صحنههای غیر واقعی، به دور از کلمات بیروح و پشت هم چیده شدهی روی کاغذ!
با شنیدن صدای قدمهایی، سراسیمه دوباره روی روزنامهها دراز کشید و ساعدش رو روی پیشانی و چشم راستش قرار داد و روزنامه رو با دست دیگرش روی ساعد و صورتش گذاشت و به خوابی عمیق تظاهر کرد.
آدونیا با رسیدن به درب ورودی از بین شیشههای شکسته و روزنامههای چسبیدهی روی دیوار به مرد خیره شد، شاید به مانند الههای که با نقض قوانین از درگاه بهشتی به ابلیس به خاک نشستهای که کنج جهنم در کنار خاکسترهای مصیبت عزلت گزیده، با چشمهای پر درخششی که تلالو بالهای سیاه موجود روبهروش رو منعکس میکرد، نگاهش رو به حراج میکشید!
با فکر قفل بودن در، مشتش رو آروم روی شیشه قرار داد و ناامید مرد رو نگاه کرد، اگر به در میکوبید مرد رو بیدار میکرد، و مدام سوالی در ذهنش به رعشه میافتاد و اون هم این بود که اگر با وضعیت مرد، درون رویای پر امیدی دست و پا میزد چی؟ اگر همون رویا رو از قلب شکستهش سلب میکرد و وجود خستهش رو به کابوسهای زندگیش هل میداد چی؟ آدونیا فرشتهی گنهکاری بود اما نه در جهت ماهیچهی پر تلاطم داخل سینهی ابلیس غمآلودش!
دستگیرهی کروی در رو بین انگشتهاش گرفت و بیتوجه پیچوند که باناباوری در راحتترین شرایط باز شد و اجازهی ورود به محدودهی خاکستر نشین تهیونگ رو پیدا کرد.
قدمهای آرومش رو به طرفش کشید و کیسهی پارچهای که روی دوشش قرار داشت رو با احتیاط نگه داشت تا مبادا با زمین خوردنش صدایی ایجاد کنه.
بالای سرش ایستاد و به روزنامههای زیر تن و روی صورتش نگاه کرد و نفس افسوسواری کشید، چرا با وجود دردهای ناخواسته، خودش هم با ارادهی مفرط به زندگیش سختی اضافه میکرد؟ شاید تن زخمخوردهش به داشتن زندگی ناآروم عادت داشت...
با دیدن موج نامنظم سینهش و حس تنفسهای نامرتبی، کنار قامت خوابیدهش زانو زد و با نگرانی به روزنامهی سبکی که به خوبی برجستگی ساعدش رو نشون میداد نگاه کرد. درست میدید، نفسهاش به جنگ درونی مشغول بودند!
دستش رو به آرومی به سمتش برد و روزنامه رو برداشت و با کنترل صدای کاغذ که با کمترین حرکت صداش بلند میشد، کاغذ بزرگ و نازک رو کنار پاهاش گذاشت.
نگاهش رو به تک چشم آشکار و خاموشش که از پوشش ساعدش در امان مونده بود، کشید و به موهای موجدارش زل زد، حتی شاید به موج پوست دستهاش که با رگهای برجستهش به پستی و بلندی افتاده بود!
- تهیونگ...
صداش کرد تا نفسهای مرد رو مرتب حس کنه، به گمونش تهیونگ درون کابوس بیرحمی گیر افتاده بود ولی حقیقت چشمهای بیدار اما خاموشی گزیدهی مرد بود!
نگران چشمهاش رو از ارتش موهاش به زانوی خمشدهش کشید، لباسهایی رو به تن داشت که روز پیش، هیکل ورزیدهش درونش خودنمایی میکرد. یعنی در بحبوحهی جنگ غمهاش حتی زمانی برای تعویض لباسها و آزادی تن خستهش، پیدا نکرده بود؟
دستش رو برای نبرد با طرهی پر پیچشی که به روی پلکش افتاده بود، جلو برد. طرهای که مانند شب گذشته، زمانی که پاهاش پیچ خورده بود و به روی مرد افتاده بود، از روی پلکهاش برداشت تا به چشمهای مرد اجازهی دیدن بده. اون رو علارقم میل درونیش کنار زد و به پلکهای بسته و مژههای بلندش خیره شد و نفس مرد رو با خیرگیهاش تنگتر کرد!
- بیدار شو.
به نفسهای نامنظم و بالا پایین شدن سینهش خیره شد و باز با نگرانی زمزمه کرد:
- کابوس میبینی تهیونگ، چشمهاتو باز کن.
باز هم اسمش رو صدا کرد و تهیونگ رو مجبور به ادامهی نقشش کرد. صداش رو میشنید اما دوست داشت بارها اسمش رو با لحن و نوای خاص آدونیا بشنوه، با همون لحجهی هلندی و جنس صدای ناب خودش!
اگر میتونست به گلوش دستور خفقان میداد و حنجرهش رو به پسر میبخشید و منتظر نوای اسمش از دهان آدونیا میموند اما اگر بغضهای مدفون شده داخل حنجرهش از گور بلند میشدند و صدای پسر رو همراه خودشون به مرگ و نیستی میکشیدند چی؟ اگر همهمهی شیون و زاری غمهای از گور برگشته به دردهای خاموش قلبش میرسید چی؟ اگر دردهای فریاد نزدهش داخل وجود پسر رنگ میگرفت و بوم روحش رو سیاه میکرد چی؟
سکوت کرد و به خواب تصنعیش ادامه داد تا باز هم نگاه و نداش رو داشته باشه...
آدونیا کف دستش رو به سینهی مرد رسوند و تپشهای قلبش رو با نگرانیش در آغوش گرفت!
- تهیونگ...
صداش کرد و مرد رو به جنون کشید، یعنی پسر درکی از ترکیب کشندهی لمس و ندا نداشت که اینطور برای بیدار کردنش به سینهی پر نبضش دست دراز کرده بود و صداش میکرد؟!
با اون لمس قلب، بانگ بلندی داخل کالبد متروکهش پیچید و تمامش رو به لرزه انداخت. پلک چشم چپش رو کمی فاصله داد و به چهرهی لطیفش نگاه کرد.
پسر به آرومی لب زد:
- کابوس میدیدی؟
مرد که با دیدن چهرهش، بساط اغماش تکمیل شده بود، ساعدش رو پایین برد و با دو چشم به پسر خیره شد. با عادت به تاریکی، چشمهاش رو ریز کرد و بیتوجه به روزنههای تابیده شده از پنجرهها به زمین، لب باز کرد و با صدای دو رگهش پرسید:
- کی اومدی؟
- همین الان...
نیمه خم شد و روبهروی پسر نشست، چهرهی خواب آلودش رو به اطراف کشید.
پسر قامت خمیدهش رو وارسی کرد و با ناراحتی گفت:
- از دیشب همین جا خوابیدی؟
مرد نگاهش رو بالا کشید و با پلکهای پف کردهای که جدیت بیشتری رو به نمایش میگذاشت، گفت:
- تقریبا.
تنش رو به عقب کشید و از حالت دو زانو در اومد و کامل روی زمین نشست و وارفته به مرد نگاه کرد.
- باز هم نیمه شب تو شهر پرسه زدی؟
نگاهش رو گرفت و در جواب پسر سکوت کرد. آدونیا فکر میکرد بعد از رسوندنش به خونه، خودش هم به خونهش رفته و به راحتی استراحت کرده، اما تهیونگ مرد رهگذر کوچههای تنهایی بود!
- تا کی میخوای دنبال سراب باشی؟
- جیمین سراب نیست.
با لحن آرومی جوابش رو داد، بر عکس تمام گاردی که همیشه به سمتش داشت. اینبار متفاوت بود، لحنش آروم و بیطعنه بود.
کمرش رو برای تکیهگاه به گردش درآورد و روی زمین کمی خزید. سر و کمرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و طبق عادت زانوی راستش رو خم کرد و پلکهاش رو بست.
- حتی اگر هم باشه، من میشم اولین کسی که سراب رو باور کرد.
باور یک چیز ناممکن مانند زنده بودن یک جنازه ناباوری محض بود اما تهیونگ، ناخدای غرقشدهای برای ساحل دلتنگ بود!
شاید حضور پسر لنگرگاهی برای کشتی شکستهش بود اما هنوز اثرات دریای طوفانی کابوسهاش درون قلبش باقی مونده بود، حتی اگر نگاه خیرهی پسر به طوفانش دستور خاموشی میداد باز هم نمیتونست به خوابهایی که درون مغزش حک شده بود بیتوجه باشه.
پسر کیسهی پارچهای کنارش رو باز کرد و فلاسکی استیل بیرون آورد. مشغول پیچیدن درش بود که ناگهان هینی کشید و دستش رو روی دهانش گذاشت که تهیونگ چشم گشود و ابروی خوش حالتش رو بالا داد و پرسشی نگاهش کرد.
- لیوان یادم رفت بیارم.
- لیوان برای چی؟
به فلاسک اشاره کرد و گفت:
- مطمئن بودم صبحانه نخوردی. دمنوش وانیله.
به هوای بیرون کشیدن ظرفی دستش رو داخل کیسه برد اما با حس جای خالیش باز هم هینی کشید که تهیونگ لبهاش رو از بامزگی پسر فشرد و به چشمهای گشاد و لبهای غنچهش نگاه کرد. باز هم با ابروی بالا رفته بهش خیره شد و با طرز نگاهش گفت " باز چی شد".
- میخواستم برات وافل بیارم اما ظرفشو جا گذاشتم.
- و کی گفته من قراره بخورمشون؟!
- من!
پسر هم متقابلا ابروهاش رو بالا داد و با جدیترین و در عین حال فانترین نگاه، بهش زل زد. با دیدن تغییر نگاه تهیونگ و درخشش خاص داخل چشمهاش، توجهش رو به اطراف داد و جستجوگرانه گفت:
- فکر کنم اون روز داخل اتاقک لیوان دیدم.
نگاهش رو به تهیونگ داد و پرسید:
- درست میگم؟
مرد سری تکون داد که آدونیا سر پا ایستاد و به داخل اتاقک رفت.
دیدن عکسالعملها و رفتارهاش حس متفاوتی داشت، انگار اون پسر زاده شده بود تا به تهیونگ وجهه متفاوتی از زندگی رو نشونش بده، به دور از تمامی غمها، با ترکیب روح سپید و پاکش که در اون لحظه عطر خوش وانیل هم به عناصری اضافه شده بود که با اونها یاد فرشتهی بیبالش بیوفته، شاید یک سری خاطرات شخصی یا خاطراتی با یادِ شخصی!
با ورود به اتاقک به سمت قفسههای فلزی گوشهی دیوار رفت و لیوانهای لکهدار رو پیدا کرد. آهی کشید و اونها رو به سمت روشویی کوچک کنار اتاقک برد و شیر زنگ زدهش رو باز کرد. لیوانها رو تا حد ممکن با آب تمیز کرد، شویندهای در دسترس نبود اما نیازی هم به وجودش نبود چون اون لیوانهای پلاستیکی فقط به خاک تنهایی نشسته بودند!
با اتمام کارش لیوانها رو سر و ته کرد تا آب اضافیشون خارج بشه و بعد به قصد گذر، گردن چرخوند که با دورهی تصویری نگاهش بازگشت و به گوشهی روشویی سرامیکی داد.
پلاستیکی رنگی کنج دیوار قرار داشت و وسایل شخصیای داخلش بود که کاسه و فرچهی ریش تراشی در معرض دیدش قرار گرفت.
عطر وانیل اطرافش رو پر کرده بود و همین سردرد تازه جون گرفتهش رو آروم میکرد و ذهنش رو از سیگارهای نداشتهش دور میکرد.
فلاسک رو مردد برداشت و بدون باز کردنش، جلوی بینیش گرفت و عطر شیرینش رو بویید و مست رایحهی نابش چشمهاش رو بست. چرا همه چیز اون پسر متفاوت و مقدس به نظر میرسید؟ حتی چایی گرمی که بین باد و بارون به قلب سردش هدیه کرده بود تا بوی وانیل بین عطر چوب سوختهی وجودش بپیچه؟
توجهش رو به کیسهی پارچهای و شیری رنگش داد و برجستگی کتابی رو تشخیص داد، با کنار زدن پارچه چشمش به انجیل با جلد چرم قهوهای سوخته و پیراهن تیرهی خودش افتاد.
- تهیونگ...
با شنیدن صداش فورا عقب کشید و به طرف اتاقک نگاه کرد اما جوابش رو نداد. هر دو دیدی به هم نداشتند و آدونیا توجه تهیونگ نسبت به صداش رو نمیدید وگرنه میفهمید نیازی به تکرار اسمش نیست چون مرد به خوبی صداش رو شنیده بود اما وقتی اسمش رو با صدای خالصش میشنید از قصد جوابش رو نمیداد تا مدام از سمتش صدا زده بشه، شاید مثل گمشدهای که ناامید از فریاد زدن و کمک خواستن، نیازمند شنیدن صدای یاری از دور دستهاست!
مدام صدای "تهیونگ" گفتنش داخل فضا میپیچید و مرد رو غرق در احساسات عجیبی میکرد، خاطراتی از هفتههای پیش که جز منییر کیم از دهانش نمیشنید، یادآور روزهایی از جنس طعنه و بدخلقی اما به دور از نفرت، انتقام سیاهی که بابت عدل نادرست دنیاش از پسر میگرفت غافل از اینکه طناب کینه به دور قلبش پیچیده و ماهیچهی خونینش رو میفشرد تا شیرهی عشق رو از وجودش بیرون بکشه!
با صدای افتادن چیزی، آجر به آجر تنش پایدار ایستاد و بیمهابا به سمت اتاقک جهید. با ترس و نگرانی به سمت صدا حرکت کرد و پسر رو در حال جابهجا کردن کندهی درخت پیدا کرد و دمی آسوده کشید.
- چی کار میکنی؟
آدونیا هل کرده پشتش رو به مرد کرده بود و بابت پنهان کردن وسایل بین انگشتهاش راضی به برگشت نبود اما طی شناختی که از مرد و مقاومت و بدقلقیهاش داشت تصمیم به حملهی ناگهانی کرد.
برگشت و با دست آزادش مرد رو طرف خودش کشید و تنش رو به روی کنده قرار داد.
تهیونگ با دیدن خمیر ریش و فرچه، متوجه قصد پسر شد و با گرهی ابروهاش، قدرتش رو به زانوهاش فرستاد و ایستاد که پسر به جز دسته تیغ باقی وسایل رو کنار روشویی گذاشت و دستهاش رو روی کتفهاش قرار داد و به طرف پایین فشرد و گفت:
- بشین.
مرد که بین دیوار و پسر قفل شده بود و راهی جز نشستن روی کنده نداشت با دیدن دستهتیغی که در دست داشت، خیره به برق تیزی تیغی که لای گیرههاش قرار داده بود، به آرومی زانوهاش رو خم کرد و روی کنده نشست و با اخم به آدونیا تذکر داد:
- مراقب باش!
آدونیا که موفق به نشوندن مرد شده بود دستهاش رو از روی شونههاش برداشت و گفت:
- اگر مثل پسر بچهها لج نکنی مراقبم.
به کناری خم شد و آینهی شکستهای که پیدا کرده بود رو برداشت که تهیونگ از جا پرید و گفت:
- دست نزن بهش.
پسر بیتوجه به تهیونگ به کارش ادامه داد و گفت:
- چیزی نمیشه.
مرد دمی عصبی گرفت و چند سانت بالاتر از مچش رو بین مشتش گرفت تا ثابت نگهش داره و بعد با احتیاط آینه رو با انگشتهاش گرفت و گفت:
- ولش کن.
پسر با دیدن اصرار تهیونگ نیروی دستش رو کم کرد و آینه رو به دستش منتقل کرد.
آینه رو از دست پسر گرفت و ساعدش رو رها کرد.
- میخوای کجا بذاریش؟
آدونیا با کمی بهت نگاهش کرد و پشت شیر روشویی رو نشونش داد. مرد با قرار دادن آینهی شکسته پشت لولهی شیر، سر جاش برگشت و توجهش رو به آدونیایی داد که خمیر کف مانندی رو درون کاسهای پلاستیکی توسط فرچه به هم میزد.
با برداشتن دسته تیغ، با صدای بمش نجوا کرد:
- بگیرش پایین!
نگاه معصوم اما مصممش به روی چهرهی جدی مرد افتاد و پرسید:
- چرا؟
- نمیخوام انجامش بدم.
انگشتهاش رو به سمت صورتش کشید و ته ریشش رو لمس کرد و جواب داد:
- برای تغییر قدم خوبیه.
- اجازهی رنگ دیوارهای اینجا رو بهت دادم نه سرکشی داخل وسایلهام!
- به اونجا هم میرسیم.
مرد کلافه و عصبی خواست از جا بلند شه که آدونیا بابت دستهای درگیرش، با ساعدهاش مرد رو نگه داشت، در حالتی که دستهتیغ بین صورتهاشون قرار داشت. آدونیا آدم لجباز و زورگویی نبود، هیچوقت در زندگیش به همچین مرحلهای نرسیده بود اما تهیونگ فرق میکرد، اون آدم تجربههای متفاوتش بود!
تهیونگ از لبهی تیز تیغ، پوست سفید و لطیف پسر روبهروش رو میدید. ممکن بود با هر لغزش و حرکتی خراشی به چهرهی پسر بیوفته و صورت ماهگونش رو به زخم بیاندازه، پس لرزش مردمکهاش رو نشون چشمهای پر درخشش داد و بر خلاف خواستهش با تردید روی کنده آرومگرفت.
- همیشه همینقدر برای تمیز کردن صورتت مقاومت میکنی؟
مرد پوزخند غمگینی به لبهاش نشست.
- یه زمانی حتی نمیذاشتم صورتم زبر بشه، چه برسه به... منتها این من با اون روزها فاصلهی زیادی داره... شاید به اندازهی یه کوه یخ!
- این فاصله باید از بین بره، حتی اگر مجبور بشم اون کوه یخ رو ذوب کنم.
موهای فرچه رو به خمیر ریش آغشته کرد و نزدیک مرد شد. با دقت مقداریش رو به چونهش مالید که سرماش به پوست مرد نشست و موجب بستن پلکهاش شد. با گذشت ثانیهای و عادت به سرمای زیر چونه و گردنش که هر لحظه مساحت بیشتری از صورتش رو درگیر میکرد، پلکهاش رو باز کرد و به چهرهی پر دقت پسر خیره شد که با فاصله کمتر از ده سانتی متریش ایستاده بود.
- تو جهنم خدات ذوب نشد، تو چطور میخوای نابودش کنی؟!
نگاه جدیش رو از روی خط فکش به چشمهاش داد و با مکثی کلمات داخل ذهنش رو کنار هم چید و مصمم لب زد:
- شاید باید مثل ققنوس بسوزم تا از خاکسترم زنده بشی.
با خمیر روی صورتش نجوا کرد:
- میخوای پر پروازت برای من آتیش بگیره؟!
انگشتش رو زیر چونهش گذاشت و صورتش رو بالاتر گرفت. حالا رد نگاهشون در خطوطی موازی قرار داشت و اتصال چشمهاشون محکم بود!
تیغ رو به آرومی و با احتیاط به زیر گردنش کشید و رد تمیزی به جا گذاشت. کف روی تیغ رو به روزنامهای که روی شونهش گذاشته بود، کشید و تیغ رو تمیز کرد.
- پر پروازی نمونده، تمامش به خاطر غم ابلیس پر پر شد!
تیغ اصلاح رو با احتیاط به پشت لبش کشید و با دقت خیره شد. آدونیا پشیمون نبود اما با یادآوری اون شکنجه خودش رو گناهکار و آلوده میدید حتی اگر موفق به تابش روزنهی امید به قلب مرد شده بود!
در سکوت پشت لب مرد رو تیغ میکشید و سعی در بیتوجهی به نگاهخیرهی مرد داشت چون نگاه تهیونگ درون طوفانی سهمگین به نام لعل لبهاش دست و پا میزد!
بوی وانیل به همراه عطر شیرین همیشگیش باعث میشد تا پلکهاش رو روی هم بذاره اما نه تا زمانی که فرشتهی روبهروش در فاصلهی کمتر از یک پر، پسر شیطان رو مجبور به پرستیدن چهرهی بهشتیش میکرد!
دست راستش رو به سمت کمرش برد و ار روی پیراهن سفیدش زخمهای کمرش رودوره کرد که آدونیا با بهت دستهتیغ رو از صورت مرد کنار برد و به مرد خیره شد. مرد که منتظر این فرصت بود با دست دیگرش دست پسر رو با احتیاط گرفت و با کشیدن کمرش به سمت خودش، رویازادش رو مجبور به نشستن به روی پاهاش کرد...
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna