Part 15: flight wing.سکوت...
درون خلاای فرو رفته بود که امید درون میدانگاه قتل، به سلاخی کشیده شده بود.
تپش...
نوای نبض قلب تپندهش داخل تاق کالبدش میپیچید و ضجهی مرگ رو جیغ میکشید.
خزش مرد روی زمین رو نظارهگر بود و میدید با وجود خونریزی بازوش، دست دیگرش رو کش میداد تا کلتی که بعد از یک جنگ خونین به روی زمین پناه گرفته بود رو به دست بیاره و ناقوس اتمام جنگ رو بدمه، اما سرمای وجود هوسوک به حدی بود که توان حرکتی نداشت، انگار سرمای تمامی جهان به روحش کوچ کرده بود.
در نهایت کلت لای انگشتهای خونین دشمن قرار گرفت و دست هوسوک بالاجبار سقوط کرد و اسلحهی سنگینش خلع سلاح شد و هدفش رو از دست داد و مبهوت جلوی مرد ایستاد و به چهرهی خندان مرد خیره موند.
لرزش دست زخمی مرد و جهت هدف کلت رو میدید و هیچ عکس العملی در برابر گلولهای که در آیندهای نزدیک سینهش رو میشکافت، نشون نمیداد. گلولهای که تا ثانیهای دیگر به شکاف قلبش نفوذ میکرد و آوای ورودش داخل کالبد تهی و غبار آلودش میپیچید، ویرانهای که رنگ و حیات رو زیر آوارهاش خرد کرده بود و برای آخرین لحظات ستونهای بیثباتش رو با تپشهاش میلرزوند.
پشت پلکهاش امیدی به عزا نشسته بود و مرثیهای برای ناامیدیش فریاد میزد حتی اگر تا به اون لحظه تمام راهش رو تنهایی دویده بود و ناشیانه رنگ سرخ دروغ رو روی تنش سرازیر کرده بود و با رویی خونین در برابر افراد زندگیش پایکوبی میکرد.
هوسوک آمادهی ویران شدن بود و همون تلنگر از دامان دشمن، خستگیش رو برجسته کرد تا نا امیدیش رو بالا بیاره و در برابر مرگ حاضر بایسته.
چیزی برای از دست دادن نداشت، در اون لحظه مقابل زندگیش ایستاده بود و سیلی محکمی به گونهی خودش نشانده بود تا فریاد بکشه و بپرسه، دلیل نفسهات چیه؟ علت گذرای زندگیت کجاست؟ مبنای امیدت به کجا پیوند خورده؟ که در برابر تمامشون سکوت پیشه کرد و مات و مبهوت منتظر ایستاد تا نفسش ببره.
تمام مدت سر پا ایستاده بود اما توان مقاومتش رو از دست داده بود و به پرتگاه رسیده بود. هوسوک آدم قوی و مقاومی بود و آدم مقاوم به مانند یک پارچهی وصله پینه شدهست، پارچهای که با وجود تمام دوخت و وصلههاش منتظر ضربهی نهایی بود تا بیش از پیش، تار و پودش رو بشکافه.
پلکهاش روی هم آروم گرفتند و تصویر دیدار چشمهایی، پشت پلکهاش رو بارونی کرد. شاید اگر کنارش بود میگفت، هوسوک... اشک پشت پلکهات هم بوی بارون میده! اما میتونست اشکهاش رو ببینه؟
میتونست شکستن وجودش رو ببینه؟ میتونست درد پینه کرده به قلبش رو تماشا کنه؟
در انتهای تمامی سوالهاش یک نه بزرگ به پا خواست و سطح سرد کلتی که درون دستش بود رو فشرد و شجاعانه در برابر مرگ ایستاد، شاید هم شجاعت جای خودش رو با ترس درون هوسوک جایگزین کرده بود وگرنه اتمام قدرت تحمل و صبر از نشانههای شجاعت نبود!
- هوسوک نه...
صدای فریاد تیمو دیوار خلا دورش رو شکست، همچنین صدای ریز فشردن ماشه به گوشهاش رسید اما حرکتی نکرد و نفسش بوی حبس گرفت.
با شنیدن صدای تیزی که از کنار گوشش رد شد وجودش لرزید، در انتظار درد مرگآوری در بدنش، تمام عضلاتش رو منقبض کرد.
با احساس خفگیای نفسش رو آزاد کرد و درد سلامتی داخل وجودش پیچید! پلکهاش رو باز کرد و دشمن زخمیش رو به روی زمین در حالی که چاقویی وسط سینهش رو شکافته بود، دید و مردمکهاش لرزید.
نا باور به عقب نگاهی انداخت که قدمهای لرزون یوکا رو به طرف خودش دید که با ضعف بدنیای که بعد از رابطه و تیراندازی دچارش شده بود و حتی فرصت بستن دکمههای پیراهنش رو هم نکرده بود، گامهاش رو محکم روی زمین میکشید و به طرفش قدم برمیداشت.
با مشتی که روی فکش نشست به طرفی مایل شد و از درد پلکهاش رو فشرد اما یوکا فرصت تحملی به هوسوک نداد و یقهش رو بین مشتش گرفت و سرش رو به سمت خودش بالا گرفت، با یک دست تن خسته و مبهوتش رو به دیوار کوبید و نفسهای داغ و مضطربش رو آزاد کرد:
- کی بهت اجازهی مردن داده عوضی؟!
- خودت هم میخواستی بکشیم.
یقهش رو بین مشتش بیشتر فشرد و غرید:
- زندگیت مال منه هوسوک. لازمه یادآوری کنم که کارلو تو رو برای من، از پدرت خرید؟
با نشنیدن جوابی از طرف هوسوک و دیدن پلکهای بستهش، فشارش رو از روی گلوش برداشت و رهاش کرد که مرد روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست، درست مثل کوهی که دچار ریزش شده بود.
- اگر بخوام خودم میکشمت ولی اگر کسی بخواد جای من اینکارو بکنه نفسشو میبرم.
نزدیک رفت و دندونهاش رو روی سایید و ادامه داد:
- حق مرگت دست منه.
خواست ازش دور بشه که هوسوک زمزمه کرد:
- چرا راحتم نمیکنی یوکا؟
نگاه تهی و سردش به روی زمین بود و هیچ احساسی درون وجودش نمیغلتید.
روی پاشنهی پا چرخید و نگاهش رو بهش داد، اون نگاه مثل همیشه وحشی نبود، رنگ متفاوتی گرفته بود و همین تیمو و ریو رو وادار به سکوت میکرد و آشوب بین هوسوک و یوکا خیره بودند و قالب سکوت رو داخل فکهاشون جا داده بودند.
نگاه هوسوک به سمت جنازهی کنارش و چاقوی داخل جناغ سینهش گره خورد و یوکا نگاهش رو دنبال کرد.
- به جبران ستارههای مرگ...
با یادآوری شبی که پسر رو خونین پیدا کرده بود، نگاهش رو به چشمهای کشیدهش داد.
تاریخی بالعکس رخ داده بود و اون دو دوباره در برابر هم آروم گرفته بودند، هر چند با فاصله و جوشش خشم اما زخمی در بین بود که اینبار از وجود یوکا به هوسوک منتقل شده بود و نوای ناامیدی و بوی متعفن اتمام میداد.
پوزخند بیرنگ و ناتواتی زد و گفت:
- پس جبران بود نه نجات.
به ابروهای گرهخوردهش خیه شد و نگاه سردش رو دید، دهان باز کرد تا حرفهایی که بوی موندگی میداد رو آزاد کنه اما بست حفرهی سخنانش رو و دستش رو مشت کرد. در سکوت نگاهش کرد و بعد از مکثی به طرف جنازه خم شد و چاقوش رو بیون کشید و قدمهای ناتوانش رو به سمت فرار از اون جو کشید.
ریو نیمنگاهی به هوسوک و بعد به تیمو انداخت سپس به دنبال ریو اون دو رو ترک کرد.
تیمو با خروج مرد، در حالی که دستهاش داخل جیب شلوارش مشت شده بود. قدمهای آرومش رو به روی زمین میگذاشت و در نهایت روبهروی هوسوک ایستاد و مرد با دیدن قامت آشنای رفیقش نگاهش رو بالا کشید.
هوسوک دستش رو به سمت کلت خونی روی زمین کشید و اون رو بر داشت و به طرف تیمو گرفت و گفت:
- لاقل تو به دادم برس... بگیرش تیمو
کلت رو از دستش گرفت و گلولهای رو برای انتقام، نثار تن بیجون جنازهی کناریش کرد و بدن هوسوک رو به پرشی از ترس دعوت کرد، بدون اینکه نگاه جدیش رو از مردمکهای لرزون هوسوک بگیره.
جلوش زانو زد و به طعنه گفت:
- از مرگ نمیترسی؟ از مرگ باید ترسید هوسوک! مرگ مثل الکل حلاله...
- نیازی نیست تکرارش کنی...
جملهای که زمان برگشت به عمارت بهش گفته بود رو به خودش برگردوند تا متوجه بار کلماتش بشه، تا بدونه هر حرفی بهایی داره، بدونه قانون این زمین کثیف، جریان و تکرار اتفاقات و کلماته، بدونه به زبون آوردن جملاتی، خودش رو موظف میکنه و باید به پای حرفهاش بمونه.
کلت رو به طرفی پرت کرد و دستهاش رو به داخل جیبش کشید. سیگاری رو با فندکش آتش زد و کام عمیقی گرفت و عصبی داخل دهان حبسش کرد.
هر دو زانوش روی زمین فرو اومد و نگاهش رو بالا کشید و به هوسوک داد. یک دستش رو روی کتفش گذاشت و محکم فشرد تا ارواح سیاه مرگ رو از تنش بیرون بکشه.
پلکهاش رو برای لحظهای بست تا بند خشم از کلامش رها بشه، دود رو از بینیش خارج کرد و نگاه جدیش رو به چشمهای یخ بستهش پیوند زد:
- فکر میکنی راحت پشت نقابت قایم میشی و هیچکس
بهت کاری نداره؟ نه... تمام چیزهایی که پنهون میکنی منتظر
فرصتن تا نابودت کنن، تو بدترین شرایط گیرت میارن و خفهت میکنن و تا تمامشون رو بیرون نریزی و باورشون نکنی، بیخیالت نمیشن.
ضربهی آرومی روی شونهش زد تا از اون بهت و تشویش بیدارش کنه. کام دیگری از سیگارش گرفت و ادامه داد:
- هوسوک، آدمها بیشتر شبیه حرفها و احساساتی میشن که بیانشون نمیکنن پس مرگ روحتو بیرون بریز تا یه روز تنهایی کنار جنازهت سیگار نکشم...
مرد بزرگتر سرش رو به دیوار تکیه داد و فشار پلکهاش رو آزاد کرد تا سوزش اشکهاش رو رها کنه و بعد از ایستادن و مقاومتهای متداوم، کنار تیمو جلوهی تکیهگاه و بزرگتریش رو کنار بزاره و راحت غم دلش رو بباره.
با فشاری که روی شونهش نشست، چشمهاش رو باز کرد و به نخ سیگاری که جلوش بود نگاه کرد. بیتوجه به خیسی چشمهاش سیگار رو از دست تیمو گرفت و روی لبهای لرزونش جا داد که شعلهی فندک تیمو زیر سیگارش جا گرفت و خیره به فیلتر سیگار به هوسوک گفت:
- طاقت بیار، شاید یه روزی برسه که با چشمهامون لبخند بزنیم و به مرگ بگیم، هی حرومزاده، ما بالاخره زندگی کردیم!
-؛-
پیرمرد کاسهی نقرهای رنگ رو درون لگن فلزی فرو برد و پشت پسر ایستاد. کاسهی پر از آب رو روی موهای سیاه پسر گرفت و آب رو میون موهای ابریشمیش به جریان انداخت.
آدونیا از سرمای داخل حمام و سرمای آب به خودش لرزید و پلکهاش رو بست و در سکوت بین افکارش هق هق زد.
هرمان بار دیگر کاسه رو پر کرد و روی کمر پسر خالی کرد و با غم زخمهای ملتهبش رو دید و دریای چشمهاش رو به تلاطم بغض دعوت کرد. قلب دردمندش درون سینهش با دیدن زخمهای پسرش، کند میتپید اما از بیرون مثل دریایی خاموش به نظر میرسید.
با بیچارگی پلکهاش رو روی هم فشرد و از سوزش کمرش چونهش لرزید و به پارچهی سفیدی که دور شکمش پیچیده بود رو چنگ انداخت. هرمان از پشت پسر کنار رفت و کاسه رو داخل لگن رها کرد که آدونیا با صدای لرزون و چشمهای سرخش پرسید:
- تطهیرم میکنی پدر؟ اینقدر وجودم آلوده شده؟
هرمان پشت به پسر، چشمهاش رو بست و سوزش قلبش رو تحمل کرد. پیرهن بلند سفید و متفاوتی به تن داشت و بابت شست وشوی پسر کمی خیس شده بود.
نگاهی به قامت پدرش انداخت و ادامه داد:
- اینقدر گناهکار شدم که حتی حاضر نیستید باهام صحبت کنید؟ پدر من هنوز...
بغضش سر باز کرد و صداش رو برید. دم عمیقی گرفت و تودهی بزدگی که درون گلوش گیر کرده بود رو فرو خورد و چشمهاش رو به سمت سقف حمام خونه گرفت تا اشکهاش سقوط نکنه.
دوباره نگاهش رو به هرمان داد و ادامه داد:
- منو هنوز پسرتون میدونید؟
با شنیدن جملهش موج دریا به داخل چشمهاش جهید و قلبش رو به تکاپو انداخت. به عقب برگشت و نگاه به خون نشستهش رو به چشمهای خیس و سینهی لرزون پسر داد که به هقهق افتاده بود.
به جلو گام برداشت و روبهروی پسر روی سکوی رنگ و رو رفتهای نشست. موهای خیسش رو کنار زد و صورتش رو قاب گرفت و با انگشت شست اشکهاش رو پاک کرد و با ناراحتی گفت:
- تو آدونیایی، هدیهی الهیای که بهم سپرده شد، همون پسری که با وجودش خوشحالی رو حس کردم. تو آدونیای منی، پسر من، تنها خانوادهم، الههای که سالها داخل کلیسا بزرگ شدن و رشد بالهاش رو دیدم. آدونیا! معصومیت داخل چشمهات رو داخل وجود هیچ شخصی تا به حال ندیدم.
با بغض لب برچید و پرسید:
- پس چرا... چرا ازم دوری میکنید؟
- از خودم ناراحتم!
با صدای لرزونی گفت:
- پدر...
انگشتش رو روی بینی خودش گذاشت تا پسر رو ساکت کنه.
پلکهاش رو بست و دم عمیقی گرفت:
- همهی پدر و مادرها فکر میکنند بهترین روش رو برای تربیت فرزندانشون انتخاب میکنن اما... زمانی که بچههاشون رو با مشکلات و غمهاشون تنها ببینن، تمام قانونهای تربیتیشون رو بر علیه خودشون قرار میدن تا خودشون رو مواخذه کنن، تا ببینن کجای راه رو اشتباه رفتن...
- اما پدر...
- بذار حرفهام رو بزنم.
دمی گرفت و خیره به درخشش مردمکهاش ادامه داد:
- من اشتباه کردم... اونقدری اشتباه که نتونستی از
نگرانیهات بهم بگی، اونقدر اشتباه که الان... باید رد شلاق گناه روی تنت رو غسل بدم...
پیرمرد کاسه رو برداشت و آب تطهیر رو روی موهای بیرنگ خودش خالی کرد.
- اگر گناهی در کار باشه من هم داخلش سهیمم.
قطرههای اشک روی گونههای پسر میلغزید و شونههاش از شدت هق هق میلرزید. بازوهای پسر رو گرفت و به خودش نزدیک کرد و با احتیاط دستش رو پشت گردنش گذاشت تا نزدیک زخمهاش نشه، سرش رو به کتف خودش تکیه داد و موهای سیاه و خیسش رو نوازش کرد.
- نیازی نیست خودت رو سرزنش کنی، من پسرم رو خوب میشناسم. این دنیا گناهکاران بیگناه بیشتری داره تا گناهکاران واقعی. گناهکاران حقیقی به جبران هر گناهشون، پوشش گناه رو تن بیگناهان میکنن چون اونها اونقدر عاری از گناهن که حتی گناهان دروغین خودشون رو باور میکنن و با قضاوت خودشون و زجری که سهم خودشون میدونن، بار گناه رو از دوش گناهکار حقیقی سبک میکنن. این اشتباهه... عدالت این زمین اشتباهه...
چونهش رو روی کتفش بالا آورد و خیه به پارچههای سفید و همچنان خونیای که گوشهی دیوار حمام افتاده بود، به حرفهای پدرش گوش داد.
نگاهش رو به دورتر کشید و به ورودی حمام نگاه کرد و لباس تیرهای که تا چندی پیش به تن داشت رو دید.
مگر میشد تیرگی یک فرد هم احساس متفاوتی داشته باشه؟
حالت چهرهی متفاوتش، کلاه افتاده به روی زمین خیس، موهای نمدار و حالت گرفتهش، صدای فریاد نامش، به زمین افتادنش، همه و همه داخل ذهنش تکرار میشد.
مگر میشد راهبی که تمام عمر به منجات و پرستش مشغول بوده و تنها شعلهی مجازش، سوختن شمع بوده، حالا تشنهی عطر سیگار یک ابلیس باشه؟
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna