part 13⛪

793 76 15
                                    

Part13: The fall of an angel.

(14اکتبر، کلیسای اودکرک، 13:05)
قدم‌های محکمش رو روی سنگ‌های کف کلیسا می‌کوبید و موریس با نیشخندی که به لب داشت اون قدم‌ها رو دنبال می‌کرد.
هرمان با رسیدن به راهروی مورد نظر ایستاد اما راهبه‌ای رو در انتها دید، پس با خشمی که تمام راه در حال کنترلش بود، منتظر موند تا راهبه از دید راسش خارج بشه.
موریس به دیواری تکیه داد و دستی به ریش نامنظم و جو گندمیش کشید و اون لبخند کریه‌ش رو روی چهره‌ی هرمان نگه داشت.
با ندیدن شخصی درون راهروی کلیسا، به سمت موریس برگشت و با صدای آرومی که خشم درونش به جوشش افتاده بود، گفت:
- پسر من... آدونیای من رو به صلیب می‌کشی؟ اون هم جلوی این همه چشم؟
تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و جواب داد:
- همه‌ی انسان‌ها در برابر اجرای احکام الهی برابرن، اسقف هرمان!
نفس داغش رو رها کرد و با غضبی که به جونش افتاده بود گفت:
- پس چرا این برابری برای تو جایگاهی نداشت؟
- من بی‌گناه بودم. اینو با آزادیم هم اثبات کردم.
هرمان قدمی به سمتش برداشت و آتش اتفاقات چندین سال پیش رو شعله‌ور کرد.
- تو آزاد نشدی موریس. کسی که به ده سال حبس محکوم شده باشه در عرض هفت روز آزاد نمی‌شه! اگرچه... بابت جایگاه مذهبی‌ای که داشتی عفو خوردی و شد ده سال!
نیشخندی زد و جواب داد:
- منم بنده‌های خودم رو دارم هرمان... که بی‌گناهیم رو اثبات کردن. اگر دیدن من اذیتت می‌کنه می‌تونی باز هم تو ذهن خودت قصه ببافی و سعی کنی به پلیس اثباتشون کنی. البته... فکر نمی‌کنم اونا زمان خالی‌ای برای توهمات پیرمرد لب گوری داشته باشن که سال‌ها پیش یک گزارش مواد مخدر دروغین یک پدر روحانی رو داد!
به بدترین حالت ممکن، جایگاه و شخصیتش در برابر دیگران خرد شده بود و حالا جلوی کشیشی که جایگاه پایین‌تری از خودش داشت ایستاده بود و اجازه می‌داد با بدترین لحن ممکن با پدر والای اود کرک صحبت کنه!
صدای قدم‌های موریس ذهنش رو می‌فشرد و صبر بالاش رو آزمایش می‌کرد. مرد کوچک‌تر به دور هرمان قدم می‌گذاشت تا موقعیت سخت‌تری رو برای هرمان بسازه.
- سال‌ها گذشت تا جایگاهی که ازم گرفتی رو به خودم برگردونم. کاری کردی که هر زمان به کلیسا می‌رفتم تو صورتم تف می‌انداختن و بیرونم می‌کردن. کاری کردی که سال‌ها مثل موش قایم شدم تا دنیا بگذره... تا زپان من برسه...
صلیبی که از گردنش آویزون بود رو در مشتش گرفت و چشم‌هاش رو بست تا با حرف‌هایی که از موریس می‌شنید به خودش مسلط باشه اما موریس همونطور که پشت پلک‌هاش بی‌آبرویی چند سال پیشش رو دوره می‌کرد به دور هرمان قدم برمی‌داشت و با نفرت کلامش رو بیان می‌کرد.
- قاچاق مواد مخدر به من نمی‌اومد پدر! لاقل به لباده‌ای که به تن داشتم احترام می‌ذاشتی.
محیط دایره‌ی فرضی‌ای که به دور هرمان کشیده بود تموم شد و روبه‌روش ایستاد و سر خم هرمان رو دید. گردنش رو پایین کشید و با پوزخندی به ابروهای درهم و چین و چروک برجسته‌ش زل زد.
- حالا زمان جنگ من رسیده... صدای ناقوسش رو درست شنیدی پدر!
نگاه آبی‌ای که در اون لحظه از شدت غم به اقیانوس خاکستری‌ای تبدیل شده بود رو بالا کشید و مردمک حریصانه‌ و لرزان چشم‌هاش رو دید.
دندون‌هاش رو روی هم سایید و گفت:
- تازه داری پوست می‌اندازی‌...
نگاه متعجبش با خنده‌های پر شدتی بسته شد و جلوی پیرمرد پر غضب به قهقهه افتاد.
- چیه؟ شکستن اعتبار و آبروت... چه حسی داشت؟
هرمان با عصبانیت یقه‌ی لباده‌ش رو در مشتش گرفت تا مرد بابت قهقهه‌های کریهی که می‌زد سر جا بایسته و حرصی غرید:
- پای اونو به این قضیه باز نکن موریس! آدونیای بی‌گناه منو با طمع و کینه‌ی خودت زخمی نکن.
موریس پوزخندی زد و گفت:
- بی‌گناه؟
پوزخندش رو تمدید کرد و مشت هرمان رو از لباسش باز کرد و پسش زد.
عکس‌هایی که به همراه داشت رو از جیبش بیرون آورد و پاکت رو جلوی پیرمرد گرفت.
- بگیر... بی‌گناهیش رو ببین!
دست چروکیده‌ش رو که تا چندی پیش افکار خفگی موریس رو در سر داشت، جلو کشید و پاکت کاهی رو گرفت و دو لبه‌ش رو از هم فاصله داد و عکس‌هاش رو بیرون کشید.
با ناباوری و لرزش دست ورق زد و عکس‌ها رو یکی پس از دیگری زیر هم قرار می‌داد و رویت می‌کرد.
دلش می‌خواست فریاد بزنه "امکان نداره! پسر من؟ هرگز." اما در تمام عکس‌ها چهره‌ی تنها شخص زندگیش مثل خار درون چشم‌هاش فرو می‌رفت. از اعماق وجودش خواستار نابودی مرد روبه‌روش بود اما در اون لحظه نباید جریان رو جوری جلوه می‌داد تا بیش از این مورد ناملایمتی‌های موریس قرار بگیره و سو استفاده کنه، پس به دروغی آشکار که دست و دلش رو می‌لرزوند گفت:
- می‌دونستم... نیازی به نشون دادن این‌ها نبود، تمامش رو بهم از قبل گفته بود...
بالاترین رتبه‌ی کلیسای تاریخی شهر در محضر خدا و مکان مقدس، زبانش رو به دروغ آغشته کرده بود! چه چیزی مهم‌تر از پسری که تکه‌ای از وجودش بود، پسر خونیش نبود اما از روزی که چهره‌ی معصومش رو لای پارچه‌ی پشمی دید و نوزاد سرما دیده دست کوچکش رو دور انگشتش حلقه کرد و پیرمرد لطافت پوستش رو لمس کرد، رگ‌های فرضی قلبش رو به وجودش متصل کرد و در آغوشش، نور امید رو در تیله‌های سیاهش دید.
حالا جلوی یک دیو ایستاده بود و گناه‌های پسری که معصوم‌تر از اون در زندگیش ندیده بود، می‌دید.
- وقتی پدرش اینطور دروغ بگه انتظاری از اون نمی‌ره!
قدم‌های آرومش رو به سمت پنجره‌ی بلندی کشید و تکه‌ای پرده رو کنار کشید و به جمعیت معترض داخل حیاط کلیسا نیشخندی زد.
- می‌خوای به تمامشون همین دروغ رو بگی؟
با چیزی که در دید راسش قرار گرفت به سمت گلدون کنار ستونی که به سالن اصلی مرتبط می‌شد رفت و بعد از اطمینان از دیده‌ش روی زانو خم شد و خاک گلدون رو کنار زد. فیتیله‌ی کوچک سیگاری رو داخلش پیدا کرد و اون رو بین انگشت‌هاش گرفت.
روی پا کمی به طرف هرمان کج شد و گفت:
- مردی که موقع مجازات کنارش بود... اون یه آتئیسته. همچین کسی داخل کلیسا؟ هرچند... با چیزهایی که از آدونیا فهمیدم بعید نیست این فیتیله هم برای اون باشه_
- کافیه...
با صدای بلندتری گفت و نفس بریده‌ای از ناباوری کشید. بدون اینکه به سمتش برگرده ادامه داد:
- تا مدتی اجازه‌ی حضور داخل کلیسا رو بهش نمی‌دم... فقط دیگه این قضایا رو ادامه نده. جوانیش رو خراب نکن!
دست‌هاش رو از پشت گره کرد و با تمسخر گفت:
- همین؟
- روی تنش زخم کاشتی، جلوی تمام این مردم آبروش رو بردی حالا هم برای راضی کردنت باید از معبود و مکان مهم تمام زندگیش محرومش کنم. یه چیزی بیش‌تر از کافیه... کاملا نابودش کردی موریس... اون پسر با دوری ازاینجا هویتش رو گم می‌کنه...
فیتیله رو داخل گلدون رها کرد و به طرفش گام برداشت.
- جای فکر داره... چطوره داخل خونه نگهش داری؟ به هرحال می‌دونی که... این مردم برای قضاوت کردن ساخته شدن! مبادا اون بیرون آزارش بدن...
دست‌هاش رو مشت کرد و اتصال نگاه غصبناکش رو قطع نکرد. توانایی هیچ کاری رو نداشت. تنها نگاهش کرد و با سکوتش به اسارات آدونیا رضایت داد.
موریس به خواسته‌ش رسیده بود و این کوچک‌ترین انتقامی بود که می‌تونست بعد از سال‌ها نفرت از مرد روبه‌روش بگیره اما ضربه‌ش کاری‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد چون از لحظه‌ی اول خمیدگی کمرش رو دید!
عقب عقب قدم برداشت و لب‌های تیره‌ش رو به لبخند کریهی باز کرد.
- در پناه خدا، پدر!
با شادی گفت و پشتش رو بهش کرد و به انتهای راهرو قدم برداشت.
- هم‌نشینیت با شیاطین...
هرمان گفت و زمانی که خودش رو تنها دید به دیوار تکیه زد و دستش تن خسته‌ش رو پناه داد.
با رسیدن موریس به سالن اصلی نگاه سرخ و عصبی رزا رو دید و پوزخندی بهش زد. اون دختر تمام لذتش رو از درد کشیدن آدونیا گرفته بود و پای هرمان رو خیلی زود به معرکه کشونده بود.
با لحن مزخرفی گفت:
- روز بخیر خانم جوان.
و از کنارش گذر کرد.
رزا که به یکباره میزان ناراحتی و نفرت درون دلش با دیدن موریس چند برابر شده بود، با خروج موریس نفسی گرفت و اشک ریخت. اون ناخواسته تمام حرف‌هاشون رو شنیده بود و برای غم و دردی که قرار بود آدونیا به دوش بکشه، سیلاب چشم‌هاش جون تازه‌ای گرفت و سرخی چشم‌هاش رو چند برابر کرد.
چیزی نگذشته بود که در وررودی کلیسا دوباره باز شد و قامت ایزاک رو دید که به محض ورود برای فرار از جمعیت زیاد داخل حیاط، در رو فورا بست و نفس زنان کت بلندش رو مرتب کرد و تار موهایی که روی پیشانیش ریخته بود رو به بالا داد.
با دیدن رزا و چشم‌های خیسش به طرفش رفت و سراسیمه پرسید:
- اینجا چه خبره؟
خواست دهان باز کنه و چیزی بگه که صدای قدم‌های بی‌جونی درون گوششون پیچید و قامت پیر و شکسته‌ی هرمان در دید راسشون قرار گرفت.
نگاهش تبدیل به کویر گسترده‌ای شده بود که از دریای پهناور به این فلاکت رسیده بود.
- خودم جوابشون رو می‌دم، در رو باز کنید.
و قدم‌های ناتوان و خسته‌ش رو به سمت در کشید و نگاه متعجب ایزاک و ناراحت رزا رو به خودش جلب کرد.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now