Part 46⛪

352 25 4
                                    

Part 46: the origin of this hell.

انگشت وسطش رو روی لبه‌ی طلایی فنجونش کشید و خیره به دمنوش روی میز که با پارچه‌ی گلدوزی شده‌ای مرتب شده بود، دمی گرفت و سرش رو بالا کشید و به پیرزن نگاه کرد.

پیرزن که هنگام ورود مرد مشغول مطالعه کتابی کنار کتابخانه‌، روی صندلی گهواره‌ایش بود، عینکش کنار کتابش روی میز قرار داشت و با تامل به یوکا نگاه می‌کرد.

مرد که به زور روی صندلی چوبی نشسته بود، نفسی گرفت و مشتش رو جلو برد و روبه‌روی پیرزن بازش کرد و شیشه‌ی کوچکی رو کنار فنجونش، ایستاده قرار داد و عقب کشید.

پیرزن لبخندی زد و شیشه‌ی کوچک رو بین انگشت‌های کشیده و چروکیده‌اش گرفت و گفت:

-     می‌خوام بدونم دلیل پایان زندگیم قراره چی باشه!

یوکا جواب داد:

-     پناه دادن به دو جوان غریبه و تیمار یکی از اون‌ها.

مادر که به خوبی متوجه مرد بود، با یادآوری هوسوک و جیمین لبخندی زد و با تمسخر گفت:

-     دلیل خوبی می‌تونه باشه!

یوکا در سکوت نگاهش کرد که پیرزن پرسید:

-     حالشون خوبه؟

یوکا پلکی با تایید بست و سری تکون داد که پیرزن با لبخند گفت:

-     همین کافیه!

مادر از همون ابتدا متوجه شرایط عجیب اون دو بود، از همون روزی که جیمین رو دم مرگ و هوسوک رو وحشت‌زده میون قلاب‌های دروغش پیدا کرده بود!

از همون روزی که عشق رو میون اشک‌های پرگناه هوسوک پیدا کرده بود. از روزهایی که ناظر جیمینی بود که در انتظار ناجیش می‌مرد و زنده می‌شد. مصیبتی که قرار بود گریبانگیرش بشه رو به وضوح حس کرده بود اما عقب نمی‌کشید، به هیچ‌وجه!

نگاهی به شیشه و محتوای داخلش انداخت و پرسید:

- قراره دردناک باشه؟

- کم‌تر از تحملتون.

یوکا جواب داد که پیرزن باز هم لبخندی زد و گفت:

-     خوبه!

نفس عمیقی کشید و هوا رو بلعید و انگار که تمام نیروهای دنیا رو جذب خودش کرده باشه، سرحال و بی‌هیچ تردیدی چوپ پنبه شیشه رو بیرون کشید و اون رو درون فنجونش خالی کرد. مسغول هم زدنش با قاشق کوچکش شد که سرش رو سمت یوکا گرفت و گفت:

-     خب... از خودت بهم بگو!

مرد نگاهش کرد و چیزی نگفت و به محتوای فنجونش که هم می‌خورد نگاه کرد.

-     بهش نرسیدی؟

یوکا با تعجب سر بلند کرد و به پیرزن نگاه کرد که مادر نیمه لبخند زد و جرعه‌ای نوشید و گفت:

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now