Part 43⛪

277 21 5
                                    

Part 43: game of memories

در حال سواری بود که با شنیدن صدای باز شدن در عمارت، افسار ویلن رو کشید تا سرعتش رو به کمترین حد ممکن برسونه. جلوتر رفت که با دیدن قامت خمیده و بی‌حال هوسوک که دستش روی شانه‌ی خدمتکار عمارت بود پلک‌هاش لرزید.

برای دور کردن ذهنش از هوسوک خودش رو سرگرم ویلن کرده بود تا برگرده، ساعت‌ها بود خبری ازش نبود و حتی ریو بهش نمی‌گفت که کجا رفته. تنها راه سرگرمی با ویلن بود که آنچنان موفق به نظر نمی‌رسید چون با دیدن پای خونی هوسوک، خواست از اسب پایین بیاد که پاش به قلاب زین گیر کرد و زمین افتاد اما لحظه‌ای درنگ نکرد و از جا بلند شد و به سمتش دوید که با دیدن قامت خمیده و صورت زخمیش در چند متریش از شوک ایستاد و نگاهش کرد که خامتکار پیرمرد به حرف اومد:

- یه تاکسی جناب جانگ رو رسوندن قربان.

- تیمو کمکم... کرد تا..‌. تا برگردم...

با لب‌های پاره‌ش لب زد که یوکا دستش رو مشت کرد و به خدمتکار گفت:

- می‌تونی بری!

- اما قربان اون نمی‌تونه...

- چرا فقط خفه نمی‌شی و گورت رو گم نمی‌کنی؟!

یوکا با غیض پلک‌هاش رو بست و از لای دندون غرید که پیرمرد با ترس دست هوسوک رو به آرومی از روی شونه‌اش برداشت و زمانی که هوسوک تعادلش رو بدست گرفت، از اون‌ها دور شد.

- بیا اتاقم، همین الان!

یوکا گفت و پشت کرد تا بره که هوسوک عاجزانه زمزمه کرد:

- بدون کمک... نمی‌تونم... چطوری... بیام؟

برگشت و با عصبانیت جواب داد:

- همونطوری که تا الان گورت رو گم کرده بودی جانگ!

و بعد قدم برداشت و ازش دور شد که هوسوک هم قدمی به آرومی برداشت که نقطه‌ای از پاش که هنوز گیره‌ی سر جیمین درونش بود، کش اومد و ناله‌ی مرد بلند شد. اون رو بیرون نکشیده بود تا جلوی خون‌ریزی بیش‌تر رو بگیره اما چیزی از دردش کم نکرده بود.

یوکا با شنیدن صدای دردناک مرد سر جا ایستاد و دست‌هاش رو بیش‌تر در هم فشرد و مشت کرد.

هوسوک باز هم تلاشش رو کرد تا پای زخمیش رو تکون بده و تعادلش رو حفظ کنه اما به زمین خورد و فریادش بلند شد که یوکا پلک‌هاش رو بهم فشرد و به سمتش برگشت.

زانو زد و دست مرد رو گرفت و بی‌هیچ صبری از طرف هوسوک، جسمش رو بالا کشید و وزنش رو روی شونه‌های خودش انداخت.

هوسوک نگاهی متعجب به نیم‌رخ عصبی یوکا انداخت و ابروهای درهمش رو دید و بعد به سختی شروع به راه رفتن کرد و داخل عمارت شد که با دیدن ریو داخل درگاه نگاه غمناکی انداخت تا مرد تا ته داستان رو متوجه بشه.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now