Part 31: farewell lullaly of the lotus.
"فلش بک"
چشمهای زیباش رو به جریان آب انداخت، نگاهی به قایقران مردد کرد. باید هر چه سریعتر نوزادش رو به شهر میرسوند، یکی از انگشترهاش رو از انگشت بیرون کشید و کف دست قایقران گذاشت و گفت:
- خواهش میکنم منو به آمستردام برسون.
مرد با دیدن انگشتر قیمتی ابرویی بالا انداخت و اشارهای به رزالی کرد تا داخل قایق بنشینه. زن کودکش رو بیش از پیش به سینه گرفت و با احتیاط وارد قایق شد و گوشهای نشست.
با بغضی که بابت خداحافظی از ویوین به جونش افتاده بود به نوزادش نگاه کرد و با پشت دست گونهی لطیف و سپیدش رو لمس کرد.
با وارد شدن پارو درون آب و شنیدن جریان آب، نفس آسودهای کشید. پسرش رو محکمتر در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- میشنوی زندگیم؟
انگشت شستش رو به چونهی ریزش کشید و زیر لبش رو لمس کرد، تودهی بزرگ غم درون گلوش رو فرو خورد. شنلش رو بیشتر جلو کشید و روی تن بچه انداخت تا از باد و سرمای احتمالی جلوگیری کنه.
با پیچیدن صدای شلیک گلوله از جا پرید و با نگرانی به جادهای که ویوین رو راهی کرده بود نگاه کرد اما توانایی تشخیص نداشت. چه بلایی سر ویوین اومده بود؟ با نگرانی و وحشت زمزمه کرد:
- زنده بمون...
نوزاد با حس سرمای انگشتهای مادرش و صدای شلیک گلوله، لبهاش رو برچید و به بیداری نزدیک شد. نقی زد و با گریهی آرومش تثبیت وجود کرد. شاید به قلب کوچکش ندای جدایی رسیده بود...
رزالی به آرومی پسرش رو تکون داد و سعی در آرامش داشت اما آروم نمیشد پس دکمهی پیراهنش رو باز کرد و تکهای از بالاتنهی لباسش رو کنار زد و سینهاش رو در دهان کوچکش جای داد. نوزاد شیرهی زندگیش رو به دهان کشید و مک زد و سکوت اختیار کرد.
نوزاد آروم گرفته بود اما از قلب بیقرار مادرش خبردار بود؟ خبردار بود با حس هر مکشِ سینهاش توسط لبهای کوچکش، رزالی چه تپشی رو جا میاندازه؟ خبردار بود چطور با غماب چشمهاش پشت پلکهای بستهاش رو نگاه میکنه؟ خبردار بود دستهاش خیال حفاظت گرمای تن کوچکش رو داشت تا هیچوقت اون حرارت رو از یاد نبره؟ خبردار بود چطور قلبش درون سینهاش میتپه وقتی به پر بودن سینههاش از شیر فکر میکنه؟ هیچ احدی جز یک مادر عاشق بابت سرریز شدن شیر از سینههاش بغض نمیکنه. هیچکس جز یک مادر با حس پر بودن سینههاش به دلیل گشنه بودن فرزندش تا لب گور پابرهنه نمیدوه!
لبهای باریک اما خوش فرمش رو جلو برد و با تامل و حوصله پشت پلکهای پسرش رو بوسید.
- پشت این پلکها بهشت خونه کرده، به هرکسی نشونش نده بندِ وجودم!
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna