Part 55⛪

451 44 4
                                        

Part55: tears of a doll.

چشم‌های ملتهب و سرخ پسر، موهای خیس و بهم ریخته‌ش و فکی که از غضب در حال شکستن بود، در معرض نگاه همه قرار گرفت.

پسر قدمی به جلو برداشت و روزنامه‌ رو جلوی پاهای یوکا پرت کرد. مرد خیز برداشت و  با بهت به روزنامه چنگ انداخت و قلبش با دیدن عکس ریو از تپش افتاد.

"خودکشی شریک بزرگ خاندان رومرو، توسط کارلو رومرو تایید شد"

پسر با چشم‌هایی که تا به حال ترس رو حس نکرده بود، به چهره‌ی پر بغض و آشفته‌ی تیمو خیره شد که گفت:

- ریو رو کشتن!

خشم و اشک درون چشم‌های تیمو می‌جوشید و مشت‌هاش می‌لرزید.

هوسوک از کنار جیمین گذر کرد و مبهوت به سمت تیمو قدم برداشت و به چشم‌های خیس تیمو نگاه کرد.

با چشم‌هایی گشاد در سکوتی مرگ‌بار به سمت یوکا برگشت و روزنامه‌ی بین دست‌هاش رو کشید و با دیدن اطلاعیه روزنامه و عکسش، اون کاغذ سبک درون مشتش فشرده شد.

نگاهش میون تیمو و یوکا در گذر بود که مرد بزرگ‌تر روی پاهاش ایستاد و به زور، زانو و کمرش رو صاف کرد. با نگاهی خالی به آدم‌های اطرافش نگاه کرد. آدونیا، تهیونگ، جین و ایزاک، هوسوک و جیمین، تیمو و حتی والنسیا با چشم‌های مضطرب به مرد خیره بودند.

اون فرد مهمی رو از دست داده بود و نبودش به اندازه‌ی کافی باورناپذیر بود اما نگاه اطرافیان نمی‌ذاشت حقیقت رو پس بزنه.

به سمت در به کندی قدم برداشت که هوسوک‌ از شونه‌ش گرفت و عقب کشید.‌

- نه یوکا... نه!

مرد بزرگ‌تر شونه خالی کرد و دستش رو پس زد و باز هم جلو رفت که جین با نگرانی گفت:

- کجا می‌خوای بری یوکا؟

یوکا در سکوت باز هم بدون اعتنا قدم برداشت که هوسوک به شدت به عقب کشیدش و با عصبانیت و غم درون وجودش فریاد زد:

- رفتن تو به اونجا هیچ چیزو درست نمی‌کنه!

بغض درون سینه‌ش در حال انفجار بود که یوکا گردن مرد رو گرفت و با فشار دستش اون رو عقب روند. جیمین با دستی که به خاطر تکون نخوردن کتفش بسته بود، جلو رفت و پشت هوسوک ایستاد. نمی‌تونست هیچ خرده‌ای از یوکا بگیره. اون مرد در حال نابودی بود و همه‌چیز درون چشم‌هاش لبریز بود!

- منم باهات میام!

تیمو با غیظ گفت که هوسوک داد کشید:

- پاهات رو می‌شکنم تیمو...

- هوسوک می‌فهمی چی شده؟ ریو مرده!

کلمه‌ی آخرش رو نزدیک صورت هوسوک فریاد کشید و اشک از گونه‌هاش سرازیر شد. مرد با فرو خوردن بغضش، سیبک گلوش رو به رخ کشید و به آرومی خیره به چشم‌های سرخش گفت:

Adonia | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora