Part 16: mocking birds.کارتنی که به دست داشت رو محکمتر گرفت و به سختی کلید رو از جیبش بیرون کشید و داخل قفل به گردش درآورد. بعد از صدای باز شدن در، با آرنج و پهلو در مغازه رو هل داد و داخل شد. در همون حالت با پای چپ در رو باز نگه داشت و کارتنی که به دست داشت رو روی زمین گذاشت و به سمت در بازگشت و کارتن بزرگ دیگری که جلوی در قرار داشت رو داخل مغازه کشید و در رو رها کرد.
کارتنهایی که تا دقایقی پیش داخل ماشین باربری قرار داشت و توسط جین از لاهه به آمستردام منتقل شده بود، روی زمین خاک گرفته کشید و گوشهای قرار داد.
با خستگی کمرش رو صاف کرد و دستهاش رو به کمر گرفت و فضای تاریک مغازهی اجارهایش رو از نظر گذروند. چشمهاش تکه جعبهی فلزی رو کنج دیوار پیدا کرد و خاطرات مدتی پیش رو تبدیل به خارهای تیزی کرد و دور قلبش پیچید و زخمی کرد.
خاطراتی از فرشتهی شکستخوردهای که چندی پیش در کنارش کنج دیوار نشسته بود و زخم دستش رو تیمار میکرد، الههای که طعم سیگارش رو چشیده بود و گناهش رو به دوش کشیده بود تا اون نخ سیگار رو به لبهای تشنهی ابلیس برسونه، رویازادی که کالبد پوچش رو در آغوش کشیده بود تا غمآب چشمهاش رو از مژگان بلندش پاک کنه و نوید زندگی رو به قلب سرد و تاریکش راه بده.
به سمتش قدم برداشت و جلوش زانو زد، تکه باند سفیدی که بیرون زده بود رو لمس کرد. چرا سهمش از اون راهب فقط یادگاری و خاطرات سپید رنگ بود؟ چرا وجود خودش هم به خاکستری روی آورده بود؟
کف دستش رو به سمت دکمهی پالتوش برد و بازش کرد و پیراهن سفیدی که روی سینه و زیر پالتوش پنهان کرده بود رو لمس کرد و بین مشتش گرفت.
پیراهن رو به آرومی به بینیش نزدیک کرد و عطر شیرینش رو بویید. عطر تن آدونیا با وجود شستشوی لباس، ماندگار بود و شاید جزو یکی از بازیهای مسئله برانگیز زندگی تهیونگ بود!
با شنیدن صدای ریز نم نم بارون با وحشت به شیشهی پنجره زل زد و با دیدن قطرههای آب جاری، مرثیهی تنهایی به عزای غمهاش اضافه شد.
حالا با آغوش چه کسی از جنون به آرامش پناه میبرد؟
خیره به کف دستی که مدتی پیش به التهاب و خونریزی افتاده بود و توسط آدونیا بشته شده بود، سر پا ایستاد. پیراهن سفید آدونیا رو روی سینهی راست، پشت لبهی پالتوش قرار داد و دکمههاش رو بست.
جلوی در نیمهشیشهای که با روزنامههای باطله پوشیده شده بود ایستاد و به آسمون دلگیر خیره شد.
مردد در رو باز کرد که رایحهی بارون در مشامش پیچید و دلش رو سر به هوا کرد، چون به دوچرخهای که کرایه کرده بود و در اون لحظه به دیوار مغازه قفل شده بود، چنگ انداخت و بعد از بازگشایی قفل روی زینش نشست و شروع به رکاب زدن کرد....
بعد از نواختن طولانی، از پشت ارغنون بلند شد و نیم نگاهی به سالن خالی انداخت. کلیسا پر از هیچ بود و جای خالی آدونیا در دل جوهان جا باز کرده بود.
موهای روشن و نیمه بلندش رو به عقب پس زد و بند کیفش رو کج روی شونهش قرار داد، و سرش رو رد کرد که چشمش به سنگ خشک شدهی سیاه پشت نیمکتی کشیده شد.
تهیونگ که از شدت سردرد با انگشتهاش پیشانیش رو پوشانده بود و آرنجش رو به نیمکت تکیه داده بود با سکوتی که کلیسا رو فرا گرفت سر بلند کرد و جوهان رو در مقابلش دید.
- تموم شد؟
اون رو بارها در کنار آدونیا دیده بود، رفتار خشونتآمیز و مستبد تهیونگ رو چشیده بود و در آخر آدونیایی رو که زخم شرم و طاقتفرسایی به کمرش نشسته بود.
- اینجا چیکار میکنی؟ نه کشیش کلیسا هست نه آدونیا!
مرد نگاه خستهش رو به جوهان کشید و گفت:
- میخوای بیرونم کنی؟
- چرا که نه؟!
تهیونگ پوزخند کشداری زد و دستهاش رو به سطح نیمکت چوبی تکیه داد و بلند شد. بعد از تمام جستجوها و دویدن در شهر و پرس و جو در مورد آدرس آدونیا، خسته و شکسته به کلیسا پناه برده بود بلکه چهرهش رو ببینه و یا صدای بهشتیش لرزه به تنش بیاندازه اما تمام چیزی که در آخر نصیبش شد صدای ارغنونی بود که تمام اتفاقات و رویدادهایی که در کنار آدونیا تجربه کرده بود رو به دیوارههای مغزش میکوبید.
قدمهای محکم اما خستهش رو به سمت پسر کشید و روبهروش ایستاد و خیره به چشمهای پرغضب و ناراحت جوهان، گفت:
- میخوام ببینمش...
- فکرش هم نکن!
- اما فکرش تمام مدت داره مغزمو میخوره.
اخمی لای ابروهاش نشست اما طلبکارانه ادامه داد:
- به اندازه کافی شکسته تو بدترش نکن.
کلافه پلکهاش رو روی فشرد و درد سنگین سرش اون رو به جنون میرسوند. دستش رو روی شونهی جوهان گذاشت و فشرد.
- نذار یک بار دیگه یقهت توی مشت من باشه!
به روز اولی که به زور وارد کلیسا شده بود اشاره کرد و چشمهای تاریکش رو بهش کشید.
- الان نه پدر هست نه آدونیا که بخوام رعایت اینجا رو بکنم، شاید این بار بحث شیرینتری داشته باشیم جناب!
- اوضاع خوبه آقایون؟
با پیچیدن صدای رزا در طاقها هر دو نگاه خشمگینشون رو به جهت صدا کشیدند و رزا رو در فاصلهی چند متریشون پیدا کردند که فاصلهش رو کم و کمتر میکنه.
هر دو مرد کمی فاصلهی میلیمتریشون رو افزایش دادند و جوهان نگاهش رو به زمین داد که تهیونگ بیصبرانه کمی نزدیک دختر شد و بیمقدمه پرسید:
- آدونیا... آدونیا کجاست؟
رزا گردشی در چشمهای تاریک مرد کرد و گفت:
- خستهاید، بریم کافه قهوهای مهمونتون کنم تا بعد حرف بزنیم.
تهیونگ دم کلافهای کشید و کف دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
- ممنونم اما میلی ندارم. جواب سوالمو بده.
- بردهت نیست که اینطور دستور میدی بهش!
رزا نگاه آروم و روشنش رو به مرد کوچکتر کشید و متذکرانه گفت:
- جوهان!
پسر که احساس بدی به همصحبتی دختر با تهیونگ داشت، عصبی موهای لختش رو که به صورتش ریخته بود رو به عقب هل داد و سکوت کرد.
چشمهای رنگیش رو به چهرهی خستهی مرد کشید و گفت:
- شما همراهم بیاید.
با دور شدن تهیونگ و رزا، جوهان متعجب و ناراحت نگاهشون کرد و لب زد:
- ک... کجا؟
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna