Part 32⛪

620 42 9
                                    

Part 32:

 

همونطور که زیر لب آهنگی زمزمه می‌کرد سعی در تهیه‌ی دمنوش و ذاغ کردن آب داشت. ناآشنا به آشپزخونه‌ی خانه‌ی لوییس، فندکش رو روشن کرد و اجاق رو روشن کرد تا آبی رو بجوشونه.

با قطع شدن صدای دوش حموم، سرش رو به طرف در حموم کشید. بعد از ورود به خونه آدونیا مودبانه نیازش رو به حمام بیان کرده بود و عذرخواهی کرده بود از اینکه مجبوره تنهاش بگذاره اما تهیونگ اعتماد کافی رو بهش داده بود تا راحت به مسائل شخصیش برسه.

اون مرد فقط به خاطر تنها نگذاشتن پسر در این شرایط پا به خونه‌اش گذاشته بود و نمی‌خواست اون رو با حقایق مهمی که از زنوگی گذشته‌اش متوجه شده بود تنها بگذاره.

دقایق طولانی‌ای گذشته بود و تصمیم به تهیه‌ی دمنوش وانیلی مخصوصش شده بود اما گمان می‌کرد چنان موفقیت‌آمیز نبود.

- کارلو؟ رومرو؟

- تهیونگ...

در حال و هوای خودش به سر می‌برد و به حرف‌های مادر رزا فکر می‌کرد که با صدای پسر از جا پرید و روی پاشنه‌ی پا چرخید که پسر رو با حوله‌ی طوسی روشن، روبه‌روش دید.

- چیزی شده؟

مرد سری تکون داد و نگاهش رو از سینه‌ی لخت و سفید پسر گرفت. اخم‌هاش رو در هم برد و جواب داد:

- نه، داشتم فکر می‌کردم...

پسر به سمت کانتر نزدیک شد و قایق کاغذی‌ای که به دست تهیونگ تا شده بود رو نگاه کرد و گفت:

- اینو خودت... داری می‌سوزی!!

به محض ادای کلماتش و داشتن توجه تهیونگ با چشم‌های خودش دید که مرد بی‌حواس آب‌جوش رو به جای لیوان روی دستش خالی می‌کرد که با تذکرش، تهیونگ برگشت و تازه متوجه سوزش دستش شد.

- چیزی نیست خوبم...

پسر سری به افسوس تکون داد و نزدیکش شد. با ناراحتی دست ملتهبش رو زیر شیر آب سرد گرفت و نالید:

- چرا مراقب خودت نیستی؟

و بعد از اتمام جمله‌اش بغضش شکست و به گریه افتاد.

در همان ابتدا متوجه چشم‌های خسته و پف‌کرده‌اش شده بود و می‌دونست درون حمام در حال تخلیه غم‌هاشه و همین آزارش می‌داد اما در اون لحظه با لبریز شدن بغضش، قلبش آتش گرفت!

دستش رو از بین دست آدونیا بیرون کشید و صورتش رو قاب گرفت و گفت:

- مرواریدهاتو برای کی حروم می‌کنی؟ منِ لعنت‌شده؟!

پسر که انگار پناهی پیدا کرده بود سخت هق زد و شونه‌هاش لرزید و بریده بریده گفت:

- تهیونگ... من... تهیونگ من...

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now